شاگرد مورد علاقهشان بودم و البته دلیل داشت. سوای اینکه دانشجوی مثبتی بودم و درسبلد، سئوالات کلامیئی(عقیدتی و فلسفی) میپرسیدم که اساتید معمولاً پاسخ خردپسندی برایش نداشتند و این موضوع را در دفتر کارشان هم بین یکدیگر مطرح میکردند و بهمین خاطر میانشان اسمی در کرده بودم. لذا دکتر سجاد هم برای اینکه بنوعی من در رودربایستی قرار بگیرم و یک وقت از آن سئوالات کذائی سر کلاس ایشان نپرسم، بارها و بارها سر کلاس درس از من تعریف و تمجید میکرد و صد البته در آن سن و در آن جمع بسیار پراناث، برایم خوشایند بود! اما همیشه نیروی کنجکاوی چشم بر این خوشایندی می پوشید و کار خودش را میکرد.
هو الرزاق
دوران کارشناسی استادی داشتیم مسن، بسیار مأخوذ به حیاء، "مبادی آداب" و البته باتجربهٔ زیاد تدریس و خوشسخن. دکتر سجاد اصلاً ادبیات درس میداد اما در گرایش ما چون استاد کم بود، انواع دروس را تدریس میکرد و بقول دوستان، آچارفرانسه بود. پارسال پریسال هم سری به دانشکده زدم و دیدم هنوز آنجا مشغول به تدریساند.
شاگرد مورد علاقهشان بودم و البته دلیل داشت. سوای اینکه دانشجوی مثبتی بودم و درسبلد، سئوالات کلامیئی(عقیدتی و فلسفی) میپرسیدم که اساتید معمولاً پاسخ خردپسندی برایش نداشتند و این موضوع را در دفتر کارشان هم بین یکدیگر مطرح میکردند و بهمین خاطر میانشان اسمی در کرده بودم. لذا دکتر سجاد هم برای اینکه بنوعی من در رودربایستی قرار بگیرم و یک وقت از آن سئوالات کذائی سر کلاس ایشان نپرسم، بارها و بارها سر کلاس درس از من تعریف و تمجید میکرد و صد البته در آن سن و در آن جمع بسیار پراناث، برایم خوشایند بود! اما همیشه نیروی کنجکاوی چشم بر این خوشایندی می پوشید و کار خودش را میکرد.
شاگرد مورد علاقهشان بودم و البته دلیل داشت. سوای اینکه دانشجوی مثبتی بودم و درسبلد، سئوالات کلامیئی(عقیدتی و فلسفی) میپرسیدم که اساتید معمولاً پاسخ خردپسندی برایش نداشتند و این موضوع را در دفتر کارشان هم بین یکدیگر مطرح میکردند و بهمین خاطر میانشان اسمی در کرده بودم. لذا دکتر سجاد هم برای اینکه بنوعی من در رودربایستی قرار بگیرم و یک وقت از آن سئوالات کذائی سر کلاس ایشان نپرسم، بارها و بارها سر کلاس درس از من تعریف و تمجید میکرد و صد البته در آن سن و در آن جمع بسیار پراناث، برایم خوشایند بود! اما همیشه نیروی کنجکاوی چشم بر این خوشایندی می پوشید و کار خودش را میکرد.
موضوع:
اجتماعی،
خاطرات،
زندگی،
طبیعت،
ملا نصرالدین
چه بگویم؟!
نخستین روز تابستان ۸۶ با دو دوست عزیزم گیتی و دکتر رجبی به شهر گل و گلاب، نیاسر کاشان، رفتیم تا طلوع آفتاب را در کنار چارتاقی شگفتانگیز نیاسر به تماشا بایستیم.
هنگام برگشت از نیاسر، در راه از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم.
تقدیم به ایشان:
.: دانلود مستقیم فایل صوتی :.
توضیح: سعدی غزلی محبوب دارد به مطلع:
هنگام برگشت از نیاسر، در راه از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم.
تقدیم به ایشان:
توضیح: سعدی غزلی محبوب دارد به مطلع:
با ابیاتی به غایت سهل و ممتنع. شهریار تضمینی بر این غزل کرده است که در زیبائی کم از اصل غزل ندارد. در فایل فوق ابتدا غزل سعدی و سپس تضمین شهریار را میشنوید.
نعل باژگونه
ماها که توان مالی متوسطی داریم معمولاً با دیدن عکسهایی از کودکان و افرادی که لباسی مندرس دارند یا کارتنخوابها و باصطلاح "فقرا"، احساس دلسوزی میکنیم.
دل من باید به حال خودم بسوزد که در صحت و سلامت جسمی، سقفی بالای سر، شکمی سیر، هزاران فکر و مسئله برای خودم میسازم که نمیگذارد آسوده و آرام زندگی کنم. آن کودک در فراغت، در شعف و احساس بینیازی، در کارتنش خوابیده باشد، چوپانی کند یا آدامس و سیگار بفروشد، زندگی حقیقی دارد. من شایستهٔ دلسوزی هستم، نه او.
دل من باید به حال خودم بسوزد که در صحت و سلامت جسمی، سقفی بالای سر، شکمی سیر، هزاران فکر و مسئله برای خودم میسازم که نمیگذارد آسوده و آرام زندگی کنم. آن کودک در فراغت، در شعف و احساس بینیازی، در کارتنش خوابیده باشد، چوپانی کند یا آدامس و سیگار بفروشد، زندگی حقیقی دارد. من شایستهٔ دلسوزی هستم، نه او.
(برای دیدن عکس این چوپانک در اندازهٔ بزرگتر، روی عکس کلیک کنید.)
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی باژگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی باژگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
مشارکت
سالها پیش وقتی نوجوان بودم بنا به مناسبتی، جشنی فامیلی میخواستیم برگزار کنیم. من شده بودم مدیر و مسئولیت برنامهها بعهدهام بود. منوچهر شوهر عمهٔ عزیزم توصیهٔ دلچسبی بمن کرد که در مسئولیتهای بعدی زندگیام هم برایم یک اصل شد. گفت: "کارهای مربوط به جشن را خودت بتنهایی هم میتوانی انجام دهی و آنچنان سخت نیست. اما اگر از دیگران هم کمک بخواهی و آنها مشارکت کنند، هم برای خودت و هم برای آنها جشن شیرینتری خواهد بود."
زبان عربی
با خانمی صحبت از ناسازگاری همسر میرفت. میگفت هر چه میکنم حرف حساب را نمیفهمد. چه کنم؟ گفتم شاید کار فرهنگی یعنی توصیه به خیر و صلاح و گفتگوی باملایمت و منطق افاقه کند. گفت: نفست از جای گرم بلند میشود! این آدمی که من میبینم فهم و فرهنگ و منطق پیشکش، ابتداییترین اصول انسانی را هم متوجه نمیشود.
میگویند از ملا نصرالدین پرسیدند: "ملا، اگر سگ به ما حمله کرد چکار کنیم؟" ملا گفت: "آیة الکرسی بخوانید. سگ و اجنه از آیة الکرسی میگریزند." و کمی با خودش فکر کرد و ادامه داد: "البته محض احتیاط یک چوبی چیزی دم دستتان باشد. چون بعضی سگها عربی نمیفهمند!"
میگویند از ملا نصرالدین پرسیدند: "ملا، اگر سگ به ما حمله کرد چکار کنیم؟" ملا گفت: "آیة الکرسی بخوانید. سگ و اجنه از آیة الکرسی میگریزند." و کمی با خودش فکر کرد و ادامه داد: "البته محض احتیاط یک چوبی چیزی دم دستتان باشد. چون بعضی سگها عربی نمیفهمند!"
موضوع:
اجتماعی،
تلخند،
خاطرات،
زندگی،
ملا نصرالدین
برگی از مثنوی
فکر میکنم برای کسانیکه از ایران خارج میشوند آنچه در گذشتهشان، در کودکی و نوجوانی، تجربه کردهاند تا مدتی بصورت flashback جلوی چشمشان بیاید. برای من که اینطور بوده و هست. کمی هم روی این موضوع دقت کردهام و تا حدودی دریافتهام که علتش چیست.
دههٔ محرم و برگزاری مراسم عزاداری امام حسین یکی از پرمحتواترین دوران هر سالهٔ کودکی و نوجوانی من و همسنوسالهای من بود. روزهایی بسیار غنی از خاطرات زیبا، پر از زندگی. بگمانم اگر هر کس بجای نوشتن یک سری حرفهای کلیشهای و تکراری دربارهٔ امام حسین و آزادگی و قیام عاشورا و ... بیاید آنچه را خود شخصاً از بودن در هیئتها و حسینیهها در ایام محرم، تجربه کرده است بگوید، بسیار زیباتر است و به صداقت و واقعیت نزدیکتر.
وقتی نوجوان بودم، فک و فامیل هیئتی درست کرده بودند که سوای دههٔ محرم، هر شب جمعه دور هم جمع میشدند و قرآن میخواندند یا حرفهایی زده میشد حول و حوش مذهب آنهم در سطح بسیار قشریاش. ایام عاشورا که فرامیرسید فعالیت و جنبوجوش هیئت سمیرمیهای مقیم شهرری آغاز میشد. روحانیئی "دعوت" میکردند(یعنی "اجیر")، که هر شب بیاید برایمان صحبت کند و روضه بخواند. حاشیههای مجلس هیئت بقدری زیاد و البته جذاب است که اگر بخواهم بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اما میخواهم یک برگ از این مثنوی را برایت بگویم.
دههٔ محرم و برگزاری مراسم عزاداری امام حسین یکی از پرمحتواترین دوران هر سالهٔ کودکی و نوجوانی من و همسنوسالهای من بود. روزهایی بسیار غنی از خاطرات زیبا، پر از زندگی. بگمانم اگر هر کس بجای نوشتن یک سری حرفهای کلیشهای و تکراری دربارهٔ امام حسین و آزادگی و قیام عاشورا و ... بیاید آنچه را خود شخصاً از بودن در هیئتها و حسینیهها در ایام محرم، تجربه کرده است بگوید، بسیار زیباتر است و به صداقت و واقعیت نزدیکتر.
وقتی نوجوان بودم، فک و فامیل هیئتی درست کرده بودند که سوای دههٔ محرم، هر شب جمعه دور هم جمع میشدند و قرآن میخواندند یا حرفهایی زده میشد حول و حوش مذهب آنهم در سطح بسیار قشریاش. ایام عاشورا که فرامیرسید فعالیت و جنبوجوش هیئت سمیرمیهای مقیم شهرری آغاز میشد. روحانیئی "دعوت" میکردند(یعنی "اجیر")، که هر شب بیاید برایمان صحبت کند و روضه بخواند. حاشیههای مجلس هیئت بقدری زیاد و البته جذاب است که اگر بخواهم بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اما میخواهم یک برگ از این مثنوی را برایت بگویم.
