آب




   سالها پیش وقتی منزل محمدجعفر مصفا در قیطریه بود، زیاد پیشش می‌رفتم و هفت روز هفته را هشت روز پیشش بودم!(یعنی ببین با چه بزرگانی حشر و نشر داشته‌ام!) تاکسی نارنجی تهران زیر پایم بود، مدل 65 یا 63، فکر کنم 63 بود.(حافظه را ببین!)

   زمستان سالی، وقتی در منزلش جلسهء خودشناسی برگزار بود، یکی از حاضرین در جلسه از پیرمرد خواست خلاصه‌ای از حرف‌هایش را بصورت جملات قصار دستوری در یک برگه بنویسد و برایمان بخواند.

   نوشت، اما نخواند! یکی دو جملهء اول را که خواند، طبق معمول آن جلسات، بحث درگرفت و صحبت به حاشیه کشانده شد. برگه را وقتی مشغول صحبت بود، آرام آرام از دستش درآوردم(همان کش رفتن خودمان! – خدا از سر تقصیرم بگذرد) و خودم خواندم.

   فکر نکن می‌خواهم "سر مگو"یی را برایت بگویم! چیز خاصی جدای از آنچه در کتاب‌هایش نوشته بود، نبود. اما از نظر موجز بودن مفید بود. همچنین پاسخی خوب برای کسانیکه درخواست جملات دستوری(این کار رو بکن، آن کار را نکن) داشتند و عادت به شنیدن(نمی‌گویم اجرای!) توصیه‌ها.

   در آن برگه اینطور نوشته شده بود:

+ هیچ چیز را با هیچ چیز مقایسه نکنید، خودتان را بابت هیچ چیز ملامت نکنید، اشتباهات را بدون ملامت تصحیح کنید.

+ آگاه باشید که ما هر مسأله‌ای داریم یا مبتنی بر فکر است(مثلاً چیزی بنام حقارت وجود ندارد)، یا نتایج حاصل از فکر است(مثل افسردگی و اضطراب).

+ هر چیز را آنگونه که هست نگاه کنید، نگوئید خوب است یا بد است، از آن خوشم می‌آید یا بدم می‌آید.

+ آگاه باشید که آنچه را بعنوان شخصیت، هویت یا هستی روانی خود فرض می‌کنیم، بیگانه‌ای است که عوامل محیط بر ما القاء کرده است و در ذهنمان نشانده است.

+ آگاه باشید که تنها فکر وجود دارد، نه فکر بعلاوهء "من" و صفات آن.

+ آگاه باشید که در جریان القاء علائم هویتی، جامعه در بند منافع خودش بوده است، نه در بند مصلحت ما.

+ آگاه باشید که جامعه در هر قدم از زندگی به ما دروغهایی را القاء کرده است.

+ آگاه باشید که هم‌اکنون تمام رفتارها و تصمیمات و بطور کلی زندگی ما برای حفظ علائم دفاعی و نمایشی است که جامعه از ما طلب می‌کند.

بشقاب







   اخیراً در یکی از جلسات آنلاین شرح مثنوی، ذیل داستان "داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه می‌ساخت" به ابیاتی رسیدیم که در آن، مولانا جلال‌الدین دربارهء رهایی از زمان صحبت کرده است. خاطرم آمد ویدیوی فوق، که خیلی هم محبوب افتاده، با این موضوع مرتبط است.

بیت مثنوی این بود:

ای عجوزه چند کوشی با قضا؟                   نقد جو اکنون رها کن ما مضی!

که به زندگی روانی در بی‌زمانی(عدم)، یعنی اکنون، اشاره دارد. در ویدیوی فوق نیز برای کودک بعد از اینکه انگشتش توسط کودک دیگر گاز گرفته می‌شود و معلوم است درد زیادی هم داشته، بعد از برطرف شدن درد، گویی هیچ اتفاقی نیافتاده و مسئلهء واقعی فقط همان درد بوده، که اکنون دیگر نیست.

    اینگونه نگاه به زندگی نگاهی فطری و واقع‌بینانه است. اما انسان اسیر هویت فکری و شخصیت ذهنی، اگر دردی هم بر او وارد شود و بعد درد برود، ضربهء ذهنی و شخصیتی آن، گویی بر وجود روانی وی باقی می‌ماند.

    شما به من سیلی می‌زنید، صورت من از سیلی شما درد می‌گیرد. چند دقیقه بعد، درد برطرف می‌شود و دیگر نیست. اما آیا من هنوز به این فکر نمی‌کنم که "شخصیت من خورد شد"، "من چه آدم بی‌جربزه و توسری‌خوری هستم" و ... ؟

    تازه، درد سیلی دردی واقعی است، بسیاری از دردهای ما دردهای ناشی از خود هویت فکری است. یعنی درد هم پنداری است! هم درد پنداری است و هم پس‌درد!!

    مثلاً تو به من می‌گویی: "چقدر چرندیات بهم می‌بافی" یا در میان جمع به من - اصطلاحاً - "توهین" می‌کنی، و به "من" برمی‌خورد و ناراحت می‌شوم. چرا که ارزش‌های اعتباری هویتم (که شدیداً هم به قضاوت تو و جمع وابسته است) دچار تزلزل می‌شود. و این برایم دردناک است. خود این درد از نوع هویتی است. یعنی منشاء آن ذهن است.

     پس‌دردش، یعنی اینکه من فردا و پس‌فردا و ماه‌ها و سال‌ها این قضیه را فراموش نمی‌کنم و مدام در ذهنم مرورش می‌کنم، هم از نوع هویتی است!

    نقد جو اکنون رها کن ما مضی

    یعنی بشقاب رو بشور!