ایست
امروز سر کلاس دوستی این لطیفه را برایم تعریف کرد: دو نفر در بیابانی گم شده بودند تا اینکه ریل راهآهنی پیدا میکنند. مسیر ریل را میگیرند و حرکت میکنند تا بلکه به آبادی یا شهری برسند. بعد از ساعتی پیادهروی، یکی از دیگری میپرسد: کی به شهر میرسیم؟ دومی نقطهای دور را نشان میدهد و میگوید: وقتی به نقطهٔ تلاقی این دو خط برسیم.
ساعتها راه میروند تا اینکه خسته و کوفته میشوند و رمقی بجانشان باقی نمیماند. اولی میپرسد: پس چرا نمیرسیم؟ دومی میایستد، سرش را بالا میگیرد، عقب را نگاه میکند و میگوید: فکر کنم ردش کردیم!
بگمانم حکایت زندگی ما آدمهاست. در مسیر زندگی فکر میکنیم خوشبختی بعداً است و قرار است به آن برسیم. میرویم و میرویم تا وقتی پا به سن میگذاریم از خودمان میپرسیم "ای بابا، پس چرا نرسیدم؟!" به گذشتهٔ خودمان نگاه میکنیم و افسوس میخوریم که آن را رد کردهایم! در صورتیکه هم در جوانی و هم در پیری متوجه نیستیم که این دو خط هیچگاه به هم نمیرسند، "خوشبختی" فقط خیال است.
و ای دریغ از ما اگر نایستیم، اگر از گلهای سر راه کامی نگیریم.
ساعتها راه میروند تا اینکه خسته و کوفته میشوند و رمقی بجانشان باقی نمیماند. اولی میپرسد: پس چرا نمیرسیم؟ دومی میایستد، سرش را بالا میگیرد، عقب را نگاه میکند و میگوید: فکر کنم ردش کردیم!
بگمانم حکایت زندگی ما آدمهاست. در مسیر زندگی فکر میکنیم خوشبختی بعداً است و قرار است به آن برسیم. میرویم و میرویم تا وقتی پا به سن میگذاریم از خودمان میپرسیم "ای بابا، پس چرا نرسیدم؟!" به گذشتهٔ خودمان نگاه میکنیم و افسوس میخوریم که آن را رد کردهایم! در صورتیکه هم در جوانی و هم در پیری متوجه نیستیم که این دو خط هیچگاه به هم نمیرسند، "خوشبختی" فقط خیال است.
و ای دریغ از ما اگر نایستیم، اگر از گلهای سر راه کامی نگیریم.
پریشان عالمی
میفرماد که:
کاری به تعبیر عرفانی این بیت ندارم، بنظرم همین مفهوم ظاهریاش هم مشمول عالم بشری میشود. در نظر بگیر اگر کسی تمام بدنش را عفونت و بیماری گرفته باشد و امیدی به سلامتیاش نرود، دیگر چکارش میشود کرد؟ غیر از اینست که باید دعا کرد زودتر خلاص شود؟
عالمی که انسانها درست کردهاند را چنان فساد دربرگرفته که خدا که هیچ، گمان نکنم حضرت عباس هم زورش برسد کاری بکند! شاید چارهٔ کارش یک تکه سنگ شانزده مایلی دیگر از آسمان است که شصت و پنج میلیون سال پیش(شما سنت قد نمیدهد) آمد و خورد به زمین و باعث انقراض دایناسورها شد. (هر چند برخی میگویند علت انقراضشان نرسیدن سر وقت به کشتی بوده است!)
احتمالاً جایی در محاسبات رئیس کل اختلال پیش آمده بوده که آن سنگ به آن بزرگی به زمین اصابت کرد. کاش اصابت نمیکرد و دایناسورها هنوز بودند، و البته ما دیگر نبودیم. حداقل موجودات یک نفس راحتی از دست این آدمی میکشیدند!
آدمی در عالم خاکی نمیآید بدست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کاری به تعبیر عرفانی این بیت ندارم، بنظرم همین مفهوم ظاهریاش هم مشمول عالم بشری میشود. در نظر بگیر اگر کسی تمام بدنش را عفونت و بیماری گرفته باشد و امیدی به سلامتیاش نرود، دیگر چکارش میشود کرد؟ غیر از اینست که باید دعا کرد زودتر خلاص شود؟
عالمی که انسانها درست کردهاند را چنان فساد دربرگرفته که خدا که هیچ، گمان نکنم حضرت عباس هم زورش برسد کاری بکند! شاید چارهٔ کارش یک تکه سنگ شانزده مایلی دیگر از آسمان است که شصت و پنج میلیون سال پیش(شما سنت قد نمیدهد) آمد و خورد به زمین و باعث انقراض دایناسورها شد. (هر چند برخی میگویند علت انقراضشان نرسیدن سر وقت به کشتی بوده است!)
احتمالاً جایی در محاسبات رئیس کل اختلال پیش آمده بوده که آن سنگ به آن بزرگی به زمین اصابت کرد. کاش اصابت نمیکرد و دایناسورها هنوز بودند، و البته ما دیگر نبودیم. حداقل موجودات یک نفس راحتی از دست این آدمی میکشیدند!
بیا که وضع جهان را چنان که میبینم گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
حیثیت
در جلسهٔ اخیر شرح مثنوی آنلاین(جلسهٔ ۱۳۸) در ابتدای جلسه که داشتیم خواندن داستان را شروع میکردیم، هنگام خواندن این ابیات:
كودكى در پيش تابوت پدر زار مىناليد و بر مىكوفت سر
كاى پدر آخر كجايت مىبرند تا ترا در زير خاكى بسپرند
یادم به خاطرهای افتاد و گفتم در ادامهٔ جلسه خواهم گفت، اما فراموشم شد. حالا اینجا میگویم.
چند سال پیش، پدر و بزرگ عدهای از آشنایان برحمت خدا رفته بود و مراسم تدفین وی در بهشت زهرا قرار بود برگزار شود. مادرم با من تماس گرفت که فردا صبح مراسم خاکسپاری فلانی است و پاشو بیا. من هم طبق عادت همیشگی گفتم خدا رحمتشان کند، نمیآیم. از مادر اصرار که "خوبیت ندارد"، "فردا هم نوبت تو میشود!"، "مردم چه میگویند" و ...، از من هم خوردن آلبالو و گوش دادن به صدای نازنین مادر از پشت گوشی تلفن.
فردا غروب بود یا شب رفتم خانهٔ مادر. طبق معمول یک بغل اخبار داشت. نمونهای از خروار اخبارش این بود که بعد از دفن و مراسم خاکسپاری، وقتی همه سوار اتوبوسها شدند که برگردند مسجد، همسر متوفی بر سر و روی خود میزده است که "دیدی آبرویم جلوی فامیل رفت؟ هیچکدوم از پسرهام برای پدرشان گریه نکردند. پسرهای مردم سر مزار پدرشان گل و خاک بر سر میکنند، پیرهنشون رو پاره میکنند، اما بچههای من هیچ کاری نکردند. ای خدا، با چه رویی جلوی مردم در بیام؟"
گروه
روزگاری با عدهای دوستان اهل شیراز و در وطن ایشان گروهی برای شرح و تفسیر دیوان حافظ داشتیم. نام این گروه را "خرابات" گذاشته بودند. و هر چند وقت یکبار دور هم جمع میشدیم، پا در آب حوض میکردیم و شعر میخواندیم، از هر دری سخنی و گل گفتنی و گل شنیدنی. گاهی هم مشاعره راه میانداختیم و با تبحری که دوستان داشتند بازار مشاعرهٔ موضوعی داغ میشد.
مشاعرهٔ موضوعی را خیلی میپسندم. یعنی کسی که نوبتش بود باید از بیت نفر قبلی یک موضوعی انتخاب میکرد و بیتی میگفت که موضوع آن مرتبط با موضوع بیت قبل باشد. اصرار بر شروع بیت با حرف خاص یا وجود لفظ خاص در بیت جدید، نبود. به اینصورت مسابقهای در کار نبود و در حقیقت مشاعره بهانهای برای طرح بیتهای پرمحتوی میشد و طبعاً مصاحبت را بسیار لذتبخش میکرد، طوریکه شبنشینیهایمان اکثراً تا انتهای شب و دیروقت طول میکشید.
مشاعرهٔ موضوعی را خیلی میپسندم. یعنی کسی که نوبتش بود باید از بیت نفر قبلی یک موضوعی انتخاب میکرد و بیتی میگفت که موضوع آن مرتبط با موضوع بیت قبل باشد. اصرار بر شروع بیت با حرف خاص یا وجود لفظ خاص در بیت جدید، نبود. به اینصورت مسابقهای در کار نبود و در حقیقت مشاعره بهانهای برای طرح بیتهای پرمحتوی میشد و طبعاً مصاحبت را بسیار لذتبخش میکرد، طوریکه شبنشینیهایمان اکثراً تا انتهای شب و دیروقت طول میکشید.
اقتران
در حال قدم زدن در چهارراه استانبول بودم. همینطوری به یاد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان افتادم. هفده هجده سالی میشد که ندیده بودمش.
همینطور داشتم مغازههای دیدنی عتیقهفروشی را تماشا میکردم و به راه رفتنم ادامه میدادم که ناگهان او را دیدم! همان دوست دوران دبیرستان را. درست چند دقیقه بعد از اینکه به یادش افتاده بودم!
بنظر تو این دو به هم ارتباطی دارند؟ اینکه من یاد دوستی که هجده سال است ندیدهامش میافتم و بعد از چند دقیقه او را میبینم.
---
+ پادکست "فال" مرتبط با این یادداشت
نیاز
یادم نیست کجا خواندهام که روزی راهبی بودائی برای استحمام به رودخانهای رفت. او بجز لنگی برای پوشاندن خودش و کاسهای برای گدائی غذا از مردم، چیز دیگری از مال دنیا همراه نداشت. موقع شستشو در رودخانه به یاد کاسهاش افتاد که لب رودخانه گذاشته بود و فکر کرد شاید کسی آن را ببرد. فکر کاسه باعث برهمزدن فراغتش شد. از رودخانه بیرون آمد، کاسه را شکست و برگشت به شستشو.
تکرار
بعضیها با لحن اعتراضی میگویند "چرا در تعالیم عرفانی موضوعات بارها و بارها تکرار میشود؟".
پدر بزرگم گوشش خیلی سنگین است و ما بچههایش باید حرفمان را چند بار آنهم با صدای بلند بگوئیم تا متوجه شود. خیلی وقتها هم که فکر میکند متوجه شده، متوجه نشده و در حقیقت آنچه خودش دوست داشته بشنود را شنیده است!
خیلی از ما هم دچار سنگینی گوش باطنیم. مطلبی را میشنویم، بگوشمان میخورد، یا در کتابی میخوانیم، اما گویی اصلاً نشنیدهایم و نخواندهایم و ندیدهایم. نمیدانم شده است(حتماً شده است!) که کتابی را دوباره بخوانی یا مطلبی را دوباره گوش کنی و متوجه شوی که دفعهٔ قبل که این مطلب را خوانده یا شنیده بودی، اصلاً متوجه فلان جمله یا جملات نشده بودی. مصلحت "هویت فکری" بسیاری جاها اقتضاء میکند انسان گوش فهمش سنگین شود، و حتی کر. حس باطنی که جای خود دارد!
ما بسیاری از حرفهای مولانا را هم با وجود چندین بار شنیدن و خواندن، باور کنید که هنوز نشنیدهایم، و مانند پدربزرگم، آنچه خودمان میخواستهایم را شنیدهایم و برداشت کردهایم. چرا که ما بیشتر بدنبال تأئید گرفتن برای دانستهها، افکار و عقاید خودمان هستیم تا دریافت حقیقت.
لذا علت تکرار موضوعات در عرفان، شاید همین باشد. "باشد کز آن میانه یکی کارگر شود".
پدر بزرگم گوشش خیلی سنگین است و ما بچههایش باید حرفمان را چند بار آنهم با صدای بلند بگوئیم تا متوجه شود. خیلی وقتها هم که فکر میکند متوجه شده، متوجه نشده و در حقیقت آنچه خودش دوست داشته بشنود را شنیده است!
خیلی از ما هم دچار سنگینی گوش باطنیم. مطلبی را میشنویم، بگوشمان میخورد، یا در کتابی میخوانیم، اما گویی اصلاً نشنیدهایم و نخواندهایم و ندیدهایم. نمیدانم شده است(حتماً شده است!) که کتابی را دوباره بخوانی یا مطلبی را دوباره گوش کنی و متوجه شوی که دفعهٔ قبل که این مطلب را خوانده یا شنیده بودی، اصلاً متوجه فلان جمله یا جملات نشده بودی. مصلحت "هویت فکری" بسیاری جاها اقتضاء میکند انسان گوش فهمش سنگین شود، و حتی کر. حس باطنی که جای خود دارد!
ما بسیاری از حرفهای مولانا را هم با وجود چندین بار شنیدن و خواندن، باور کنید که هنوز نشنیدهایم، و مانند پدربزرگم، آنچه خودمان میخواستهایم را شنیدهایم و برداشت کردهایم. چرا که ما بیشتر بدنبال تأئید گرفتن برای دانستهها، افکار و عقاید خودمان هستیم تا دریافت حقیقت.
لذا علت تکرار موضوعات در عرفان، شاید همین باشد. "باشد کز آن میانه یکی کارگر شود".
عزیز دردانه
و اما ناقلان اخبار و راوایان آثار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار چنین حکایت کنند که روزی سندباد بحری در معیت مارکوپولو و دو کودک محبوب، گذارش به صحرای آریزونای امریکا افتاد و متوجه شد در قسمتی از این صحرای نیمه برهوت دو نوع مورچه زندگی میکنند که نوع اول روزها به جستجوی دانه و غذا میروند و نوع دوم، شبها. مورچههای روزکار از کلهٔ سحر تا دم غروب هرچه دانه هست از صحرا جمع میکنند و برای مورچههای شبکار که در همسایگی زندگی میکنند هیچ چیز باقی نمیگذارند. مورچههای بینوای شب هرچه بیشتر میگردند که بلکه دانهای تخمکی چیزی پیدا کنند، کمتر مییابند.
اگر تو جای مورچههای شب بودی چکار میکردی؟! میدانم چون انسان هستیم احتمالاً یکی از گزینههایی که به ذهنمان میآمد حمله به لانهٔ مورچههای روز بود!، اما خوشبختانه مورچههای شب انسانتر از ما انسانها هستند(عجب پارادوکسی!) و دست به این کار نمیزنند. اما کاری میکنند کارستان!
والی پنهانی
محبوب خان که معرف حضور هستند، دوست مسلمان بنگلادشیام. چند سالی است به استرالیا مهاجرت کرده و خیلی هم تنهاست. حتی با جامعهٔ بنگلادشی که در سیدنی هست ارتباط چندانی ندارد.
مدتی پیش با هم صحبت میکردیم و از تنها بودنش مینالید. پرسیدم چرا با کسی دوست نمیشوی، گفت خودش خیلی مایل است اما رسم و رسوم خانوادگی و عرف اجتماعی بنگلادش پذیرای این موضوع نیست! گفتم: مگر از خانوادهات یا فک و فامیل کسی اینجا هست؟ گفت: نه.
محض اطلاع، کشور بنگلادش همسایهٔ هندوستان است و فاصلهاش با استرالیا حدود هفت هشت هزار کیلومتر!
قدرت اتوریتگی جامعه بقدری زیاد است که بعد از مدتی که فرد آموختهاش شد، دیگر نیازی نیست جامعه به او دسترسی داشته باشد، ذهن و افکار خود فرد به نمایندگی از جامعه، همچون امیری بالای سر وجود معنوی اوست و فرد هر کجای دنیا هم که باشد ارزشها و معیارهای اتوریته را با خودش حمل میکند و خودش امیر و دستوردهنده و راهبرندهٔ وجود خودش است.
بگمانم مولانا جلالالدین هم در مصرع دوم این بیت نظر به چنین موضوعی داشته باشد که میگوید:
ما خودمان هم والی، امیر و نمایندهٔ ارزشهای جامعهمان هستیم و هم در عین حال بنده و توسریخور این والی. احساس اسارت میکنیم و میل به آزادی داریم، اما خودمان با گرز بالای سر خودمان ایستادهایم و زندگی و روانمان را خاکبرسر میکنیم!
مدتی پیش با هم صحبت میکردیم و از تنها بودنش مینالید. پرسیدم چرا با کسی دوست نمیشوی، گفت خودش خیلی مایل است اما رسم و رسوم خانوادگی و عرف اجتماعی بنگلادش پذیرای این موضوع نیست! گفتم: مگر از خانوادهات یا فک و فامیل کسی اینجا هست؟ گفت: نه.
محض اطلاع، کشور بنگلادش همسایهٔ هندوستان است و فاصلهاش با استرالیا حدود هفت هشت هزار کیلومتر!
قدرت اتوریتگی جامعه بقدری زیاد است که بعد از مدتی که فرد آموختهاش شد، دیگر نیازی نیست جامعه به او دسترسی داشته باشد، ذهن و افکار خود فرد به نمایندگی از جامعه، همچون امیری بالای سر وجود معنوی اوست و فرد هر کجای دنیا هم که باشد ارزشها و معیارهای اتوریته را با خودش حمل میکند و خودش امیر و دستوردهنده و راهبرندهٔ وجود خودش است.
بگمانم مولانا جلالالدین هم در مصرع دوم این بیت نظر به چنین موضوعی داشته باشد که میگوید:
پس رو و صامت شو و خاموش باش از وجود خويش والی كم تراش
ما خودمان هم والی، امیر و نمایندهٔ ارزشهای جامعهمان هستیم و هم در عین حال بنده و توسریخور این والی. احساس اسارت میکنیم و میل به آزادی داریم، اما خودمان با گرز بالای سر خودمان ایستادهایم و زندگی و روانمان را خاکبرسر میکنیم!
الفاتحه!
کنار درب کلاس ایستادهام و با دوستی گرم صحبتیم. دو نفر کمی آنطرفتر دارند سلام علیک میکنند و دختربچهای همراه یکی از آنهاست.
من یک گوش به دوستم دارم و گوش دیگر به فضولی و شنیدن حرفهای آن دو نفر:
- به به، کاترین جان چند سالشه؟
- شش سال. میخواد جولی گیلارد بشه.
- جدی؟! به به! آفرین!
- چرا که نه؟ میتونه.
چشمان کودک گرد و باز و نگاهش مبهوت و متوجه رفتار بزرگترهاست.
نثار شادی روح کاترین، رحم الله من یقراء الفاتحه مع الصلوات!
--
(جولی گیلارد نخست وزیر یا همان رئیس دولت استرالیاست.)
من یک گوش به دوستم دارم و گوش دیگر به فضولی و شنیدن حرفهای آن دو نفر:
- به به، کاترین جان چند سالشه؟
- شش سال. میخواد جولی گیلارد بشه.
- جدی؟! به به! آفرین!
- چرا که نه؟ میتونه.
چشمان کودک گرد و باز و نگاهش مبهوت و متوجه رفتار بزرگترهاست.
نثار شادی روح کاترین، رحم الله من یقراء الفاتحه مع الصلوات!
--
(جولی گیلارد نخست وزیر یا همان رئیس دولت استرالیاست.)
یادداشت یک دوست
دوست عزیزم سید مهدی یادداشتی بر گفتگویی که در مطلب قبل منتشر کردم نوشته است و ارسال کرده است که در ادامه آن را میخوانید. قبل از اینکه بسراغ متن ایشان برویم، من یکی دو نکته را عرض کنم.
در مورد بعضی مطالبی که در این سایت نوشتهام، بتدریج اگر عمری و فرصتی باشد بیشتر توضیح خواهم داد، مانند جملهٔ مجمل و قصار و البته گوهرباری(!) که دربارهٔ ازدواج نوشته بودم. از برخی نظرهای دوستان فهمیدهام ظاهراً بعضیها منظورم را متوجه نشدهاند و چیز دیگری برداشت کردهاند. خلاصه اینکه اینطور نمیخواهم باشد که این حرفها مشمول "بنداز و در رو" باشند. لذا سر فرصت بیشتر خواهم نوشت.
در مورد مطلب قبلی (با عنوان "بنیـش") این را بگویم: همانطور که در ابتدای آن یادداشت نوشتم، این بحث من حیث المجموع قابل توجه بود. نمیدانم چرا بعضیها در نظرهاشان طوری صحبت میکنند که گویا من کل حرفهای آن برنامه را زیر سئوال بردهام و قصد تخطئه داشتهام. بنده دو سه نکته از آن صحبت را مشخص کردم و دربارهاش مطالبی گفتم. حال اگر دوستی میخواهد حرف بنده را نقد کند یا چیزی در مورد آن نکاتی که نوشتم بگوید، دقیقاً و مشخصاً دربارهٔ نکاتی که گفتم صحبت کند و آنها را به چالش بکشد. کلی حرف زدن مبهم است.
نکتهٔ سوم و آخر اینکه من وقتی در ایران بودم گاهی برای تأمل روی موضوعی دست میداد یکی دو هفته و گاهی بیشتر، از همه چیز منقطع میشدم و بدون خواب و خوراک درستحسابی شب و روز بهم پیوسته روی آن موضوع عمیق میشدم. بدبختانه اینجا این موهبت را از دست دادهام. مثلاً مدتی در مورد موضوع ارتباط بعضی مطالبی که در فیزیک کوانتوم آمده با بعضی مطالب در عرفان و خودشناسی و ابیاتی از مثنوی مولانا تأمل میکردم و محتوای نسبتاً جالبی دریافته بودم اما نتوانستم آنها را روی کاغذ بیاورم و در حد فایلهایی صوتی کوتاه و تکهتکهٔ نتبرداری شده بروی گوشی مبایلم باقی ماندهاند. الآن هم که گاهی میخواهم برگردم به همان موضوع، بدلایلی این فرصت از من گرفته شده است. چرا که بررسی موضوع مذکور نیاز به تأمل عمیق بدون انقطاع دارد. این سخن را بیشتر خطاب به دوستانی (از جمله سید مهدی و امین عزیز) عرض میکنم که مدتهاست قول پرداختن به این موضوع را بایشان دادهام و نشده است به آن وفا کنم.
خوب، بعد از ذکر این چند نکته، یادداشت سید مهدی عزیز را بخوانیم با این توضیح که این یادداشت نظر ایشان است و اگر دوستان دیگر هم صحبتی در این زمینه دارند، بنویسند تا تضارب آرایی شود. ضمناً سید مهدی کتابی هم نوشتهاند با عنوان "رابطهٔ انسان و جهان هستی" که قریبالانتشار است.
بَنیـش
مدتی پیش گفتگویی را بروی سایت یوتیوب دیدم که در برنامهای تلوزیونی از فیزیکدانی دعوت به صحبت دربارهٔ "وجود و عدم وجود خدا و نقش و تاثیر خدا بر جهان" کرده بودند. در جمع بحث خوبی بود.
در این یادداشت قصد دارم برخی از نکاتی که ضمن گوش دادن به این گفتگو به فکرم رسید را بنویسم. لذا شاید بهتر باشد اگر مایل باشی، قبل از خواندن ادامهٔ این یادداشت، این گفتگوی حدوداً یکساعته را ببینی یا بشنوی. بگمانم ارزشش را داشته باشد.
در این یادداشت قصد دارم برخی از نکاتی که ضمن گوش دادن به این گفتگو به فکرم رسید را بنویسم. لذا شاید بهتر باشد اگر مایل باشی، قبل از خواندن ادامهٔ این یادداشت، این گفتگوی حدوداً یکساعته را ببینی یا بشنوی. بگمانم ارزشش را داشته باشد.
پارس درون
یکی از همسایهها بتازگی سگی بخانهاش آورده که پارس کردنش قطع نمیشود. چند ساعتی است یکریز در حال سر و صداست و همین الآن هم که دارم این یادداشت را مینویسم صدایش در گوشم است.
با خودم فکر کردم آیا ما آنگونه که به صداهای بیرونی توجه میکنیم، به آنچه درونمان هم میگذرد توجه داریم؟ متوجه ناهنجاری آزاردهنده و خورندهٔ روانمان هم هستیم؟
با خودم فکر کردم آیا ما آنگونه که به صداهای بیرونی توجه میکنیم، به آنچه درونمان هم میگذرد توجه داریم؟ متوجه ناهنجاری آزاردهنده و خورندهٔ روانمان هم هستیم؟
کی!؟
میگویند ترانهها تجلی حرف دل مردم است، بخصوص ترانههایی که محبوب میشوند و باصطلاح گل میکنند. بگمانم درست میگویند. هم ملودیهای ترانهها بنوعی نشاندهندهٔ وضعیت روحی کلیت جامعه است و هم اشعاری که در دورهای بخصوص مورد توجه و رویکرد مردم قرار میگیرند.
دیروز بحسب اتفاق ترانههایی بگوشم خورد که در کودکی در محیط خانهمان پخش میشد. مادر و داییها این ترانهها را گوش میدادند. سوای sensation نوستالژیک خاص خودش، موضوعی بنظرم رسید. اول این ترانه را گوش کن:
"یاد قدیمها بخیر"، "قدیمها چقدر خوب بود"، "قدیمها مردم چقدر باصفا بودند، با هم خوب و مهربان بودند" و نظیر این جملات را همهٔ ما امروزها هم میگوییم و میشنویم. برایم جالب است که قدیمها هم آه و افسوس قدیمترها را میخوردهاند! همانطور که دوست عزیزی دیروز میگفت، ظاهراً تا بوده همینطور بوده و ما خبر نداشتهایم.
جداً که حکایتی است زندگی آدمیزاد! در گذشته حسرت گذشتهترها را میخوردهایم و الآن هم حسرت گذشته را و فردا هم لابد حسرت امروز را! از طرف دیگر هم مجذوب حرفها و وعدههای سیاستمداران و اصلاً وعدههای خودمان دربارهٔ آیندهٔ بهتر هستیم. امید به آینده و اینکه "آدم به امید زنده است" و اینجور حرفهای... چی بگم والله!
فقط نمیدانم کی قرار است ما آدمها زندگی کنیم!
جداً که حکایتی است زندگی آدمیزاد! در گذشته حسرت گذشتهترها را میخوردهایم و الآن هم حسرت گذشته را و فردا هم لابد حسرت امروز را! از طرف دیگر هم مجذوب حرفها و وعدههای سیاستمداران و اصلاً وعدههای خودمان دربارهٔ آیندهٔ بهتر هستیم. امید به آینده و اینکه "آدم به امید زنده است" و اینجور حرفهای... چی بگم والله!
فقط نمیدانم کی قرار است ما آدمها زندگی کنیم!
چند خبر
عرض شود که خیلی از ایمیلهایی که دریافت میکنم سئوالاتی مشترک و یا شبیه به هم هستند. در این یادداشت سعی میکنم تیتروار به اینگونه ایمیلها جوابی دهم و همینطور چند خبری هم حول و حوش جلسات آنلاین عرض کنم. اگر به تک تک ایمیلهای دوستان نمیتوانم پاسخ دهم، مثل همیشه معذورم.
۱. در رابطه با برنامهٔ دوچرخهسواری سال آینده در اروپا به مدیریت آقا رضا که قبلاً هم مطلبی نوشته بودم(اینجـا)، ایشان ایمیلی همراه با فایل pdf فرستاده است. در این ایمیل اینطور نوشتهاند: "خیلیها درباره لوازم مورد نیاز برای این سفر پرسیدهاند و به همین دلیل بنده لیست کوچکی با لوازمی که به فکرم میرسید رو نوشتهام". فایل pdf مورد نظر را از اینجـا میتوانید دریافت کنید.
۲. آقا رضا چند بخش دیگر از کتاب "شادمانی خلاق" جیدو کریشنامورتی را خواندهاند و بتازگی روی سایت کتابهای صوتی خودشناسی قرار داده شده است. توصیه میکنم این کتاب صوتی را گوش کنید. اینجـا.
۳. دوست عزیزم جناب منصور بنانی که مدتی هم برنامههای شرح مثنوی در جلسات آنلاین داشتند، شروع به وبلاگنویسی کردهاند. با مراجعه به این آدرس میتوانید مطالب ایشان را بخوانید و عضو وبلاگشان شوید. ایشان قول داده است بزودی مطالب جالبی در مورد "خنده" ارائه کنند.
۴. سید مهدی عزیز مطلبی کوتاه دربارهٔ "سمفونی مولانا ساخته هوشنگ کامکار با صدای علیرضا قربانی و اجرای ارکستر سمفونی جوانان شهر دوسلدرف آلمان براساس یکی از غزلیات مولانا" نوشتهاند و ارسال کردهاند. این مطلب را از این لینـک میتوانید دریافت کرده و بخوانید.
۵. دوستانی که سئوالاتشان را در یادداشت "زلف پریشان" مطرح نکرده بودم، بزودی یا در همینجا خواهم نوشت یا در جلسهٔ آنلاین شماره ۱۳۸ (دو هفته بعد) جواب خواهم داد. مطمئن باشند فراموش نکردهام!
۶. به پیشنهاد هومن عزیز میخواهیم فهرست موضوعی از جلسات شرح مثنوی و همینطور صحبتهای آقای مصفا تهیه کنیم. فعلاً در حال آمادهسازی برنامهای برای این کار هستیم. اما عجالتاً هر کس در حال گوش دادن به فایلهای صوتی است، میتواند بکمک قلمی و کاغذی موضوعاتی را که در فایل صوتی در حال گوش دادنش مطرح میشود را بنویسد و برای من ایمیل کند. مثلاً اینطور: زیرکی – ۱۸ – masnaw15b (یعنی موضوع "زیرکی" در دقیقهٔ ۱۸ فایل صوتی masnawi15b ). به اینصورت با همکاری همگی، پس از مدتی میتوانیم فهرست خوبی از موضوعات مطرح شده داشته باشیم.
۷. دوستانی که ایمیل میدهند و درخواست CDهای آرشیو جلسات شرح مثنوی را میکنند، همانطور که در خبرنامهها هم آمده (و دقت نمیفرمایید!)، تا اطلاع بعدی CD ها را نمیتوانیم در اختیار قرار دهیم. اما تمامی فایلها را میتوانید از صفحهٔ آرشیو دانلود کنید.
۸. دوستانی که دربارهٔ کتابهای آقای مصفا سئوال میپرسند، همانطور که در سایت ایشان هم اعلام شده تا اطلاع بعدی فروش این کتابها متوقف شده است. اما میتوانید از سایت کتابهای صوتی خودشناسی آنها را دریافت کنید. لینک این سایت در قسمت پیوندها (بالای صفحه، سمت راست) آمده است.
جدید: بعد از نوشتن این یادداشت، امین عزیز در آلمان اطلاع داد که تألیفات محمدجعفر مصفا را از این آدرس توانسته است تهیه کند:
Aida Orient books
Universitätsstr.89
D- 44789 Bochum
Tel: +49-0234-9704804
Fax:+49-0234-9704803
E-Mail: aidabook@freenet.de
Universitätsstr.89
D- 44789 Bochum
Tel: +49-0234-9704804
Fax:+49-0234-9704803
E-Mail: aidabook@freenet.de
دوستانی که در آلمان هستند میتوانند از این طریق اقدام کنند.
همچنین همانطور که در جلسهٔ ۱۳۷ اعلام کردم دوستان خارج از ایران که در شهر و کشور محل سکونتشان کتابفروشی دارند میتوانند با بنده تماس بگیرند تا برای ارسال کتابهای محمدجعفر مصفا از ایران هماهنگ کنیم.
۹. دوستانی که دربارهٔ غزل شماره ۱۳۱۶ مولانا، "رو رو که نئی عاشق.."، و معنی "میمک" و "دالک" پرسیدهاند، این غزل در جلسهٔ آنلاین پسفردا شرح خواهد شد، جلسهٔ شمارهٔ ۱۳۷.
۱٠. دوستانی که جلسات شرح مثنوی را یک خط در میان گوش کردهاند و یا از جلسات اخیر همراه شدهاند، مکرراً و مؤکداً عرض میکنم که حتماً فایلها را از ابتدا گوش کنید. صحبتها طوری تنظیم شدهاند که سئوالاتی که در این راه برایتان پیش میآید بمرور و طبق توالی و روال جلسات، مطرح شدهاند و دربارهٔ آنها صحبت شده است. بسیاری از داستانها و مطرح کردن آنها در حقیقت پاسخ به همین سئوالاتی است که برای فرد طی خودشناسی پیش میآید.
والسلام.
موضوع:
خبر،
خودشناسی،
سئوال،
محمدجعفر مصفا،
مولانا
روانشناسی حیوانات
قسمت بزرگی از دوران کودکی و نوجوانیام را با حیوانات دمخور بودهام. پیش میآمد در طی یک روز، ساعتها به رفتار آنها دقت میکردم. حتی آزمایشهای زیادی هم روی نحوهٔ رفتارشان در موقعیتهای گوناگون انجام میدادم.
یکی از چیزهایی که از این آزمایشها و بررسی رفتار حیوانات یاد گرفتم و بعنوان معیاری برای شناخت انسانهای یک شهر بکار میبرم، سنجیدن میزان آرامش یا عصبیت آدمهای شهر از روی نحوهٔ رفتار و برخورد حیوانات با خودم است.
انسانها در ارتباط با همدیگر خیلی زیرکانه میتوانند نیات اصلی خود را پنهان کنند اما در رابطه با حیوانات صادقانه عمل میکنند. اگر عصبی باشند با آنها عصبی و اگر آرام باشند، آرام رفتار میکنند. (که البته این امر، علتی دارد.)
بر پایهٔ همین اصل ساده، از کودکی هر وقت به شهری سفر میکردهام، اول به طرف پرندهها و گربههای آن شهر میروم. توجه میکنم که آیا از من میترسند و فرار میکنند یا نه. اگر زود دربروند، میفهمم مردم آن شهر انسانهای آرامی نیستند و پرتنشاند. و اگر پرندهها و گربهها زیاد از من نترسند، پی به آرامش مردم آن شهر یا روستا میبرم.
یکی از چیزهایی که از این آزمایشها و بررسی رفتار حیوانات یاد گرفتم و بعنوان معیاری برای شناخت انسانهای یک شهر بکار میبرم، سنجیدن میزان آرامش یا عصبیت آدمهای شهر از روی نحوهٔ رفتار و برخورد حیوانات با خودم است.
انسانها در ارتباط با همدیگر خیلی زیرکانه میتوانند نیات اصلی خود را پنهان کنند اما در رابطه با حیوانات صادقانه عمل میکنند. اگر عصبی باشند با آنها عصبی و اگر آرام باشند، آرام رفتار میکنند. (که البته این امر، علتی دارد.)
بر پایهٔ همین اصل ساده، از کودکی هر وقت به شهری سفر میکردهام، اول به طرف پرندهها و گربههای آن شهر میروم. توجه میکنم که آیا از من میترسند و فرار میکنند یا نه. اگر زود دربروند، میفهمم مردم آن شهر انسانهای آرامی نیستند و پرتنشاند. و اگر پرندهها و گربهها زیاد از من نترسند، پی به آرامش مردم آن شهر یا روستا میبرم.
بالشتک مولانا
مسعود جان سلام. انشالله که حال و احوال خوب است و روبراه هستی. آقا در مورد صحبت تلفنی چند روز پیش راجع به طرح اقتصادی و business و اینکه گفتیم ایجاد پروژهای اقتصادی در آمریکا یا اینترنت باید خیلی سودآور باشد، ایدهای بکر بنظرم رسیده است.
بگذار از اصل و ریشهٔ این طرح برایت بگویم که خوب در جریان باشی. چند سال پیش در یکی از نمایشگاههای قرآن که هر سال ماه رمضان در تهران برگزار میشود، دیدم تبلیغ "بالشتک قرآنی" میکنند. خیلی کنجکاو شدم و رفتم جلو ببینم چی هست. داخل بالش خواب، ضبط صوت گذاشته بودند که نوار قرآن پخش میکرد و در توضیحات این محصول نوشته بودند که "طبق فلان اصول روانشناسی میتوان از قدرت ضمیرناخودآگاه درهنگام خواب استفاده کرد و آیات قرآن را حفظ کرد، این شیوه برای یادگیری زبان انگلیسی هم کاربرد دارد. طراحان حفظ قرآن در خواب هم همين شيوه را دستمايهٔ کار خود قرار دادهاند."
بگذار از اصل و ریشهٔ این طرح برایت بگویم که خوب در جریان باشی. چند سال پیش در یکی از نمایشگاههای قرآن که هر سال ماه رمضان در تهران برگزار میشود، دیدم تبلیغ "بالشتک قرآنی" میکنند. خیلی کنجکاو شدم و رفتم جلو ببینم چی هست. داخل بالش خواب، ضبط صوت گذاشته بودند که نوار قرآن پخش میکرد و در توضیحات این محصول نوشته بودند که "طبق فلان اصول روانشناسی میتوان از قدرت ضمیرناخودآگاه درهنگام خواب استفاده کرد و آیات قرآن را حفظ کرد، این شیوه برای یادگیری زبان انگلیسی هم کاربرد دارد. طراحان حفظ قرآن در خواب هم همين شيوه را دستمايهٔ کار خود قرار دادهاند."
زلف پریشان
جلال: سلام پانویس عزیز، خدا قوت.
والله چند ماهی می شه که این حقیر جلسه های شرح و تفسیر مولانا رو پیدا کردم و تا الان هم تا جلسه ی ۳۸ اینا پیش رفتم. صحبتهایی که تو این جلسات مطرح کردین حسابی دگرگونم کرد و به قول خودت همچی بگی نگی افتادم تو خط خودشناسی.
حالا من به یه سری تضاد برخوردم که نمی دونم باید چی کارشون کنم.
قضیه اینجاست که این انتخابات سال گذشته ی ایران که حسابی حال ایرونی جماعت رو گرفت و اتفاقاتی که در ادامه ش افتاد حال آدم جماعت رو هم گرفت، باعث شد که یک سری برچسب هایی روی مردم زده بشه و بواسطه ی اون برچسب ها مردم بیفتن به جون هم! از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نیست که ما هم طبیعتا یه طرف قضیه رو گرفته بودیم، یه عده که می گرفتن مردم رو می زدن و می کشتن یه چشممون اشک می شد و اون یکی خون، و وقتی مردم چندتا از اونا رو می گرفتن زیر کتک دل ما می شد خنک! روز و شب مون شده بود بحث و پیگیری اخبار و ناراحتی فکر و ...
تا اینکه با این مباحث خودشناسی آشنا شدم و احساس کردم که این برچسب هایی که روی خودمون چسبوندیم کورمون کرده، کارمون شده برچسب گذاری و رنگ بندی آدم ها و قضاوت درباره ی خوبی و بدی اونها با توجه اون رنگ و برچسب. همه چیز رو سیاه و سفید می بینیم و فراموش کردیم که ذات آدم ها وابستگی چندانی به این رنگ های اعتباری نداره. یک طرف رو کردیم جبهه ی خوب و یک طرف رو جبهه ی بد و غافل از اینکه شاید اصلا مسیر حقیقت از کوچه ی سیاست رد نشه!
پشیمون شدم از اینکه اینهمه مدت ذهنم رو آشفته ی این رنگ ها کردم و از مسیر اصلی غافل شدم.
همانجا
در جلسهٔ آنلاین هفتهٔ پیش(جلسهٔ شمارهٔ ۱۳۵ شرح مثنوی) قول دادم به تعدادی از سئوالات دوستان که هفتهها پیش و بعضیها ماهها پیش مطرح کردهاند، بپردازم. مدتی است در جلسات آنلاین کمتر وقت میشود به سئوالات دوستان برسیم. علتش هم یکی پرچونهگی من است، یکی هم کم بودن وقت هر جلسه. و این دو علت، ظاهراً هیچکدام درمانپذیر نیستند!
بهرحال ضمن عذرخواهی از دوستانی که مدت زیادی است سئوالاتی مطرح کردهاند و بنده با ایمیل به آنها نوشته بودم "بزودی" دربارهٔ سئوالها صحبت خواهم کرد، با ذکر دو نکتهٔ مقدماتی، به پرسشهای این دوستان میپردازم. نکتهٔ اول اینکه راستش را بخواهید خوش ندارم "جواب"دهنده باشم و بنظرم هم کار عاقلانهای نمیرسد. یعنی یکی سئوال کند و من جواب بگویم. زیرا سوای اینکه شبههٔ عقلکل بودن و همهچیزدان بودن من بوجود میآید(که البته از این یکی ژست همچین بدم هم نمیآید!)، بنظرم سئوالها بطور کلی میتواند حداقل چهار حالت داشته باشد.
بهرحال ضمن عذرخواهی از دوستانی که مدت زیادی است سئوالاتی مطرح کردهاند و بنده با ایمیل به آنها نوشته بودم "بزودی" دربارهٔ سئوالها صحبت خواهم کرد، با ذکر دو نکتهٔ مقدماتی، به پرسشهای این دوستان میپردازم. نکتهٔ اول اینکه راستش را بخواهید خوش ندارم "جواب"دهنده باشم و بنظرم هم کار عاقلانهای نمیرسد. یعنی یکی سئوال کند و من جواب بگویم. زیرا سوای اینکه شبههٔ عقلکل بودن و همهچیزدان بودن من بوجود میآید(که البته از این یکی ژست همچین بدم هم نمیآید!)، بنظرم سئوالها بطور کلی میتواند حداقل چهار حالت داشته باشد.
موضوع:
خودشناسی،
زندگی،
سئوال،
سکوت،
شعر،
عرفان،
محمدجعفر مصفا،
ملا نصرالدین،
مولانا
طول یا عرض؟
من که نبودم آن وقتها اما میگویند عدهای که میدیدهاند بوعلی سینا شرب خمر میکند به او میگویند: "این کار برای طول عمر شما ضرر دارد". او در پاسخ میگوید: "طول زندگی اهمیت ندارد، عرضش مهم است."!
وقتی جعفر به کرات و با اشتیاق حکایت بوعلی را تعریف میکرد، یادم به جوکی میافتاد که شیخنا آلن گفته بود: "دو خانم میروند به رستورانی برای صرف غذا. یکی از آنها میگوید: واقعاً که غذای این رستوران خیلی افتضاحه. دیگری میگوید: آره خواهر، تازه خیلی هم کم غذا میریزند."!
وقتی جعفر به کرات و با اشتیاق حکایت بوعلی را تعریف میکرد، یادم به جوکی میافتاد که شیخنا آلن گفته بود: "دو خانم میروند به رستورانی برای صرف غذا. یکی از آنها میگوید: واقعاً که غذای این رستوران خیلی افتضاحه. دیگری میگوید: آره خواهر، تازه خیلی هم کم غذا میریزند."!
نه که زندگی ما انسانها خیلی به آرامش و بیدغدغهگی میگذرد، تازه برای همدیگر دعای طول عمر هم میکنیم!
حکایت زندگی ما به کسی میماند که در جادهای زیبا در حالیکه اطرافش را گندمزار خرم احاطه کرده است و آفتاب گرم و دلپذیر بر پوستش میتابد، در حرکت است و او بجای بودن با این همه شگفتی دور و بر، به مقصد، به طول مسیر، به رسیدن، به آینده، به شدن میاندیشد.
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را
آبرو
سال سوم دبیرستان معلم درس شیمی ما معلمی بسیار وقتشناس، با معلومات عالی در حوزهٔ شیمی، مسلط بر تدریس و دارای فن بیان بسیار خوب، و از همه مهمتر خوشمشرب و بذلهگو بود.
ما بچههای پر شر و شور سال سوم که از دیوار راست بالا میرفتیم، سر کلاس شیمی پای صحبت این معلم دوستداشتنی و تو دل برو، همه تن چشم و گوش میشدیم. هم سر و وضع همیشه مرتب و تر و تمیز با کت و شلوار، سبیل پر و درشت، شکم پیشتاز، راه رفتن خرامان و طاووسوار، و هم خلق و خو و رفتار همیشه بجا و شایستهٔ این معلم، ما را عاشق او کرده بود.
بیخودی!
یکی از دوستان که اهل موسیقی است و بطور حرفهای با گروههای موسیقی برنامه اجرا میکند تعریف میکرد: "روزی قبل از اجرای کنسرتمان، روی صحنه داشتیم تمرین میکردیم و آماده میشدیم. یکی از خوانندگان معروف هم خوانندهٔ برنامهمان بود.
برادرم دوربین دیجیتالی جدید و پیشرفتهای خریده بود و ذوق عکس گرفتن داشت، و بمحض اینکه آن خوانندهٔ صاحبنام را کنار ما دید از او خواهش کرد: "استاد ممکنه از شما عکس بگیرم؟"
"استاد" هم با لهجهٔ اصفهانیاش گفت: "الآن نه. یک وختی بیگیر که حواسم بهت نباشد، که عکس قشنگ دربیاد." برادرم هم قبول کرد و رفت از دیگران که مشغول تمرین نوازندگی بودند، عکس بگیرد.
استاد گرم صحبت با کسی شد و چند دقیقهای گذشت. همینطور که همه مشغول بودند، یکهو استاد برادرم را صدا زد و گفت: آی پسر (peser)، الآن موقع خوبیس واسه عکس گرفتن، چون حواسم نیست."!
حالا بعضیها میپرسند ما از کجا بفهمیم که گرفتار خوداشعاری هستیم یا نه!
برادرم دوربین دیجیتالی جدید و پیشرفتهای خریده بود و ذوق عکس گرفتن داشت، و بمحض اینکه آن خوانندهٔ صاحبنام را کنار ما دید از او خواهش کرد: "استاد ممکنه از شما عکس بگیرم؟"
"استاد" هم با لهجهٔ اصفهانیاش گفت: "الآن نه. یک وختی بیگیر که حواسم بهت نباشد، که عکس قشنگ دربیاد." برادرم هم قبول کرد و رفت از دیگران که مشغول تمرین نوازندگی بودند، عکس بگیرد.
استاد گرم صحبت با کسی شد و چند دقیقهای گذشت. همینطور که همه مشغول بودند، یکهو استاد برادرم را صدا زد و گفت: آی پسر (peser)، الآن موقع خوبیس واسه عکس گرفتن، چون حواسم نیست."!
حالا بعضیها میپرسند ما از کجا بفهمیم که گرفتار خوداشعاری هستیم یا نه!
علیالسویه
عصر روزی تابستانی با آقای مصفا نشستهایم در بالکن که تلفن زنگ میزند. بعد از حرف زدن با تلفن و قطع کردن، میگوید دو جوان دارند میآیند و میخواهند دربارهٔ ازدواج صحبت کنیم.
نیم ساعتی بعد دختر و پسر میرسند. مشغول حرف میشویم و صحبت گل میاندازد. در عین حال که برای ازدواج تردید دارند(مخصوصاً پسر)، هر دو سئوالی مشترک میپرسند که "آیا با ازدواج کردن مجموعهٔ اضطرابها و نگرانیهای ناشی از هویت فکری تضعیف میشود یا خیر؟".
و مصفا این لطیفه را تعریف میکند: رفته بودم یزد حمام عمومی. وقتی میخواستم بیرون بیایم و پولم را حساب کنم، پای پیشخوان، صاحب حمام که یزدی هم بود با یک مشتری داشتند بگو مگو میکردند. کار به داد و بیداد و تهدید کشید. مشتری فریاد زد: "نامرد هستم اگر نروم از تو شکایت کنم" (البته نسخهٔ اصلی اندکی آبدارتر است!) حمامی به خونسردی و با همان لهجهٔ غلیظ یزدیاش جواب داد: "شکایت بکنی نامردی، شکایت نکنی هم نامردی."!
ما فکر میکنیم یک مسئلهٔ درونی، ذهنی، پنداری بوسیلهٔ امور بیرونی قابل درمان یا قابل تغییر است. ازدواج کردن، دوستان زیاد پیدا کردن، ثروت بهم زدن، باسواد و دانشمند شدن، جراحی زیبایی، مهاجرت به سرزمینی دیگر، تغییر شغل، تغییر دین و مذهب، مصرف مواد آرامبخش و تخدیر کننده و نوشیدن شراب، دانشگاه رفتن، طلاق گرفتن و با دیگری ازدواج کردن، عزلت گزیدن از خلق، قاطی شدن با مردم، مشهور شدن و اسم در کردن، رئیس و مدیر شدن، به گروه و طریقه و سیستم خاصی ملحق شدن و هزاران روش فرار دیگر، داشتن و نداشتنشان، بود و نبودشان فرقی ندارد.
پیرمردی ز نزع مینالید پیرزن صندلش همیمالید!
خانه از پاىبند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است!
نیم ساعتی بعد دختر و پسر میرسند. مشغول حرف میشویم و صحبت گل میاندازد. در عین حال که برای ازدواج تردید دارند(مخصوصاً پسر)، هر دو سئوالی مشترک میپرسند که "آیا با ازدواج کردن مجموعهٔ اضطرابها و نگرانیهای ناشی از هویت فکری تضعیف میشود یا خیر؟".
و مصفا این لطیفه را تعریف میکند: رفته بودم یزد حمام عمومی. وقتی میخواستم بیرون بیایم و پولم را حساب کنم، پای پیشخوان، صاحب حمام که یزدی هم بود با یک مشتری داشتند بگو مگو میکردند. کار به داد و بیداد و تهدید کشید. مشتری فریاد زد: "نامرد هستم اگر نروم از تو شکایت کنم" (البته نسخهٔ اصلی اندکی آبدارتر است!) حمامی به خونسردی و با همان لهجهٔ غلیظ یزدیاش جواب داد: "شکایت بکنی نامردی، شکایت نکنی هم نامردی."!
ما فکر میکنیم یک مسئلهٔ درونی، ذهنی، پنداری بوسیلهٔ امور بیرونی قابل درمان یا قابل تغییر است. ازدواج کردن، دوستان زیاد پیدا کردن، ثروت بهم زدن، باسواد و دانشمند شدن، جراحی زیبایی، مهاجرت به سرزمینی دیگر، تغییر شغل، تغییر دین و مذهب، مصرف مواد آرامبخش و تخدیر کننده و نوشیدن شراب، دانشگاه رفتن، طلاق گرفتن و با دیگری ازدواج کردن، عزلت گزیدن از خلق، قاطی شدن با مردم، مشهور شدن و اسم در کردن، رئیس و مدیر شدن، به گروه و طریقه و سیستم خاصی ملحق شدن و هزاران روش فرار دیگر، داشتن و نداشتنشان، بود و نبودشان فرقی ندارد.
پیرمردی ز نزع مینالید پیرزن صندلش همیمالید!
خانه از پاىبند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است!
غاز وحدت
وقتی حدود پنج شش سالم بود پدربزرگم برایم غازی ماده که بسیار زیبا بود خرید. خیلی دوستش داشتم و بیشتر ساعتهای روز را با بازی با او بسر میبردم.
همان موقع، دو سه تا خانه آنطرفتر، همسایهمان هم غازی نر داشت که گویا همسرش همین اواخر مرده بود. از وقتیکه ما غاز ماده را آورده بودیم، اینها هر دو با سر و صدا بهم پیام میدادند و محله را گذاشته بودند روی سرشان. تا اینکه در و همسایه قدم جلو گذاشتند و با خواهش و تمنا خواستند تا یا ما غازمان را به خانهٔ بخت همسایه بفرستیم یا همسایه غازش را به غلامی به خانهٔ ما شرفیاب کند. من هم که اصلاً راضی به این وصلت و جدایی از عشق دوستداشتنیام نبودم. لذا به اجبار، آنها غازشان را فرستادند خانهٔ ما. محله آرام گرفت، برعکس دل بیچارهٔ من.
ای بسوزد پدر هرچه رقیب است! دیگر مگر میشد من نزدیک غاز عزیزم شوم؟ رقیب ناشفیق چنان پر و بال باز میکرد و تهدید میکرد و دنبالم میگذاشت که هرچه عشق بود یادم میرفت و پا به فرار میگذاشتم. روزها سوختم و ساختم. و بارها شد که طاقتم بسر میآمد و شور عشق چنان شیدا و دیوانهام میکرد که عقل از کفم رها میشد و بی سر و پا بسوی غاز عزیزم میدویدم و در آغوش میگرفتمش و حاصل این دیوانگی جای زخمهای گازهای غاز نر است که هنوز بفهمی نفهمی روی بازویم مانده است. یادگاری از شور شیرین شیدایی عشق!
احساسی که آن موقع نسبت به غاز نر داشتم الآن که یادم میآید خیلی قابل تأمل است. جداً احساس میکردم او متجاوز است و حق مرا از من گرفته است. میدانی؟ نوعی احساس وحدت، احساس اینکه دنیای من و آن دو پرنده با هم یکی است داشتم. یعنی اینطور نبود که فکر کنم آنها دو موجود متفاوت از من و دارای دنیای جداگانهای هستند و دنیای من از آنها جداست. یکی بودیم.
چند روز پیش هم ویدیویی را دیدم که در آن، زنی در روستایی از هندوستان به گوسالهاش شیر میدهد، از پستان خودش. وقتی با این زن مصاحبه کردهاند حرف قابل تأملی میزند. میگوید "تفاوتی بین او و یک کودک نیست". این یعنی اینکه احساس تفرق و جدایی نمیکند. دنیای گوساله جدای از دنیای وی نیست.
همان موقع، دو سه تا خانه آنطرفتر، همسایهمان هم غازی نر داشت که گویا همسرش همین اواخر مرده بود. از وقتیکه ما غاز ماده را آورده بودیم، اینها هر دو با سر و صدا بهم پیام میدادند و محله را گذاشته بودند روی سرشان. تا اینکه در و همسایه قدم جلو گذاشتند و با خواهش و تمنا خواستند تا یا ما غازمان را به خانهٔ بخت همسایه بفرستیم یا همسایه غازش را به غلامی به خانهٔ ما شرفیاب کند. من هم که اصلاً راضی به این وصلت و جدایی از عشق دوستداشتنیام نبودم. لذا به اجبار، آنها غازشان را فرستادند خانهٔ ما. محله آرام گرفت، برعکس دل بیچارهٔ من.
ای بسوزد پدر هرچه رقیب است! دیگر مگر میشد من نزدیک غاز عزیزم شوم؟ رقیب ناشفیق چنان پر و بال باز میکرد و تهدید میکرد و دنبالم میگذاشت که هرچه عشق بود یادم میرفت و پا به فرار میگذاشتم. روزها سوختم و ساختم. و بارها شد که طاقتم بسر میآمد و شور عشق چنان شیدا و دیوانهام میکرد که عقل از کفم رها میشد و بی سر و پا بسوی غاز عزیزم میدویدم و در آغوش میگرفتمش و حاصل این دیوانگی جای زخمهای گازهای غاز نر است که هنوز بفهمی نفهمی روی بازویم مانده است. یادگاری از شور شیرین شیدایی عشق!
احساسی که آن موقع نسبت به غاز نر داشتم الآن که یادم میآید خیلی قابل تأمل است. جداً احساس میکردم او متجاوز است و حق مرا از من گرفته است. میدانی؟ نوعی احساس وحدت، احساس اینکه دنیای من و آن دو پرنده با هم یکی است داشتم. یعنی اینطور نبود که فکر کنم آنها دو موجود متفاوت از من و دارای دنیای جداگانهای هستند و دنیای من از آنها جداست. یکی بودیم.
چند روز پیش هم ویدیویی را دیدم که در آن، زنی در روستایی از هندوستان به گوسالهاش شیر میدهد، از پستان خودش. وقتی با این زن مصاحبه کردهاند حرف قابل تأملی میزند. میگوید "تفاوتی بین او و یک کودک نیست". این یعنی اینکه احساس تفرق و جدایی نمیکند. دنیای گوساله جدای از دنیای وی نیست.
پامال کردن
امروز رفتهایم به بنگاه املاک برای تجدید قرارداد اجارهٔ خانه. طبق معمول اجاره را افزایش دادهاند و میخواهند قرارداد جدید را امضاء کنیم. قانون اینجا اینطور است که باید دو ماه قبل از هر تغییری در قرارداد، مثل افزایش اجاره، به مستأجر نامه بفرستند و خبرش کنند، اما ما چنین نامهای دریافت نکردهایم.
بگذریم. خانم کارمند بنگاه برای اینکه ما را ترغیب و متقاعد کند که با وجود افزایش اجاره، قیمت خوبی داریم پرداخت میکنیم، دائماً کلمهٔ honestly را تکرار میکند و به صداقت گفتارش بنوعی قسم میخورد.
هرجا چیزی بطور اغراقآمیز و با شدت تکرار میشود، اتفاقاً عکس آن واقعیت دارد. چند روز پیش بود ماجرای پسری را دیدم که عاشق همکلاسیاش در دانشگاه شده بود و دختر جواب رد داده بود. پسر هم بعد از تهدید، اسید به صورت دختر پاشیده بود و او را کور کرده بود. صدای تلفنهای پسر قبل از اسید پاشیدن را پخش میکردند که بطور عجیبی ابراز عشق میکرد!
یا مثلاً در جامعهای که بشدت صحبت از اخلاق و اخلاص و خدمتگذاری و قانون میشود، یا هر ارزش خاص دیگر که در جوامع اغراق میشود، در حقیقت روپوشی عکس آن باصطلاح ارزشهاست. جان کلام آنکه انسان حیلهگر برای پوشاندن فقر معنوی، رو به تظاهر معنوی میآورد. ذهن ناقلا چه حقههای پیشرفتهتر از این هم که در چنته ندارد.
تکرار و تأکید خانم بنگاهی بر honestly مرا یاد حکایتی انداخت. میگویند کسی وارد مجلس مهمانی شد و ناخودآگاه بادی از وی جست. زود شروع کرد به کشیدن و مالیدن کفشش به زمین که یعنی صدای کفشم بود. یکی از میان مجلس گفت: دارد ... پامال میکند!
بگذریم. خانم کارمند بنگاه برای اینکه ما را ترغیب و متقاعد کند که با وجود افزایش اجاره، قیمت خوبی داریم پرداخت میکنیم، دائماً کلمهٔ honestly را تکرار میکند و به صداقت گفتارش بنوعی قسم میخورد.
هرجا چیزی بطور اغراقآمیز و با شدت تکرار میشود، اتفاقاً عکس آن واقعیت دارد. چند روز پیش بود ماجرای پسری را دیدم که عاشق همکلاسیاش در دانشگاه شده بود و دختر جواب رد داده بود. پسر هم بعد از تهدید، اسید به صورت دختر پاشیده بود و او را کور کرده بود. صدای تلفنهای پسر قبل از اسید پاشیدن را پخش میکردند که بطور عجیبی ابراز عشق میکرد!
یا مثلاً در جامعهای که بشدت صحبت از اخلاق و اخلاص و خدمتگذاری و قانون میشود، یا هر ارزش خاص دیگر که در جوامع اغراق میشود، در حقیقت روپوشی عکس آن باصطلاح ارزشهاست. جان کلام آنکه انسان حیلهگر برای پوشاندن فقر معنوی، رو به تظاهر معنوی میآورد. ذهن ناقلا چه حقههای پیشرفتهتر از این هم که در چنته ندارد.
تکرار و تأکید خانم بنگاهی بر honestly مرا یاد حکایتی انداخت. میگویند کسی وارد مجلس مهمانی شد و ناخودآگاه بادی از وی جست. زود شروع کرد به کشیدن و مالیدن کفشش به زمین که یعنی صدای کفشم بود. یکی از میان مجلس گفت: دارد ... پامال میکند!
آش
این عکس را یکنفر توسط ایمیل برایم فرستاده و در زیر آن اینطور نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحیم
این تصویر نمایی نادر از مقبره رسول اکرم است که برای زائرین بسته است. شاید حتی 0.1% مسلمانان نیز فرصت مشاهده این مکان را پیدا نمی کنند.
لطفاً برای بهرهٔ معنوی، آن را برای همه ارسال نمایید.
نوجوان که بودم در خانهٔ پدربزرگ کتابخانهٔ کوچکی بود که حاوی چند توضیحالمسائل و نهجالبلاغه و یک مثنوی معنوی درب و داغان و مشتی کتاب تاریخی و غیره بود. یکی از بهترین این کتابها سری سه جلدی کشکول طبسی بود. حاوی مطالب متنوع با قلمی روان از یک عالم دینی خوشذوق و شوخطبع. یکی از حکایتهای طنز بخش فکاهیات این کتاب این بود:
"احتیاج"
وودی آلن در ابتدای یکی از فیلمهایش جوکی تعریف میکند و آن را به نحوهٔ نگرش مردها به زنها ارتباط میدهد. شاید بشود معنایی مرتبط با خودشناسی نیز از آن بیرون کشید.
شخصی میرود پیش دکتر و میگوید: "برادرم فکر میکند مرغ است و میخواهد تخم بگذارد." دکتر میگوید: "بیاورش پیش من تا درمانش کنم." طرف میگوید: "آخر دکتر جان، ما به تخمهایی که برادرم قرار است بگذارد احتیاج داریم."!
اینکه انسان از طرفی سراغ خودشناسی و عرفان و مولانا میرود و از طرف دیگر هنوز انتظار دارد خیال شخصیت، در آینده(که نمیدانم کی میآید!) برایش تخم(آنهم طلا!) بگذارد و تازه به آن احساس نیاز هم میکند، خود حقیقت نقد حال ماست آن.
شخصی میرود پیش دکتر و میگوید: "برادرم فکر میکند مرغ است و میخواهد تخم بگذارد." دکتر میگوید: "بیاورش پیش من تا درمانش کنم." طرف میگوید: "آخر دکتر جان، ما به تخمهایی که برادرم قرار است بگذارد احتیاج داریم."!
اینکه انسان از طرفی سراغ خودشناسی و عرفان و مولانا میرود و از طرف دیگر هنوز انتظار دارد خیال شخصیت، در آینده(که نمیدانم کی میآید!) برایش تخم(آنهم طلا!) بگذارد و تازه به آن احساس نیاز هم میکند، خود حقیقت نقد حال ماست آن.
تکیه
یکی با گلهمندی از محسن مخملباف نوشته است که "جناب آقای مخملباف! یک عذر خواهی به من بدهکارید هر چند کودکی من باز نخواهد گشت ..." و ماجرای وضعیتی که بعد از دیدن فیلم "توبهٔ نصوح" برایش اتفاق افتاده بوده را بیان کرده.
کاری ندارم که این آقا درست میگوید یا نه، اما در مورد روشی که کسانی مانند آقای مخملباف داشتهاند نکتهای بنظرم رسیده و فشار میآورد که بگو و من هم میگویم که خلاص شوم.
چند سال پیش خانهای داشتم و گذاشته بودم برای فروش. از میان مشتریهای زیادی که میآمدند و میرفتند یکیشان خواستگاری مصر شده بود و تخفیف میخواست. بنده خدا پولش کم بود. در چند باری که آمد و رفت و چونه میزد، هر بار سیر تا پیاز زندگیاش از دوران بچهگی تا بزرگسالی، رفتار پدر و مادر و خواهر و برادرانش با وی، وضع اقتصادی و کارش و خلاصه سرت را درد نیاورم تمام جیک و پوک زندگیاش را برایم تعریف میکرد تا نهایتاً بگوید که پولم کم است، تخفیف بده.
وقتی داشت همهٔ اینها را تعریف میکرد اصلاً انگار شنونده برایش مهم نبود و من گاهی میرفتم در آشپزخانه چیزی درست میکردم، یا میرفتم اتاق بغلی و ده دقیقهای نمیآمدم و او همچنان داشت یک بند حرف میزد. تا اینکه روزهای آخر که دیگر داشتیم فامیل میشدیم فهمیدم این بنده خدا کلاً اینطوری است و عادت دارد بلند بلند فکر کند.
عدهای از انسانها در یک مقیاس بزرگتر، بلند بلند فکر میکنند و سیر تفکر و نگاهشان به دنیا و موضوعات متفاوت زندگی را همینطور که پیش میروند، بلند بلند برای دیگران هم تعریف میکنند. توجهی هم ندارند که آیا این حرفی که میزنند و برداشتهایی که دارند پخته است، آزمایش شده است یا نه. بسیاری از فیلمسازها و نویسندهها اینطورند. و بدا به حال کسانیکه تحت تأثیر آنها زندگی میکنند. راستش را بخواهید اصلاً بدا به حال کسی که ...، نمیشود گفت!
اما هستند (و چه اندک و نایاب) کسانیکه وقتی اثری میخواهند تولید کنند، میگذارند به حداقل پختگی و رسیدگی رسیده باشند. یا حداقل اعلام میکنند که این اثر محتاج قرار گرفتن در بوتهٔ آزمایش است.
کاری ندارم که این آقا درست میگوید یا نه، اما در مورد روشی که کسانی مانند آقای مخملباف داشتهاند نکتهای بنظرم رسیده و فشار میآورد که بگو و من هم میگویم که خلاص شوم.
چند سال پیش خانهای داشتم و گذاشته بودم برای فروش. از میان مشتریهای زیادی که میآمدند و میرفتند یکیشان خواستگاری مصر شده بود و تخفیف میخواست. بنده خدا پولش کم بود. در چند باری که آمد و رفت و چونه میزد، هر بار سیر تا پیاز زندگیاش از دوران بچهگی تا بزرگسالی، رفتار پدر و مادر و خواهر و برادرانش با وی، وضع اقتصادی و کارش و خلاصه سرت را درد نیاورم تمام جیک و پوک زندگیاش را برایم تعریف میکرد تا نهایتاً بگوید که پولم کم است، تخفیف بده.
وقتی داشت همهٔ اینها را تعریف میکرد اصلاً انگار شنونده برایش مهم نبود و من گاهی میرفتم در آشپزخانه چیزی درست میکردم، یا میرفتم اتاق بغلی و ده دقیقهای نمیآمدم و او همچنان داشت یک بند حرف میزد. تا اینکه روزهای آخر که دیگر داشتیم فامیل میشدیم فهمیدم این بنده خدا کلاً اینطوری است و عادت دارد بلند بلند فکر کند.
عدهای از انسانها در یک مقیاس بزرگتر، بلند بلند فکر میکنند و سیر تفکر و نگاهشان به دنیا و موضوعات متفاوت زندگی را همینطور که پیش میروند، بلند بلند برای دیگران هم تعریف میکنند. توجهی هم ندارند که آیا این حرفی که میزنند و برداشتهایی که دارند پخته است، آزمایش شده است یا نه. بسیاری از فیلمسازها و نویسندهها اینطورند. و بدا به حال کسانیکه تحت تأثیر آنها زندگی میکنند. راستش را بخواهید اصلاً بدا به حال کسی که ...، نمیشود گفت!
اما هستند (و چه اندک و نایاب) کسانیکه وقتی اثری میخواهند تولید کنند، میگذارند به حداقل پختگی و رسیدگی رسیده باشند. یا حداقل اعلام میکنند که این اثر محتاج قرار گرفتن در بوتهٔ آزمایش است.
بیخدا
قبلاً هم برایت گفته بودم که محیط استرالیا بلحاظ فرهنگی تنوع زیادی دارد، که آنهم بخاطر "مهاجران" زیادی است که به این کشور آمده و میآیند. کلاس درس ما جمعیت پانزده نفرهای است که از پانزده کشور و با پانزده اعتقاد و نگاه کاملاً متفاوت بزندگی هستند.
یکی از این دوستانم فردی است که خود را "بیخدا" میداند. نمیدانم در مورد "بیخدایی" یا همان atheism میدانی یا نه، اگر نمیدانی در این صفحه بفارسی توضیحاتی داده شده اما صفحهٔ انگلیسی آن بهتر است.
راجر به خدا و دین و دنبالههای آن اعتقادی ندارد. گهگاه با هم در مواردی مرتبط با این موضوع صحبت میکنیم. یکبار از او پرسیدم: "به حضرت عباس چطور؟ اعتقاد داری؟" و بعد از اینکه برایش توضیح دادم، کلی خندید. آخر یکبار از کسی میپرسند: "خدا چیست؟"، میگوید(با آن لهجهٔ مخصوص!) : "خدا نوری است در آسمانهای بلند، که الهی ابوالفضل نگهدارش باشد."!
در کنار این مستر راجر ما، پسری از بنگلادش مینشیند که بغایت مسلمان است. محال است نماز اول وقتش ترک شود، حتی اگر وسط کلاس درس باشد.
مدتی پیش داشتم در سالن کلاسها قدم میزدم و تفرج صنع میکردم که دیدم در کلاس بغل دست کلاس ما، راجر مشغول جابجا کردن صندلیهاست. از پشت پنجره تماشایش میکردم. کسی در کلاس نبود و او هم متوجه نگاه من نبود. میز و صندلی گوشهای از کلاس را طوری گذاشت که فضای خالییی ایجاد شد.
کارش که تمام شد و بیرون آمد، مرا دید. پرسیدم: "چکار میکردی؟" گفت: "محبوب وسط درس میآید به این کلاس و عبادت میکند. گفتم جایش را درست کنم."
"محبوب" نام همان پسر مسلمان بنگلادشی است.
یکی از این دوستانم فردی است که خود را "بیخدا" میداند. نمیدانم در مورد "بیخدایی" یا همان atheism میدانی یا نه، اگر نمیدانی در این صفحه بفارسی توضیحاتی داده شده اما صفحهٔ انگلیسی آن بهتر است.
راجر به خدا و دین و دنبالههای آن اعتقادی ندارد. گهگاه با هم در مواردی مرتبط با این موضوع صحبت میکنیم. یکبار از او پرسیدم: "به حضرت عباس چطور؟ اعتقاد داری؟" و بعد از اینکه برایش توضیح دادم، کلی خندید. آخر یکبار از کسی میپرسند: "خدا چیست؟"، میگوید(با آن لهجهٔ مخصوص!) : "خدا نوری است در آسمانهای بلند، که الهی ابوالفضل نگهدارش باشد."!
در کنار این مستر راجر ما، پسری از بنگلادش مینشیند که بغایت مسلمان است. محال است نماز اول وقتش ترک شود، حتی اگر وسط کلاس درس باشد.
مدتی پیش داشتم در سالن کلاسها قدم میزدم و تفرج صنع میکردم که دیدم در کلاس بغل دست کلاس ما، راجر مشغول جابجا کردن صندلیهاست. از پشت پنجره تماشایش میکردم. کسی در کلاس نبود و او هم متوجه نگاه من نبود. میز و صندلی گوشهای از کلاس را طوری گذاشت که فضای خالییی ایجاد شد.
کارش که تمام شد و بیرون آمد، مرا دید. پرسیدم: "چکار میکردی؟" گفت: "محبوب وسط درس میآید به این کلاس و عبادت میکند. گفتم جایش را درست کنم."
"محبوب" نام همان پسر مسلمان بنگلادشی است.
بستنیفروشی
برای بزرگتر دیدن تصویر، روی آن کلیک کنید.
این عکس را دوست عزیزم که یک هفتهای است از ایران برگشته برایم فرستاده است. سر در بازار سنتی شاه عبدالعظیم(شابدولظیم) است. از این دالان که داخل میشوی مغازههای قدیمی و رنگوارنگ عطاری شروع میشوند و همینطور تا برسی به در ورودی خود امامزاده، ادامه دارند. اواسط این بازار هم یک شیرینیفروشی خیلی قدیمی هست که نان خامهایهای بزرگ و فالودههای پرآبلیمو و بستنی سنتی درجه یک دارد که از چهار پنج سالگی تا همین اواخر مشتریاش بودهام.
بگذار برگردیم از همین مسیری که رفتیم داخل بازار و بیاییم دم ورودی، همینجا که عکس نشانمان میدهد، تا چیزی برایت تعریف کنم.
این بستنیفروشی سمت راست را میبینی؟ تابلواش جدید است. قبلاً اینطوری نبود، حالتی سنتی داشت. با دیدن این بستنیفروشی یادم بخاطرهای افتاد که چند سال پیش یکی از فامیل برایم تعریف کرد. صحبت سر این بود که شغلها بخودی خود باارزش و بیارزش نیستند و این ما انسانها هستیم که به آنها ارزش و اعتبار میدهیم. و او گفت: بستنیفروشی دم در بازار حرم رو دیدهای؟ گفتم: خوب؟ گفت: وقتی نوجوان بودم رفتم آنجا کار کنم. کارم این بود که بستنی و فالوده بریزم توی ظرف و بدم به مشتری. همان روز اول وقتی یکی از آشناها یا فامیل آمد توی مغازه، از خجالت سرخ شدم و دویدم روپوشم رو درآوردم و زدم بیرون. دیگه هم نرفتم اونجا!
بگذار برگردیم از همین مسیری که رفتیم داخل بازار و بیاییم دم ورودی، همینجا که عکس نشانمان میدهد، تا چیزی برایت تعریف کنم.
این بستنیفروشی سمت راست را میبینی؟ تابلواش جدید است. قبلاً اینطوری نبود، حالتی سنتی داشت. با دیدن این بستنیفروشی یادم بخاطرهای افتاد که چند سال پیش یکی از فامیل برایم تعریف کرد. صحبت سر این بود که شغلها بخودی خود باارزش و بیارزش نیستند و این ما انسانها هستیم که به آنها ارزش و اعتبار میدهیم. و او گفت: بستنیفروشی دم در بازار حرم رو دیدهای؟ گفتم: خوب؟ گفت: وقتی نوجوان بودم رفتم آنجا کار کنم. کارم این بود که بستنی و فالوده بریزم توی ظرف و بدم به مشتری. همان روز اول وقتی یکی از آشناها یا فامیل آمد توی مغازه، از خجالت سرخ شدم و دویدم روپوشم رو درآوردم و زدم بیرون. دیگه هم نرفتم اونجا!