رمان "شوهر آهو خانم" را جعفر بمن معرفی کرد. میگفت شاید بهترین رمان نوشته شدهء زبان فارسی باشد.
از دوستی قرض گرفتم و خواندم. نزدیک به سهچهارم آن را که خوانده بودم، همراه دو دوست، مسعود و مهدی، راهی فتح قلهء دماوند شدیم. به رینه رفتیم و آنجا ماشین را در ساختمان فدراسیون کوهنوری گذاشتیم و با وانت نیسان فدراسیون راهی پناهگاه اول شدیم و بعد از خوردن نهار و تماشای قله از دور، بسمت قله راه افتادیم.
مهدی بلد یا همان راهنمای ما بود و بیشتر او بود که مشوق این برنامه بود. همینطور که بالا میرفتیم و ارتفاع زیاد میشد، کمکم به غروب و شب خوردیم و من عضلات پاهایم گرفت و بسختی میتوانستم راه بروم. سرت را درد نیاورم، نشون به همون نشون که آقا مهدی، راهنمای ما، ما رو در تاریکی غروب و شب رها کرد و خودش رفت بالا به پناهگاه رسید و چادرش رو زد و تا صبح راحت خوابید!
مسعود هم میتوانست برود و خودش را از تاریکی و سرما و خطر نجات دهد و به پناهگاه برساند، اما بخاطر من ماند. جداً انسانها در شرایط سخت است که جوهرشان ظهور میکند.
عجب شبی بود. در سراشیبی کوه، که هیچ جای همواری هم برای دراز کشیدن پیدا نمیشد و سرما هم زیاد و زیادتر میشد، سعی کردیم چراغ روشن کنیم بلکه کمی گرم شویم، اما بعلت ارتفاع، چراغ روشن نمیشد.
برای خوابیدن هم جای مناسبی نبود. در کنار ترس از جانور و گرگ، سراشیبی تند اجازه نمیداد بخواب برویم و تا چشممان گرم میشد، لیز میخوردیم و بیدار میشدیم.
نیمه شب، آسمان در آن ارتفاع، بسیار دیدنی بود. راه شیری، ماه، و مهتاب پهن شده روی ابرها. ما بالاتر از ابرها بودیم.
سحر و نزدیکای صبح، که روشنایی کمی تابید، صحنهای بسیار زیبا و باشکوه جلوی چشممان بود. تمامی منطقه، از جمله دریاچهای در آن حوالی که در بالای کوه است، در دیدرسمان(!) بود.
داشتم از رمان "شوهر آهو خانم" میگفتم. وقتی از این کوهنوردی بیادماندنی برگشتم، در سایتی صفحهء مربوط به این کتاب را باز کردم و در موردش این یادداشت را نوشتم:
"چند هفته پيش وقتي حدود يک سوم اين رمان را خوانده بودم با دوستان به ارتفاعات دماوند رفتيم. شب در حال صعود راه را گم کرديم و در وضعيت خطرناکي قرار گرفتيم بطوريکه مرگ را خيلي نزديک ميديديم. در سرماي نيمه شب هنگاميکه ديگر قطع اميد از زندگي کرده بودم بجز براي دو چيز هيچ افسوس ديگري از اينکه ديگر زنده نخواهم بود نداشتم. يکي از اين دو، افسوس اين بود که خواندن اين رمان را تمام نکرده بودم! - تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل."
چند هفته پیش نیز این رمان را به عزیزی پیشنهاد کردم بخواند. دو روز پیش اینطور برایم نوشته است که بعد از خواندن دو سوم این کتاب، به دریا رفته است و این تجربه برایش اتفاق افتاده و همان روز آن را نوشته:
انگاری داره یک چیزی پرتت میکنه که احساس خوبی دستت بده درحالیکه داشت من رو غرق میکرد. هوش و حواس در آن حالت نبود. انگاری خوابی، ولی بیداری، تا اینکه...
متوجه میشی زیر پات چیزی نیست. دست و پا میزنی که پات رو برسونی به چیزی سفت که بدنت و وزن رو روش بذاری. نفست رو میگیری. یاد حرف شوهرم میافتم که میگه تمرین مرده بکن، دهنت رو ببند.
به جهت موج میری، داد میزنی کمک کمک. ترس همهء وجود بدنت رو میگیره. درست یادت مییاد که داری روی مریضی CPR میدی. پیش خودت میگی "زنده بمون، خدایا زندهش بذار برای عزیزش."
انگاری داره یک چیزی پرتت میکنه که احساس خوبی دستت بده درحالیکه داشت من رو غرق میکرد. هوش و حواس در آن حالت نبود. انگاری خوابی، ولی بیداری، تا اینکه...
متوجه میشی زیر پات چیزی نیست. دست و پا میزنی که پات رو برسونی به چیزی سفت که بدنت و وزن رو روش بذاری. نفست رو میگیری. یاد حرف شوهرم میافتم که میگه تمرین مرده بکن، دهنت رو ببند.
به جهت موج میری، داد میزنی کمک کمک. ترس همهء وجود بدنت رو میگیره. درست یادت مییاد که داری روی مریضی CPR میدی. پیش خودت میگی "زنده بمون، خدایا زندهش بذار برای عزیزش."
همهء این صحنه جلوی پیش چشمت میآید که داری به مونیتور نگاه میکنی که آیا ضربان قلب برگشته یا نه. باز داری CPR میدی.
همهء اینها در یک ثانیه جلوی چشمت میآید. آنوقت انگاری بیدار میشوی. باز داری دست و پا میزنی. داد میزنی. میگی "خدایا خدایا، کمک کمک." موج آب پرتت میکنه جای گود دیگه. داد میزنی: کمک! که مردی طرفت میاد میگه شنا کن! دستت رو میکشه تا ساحل. زنش میاد. وقتی دست و پا میزنی حالت انسانی رو داری که میگه من رو بزندگی برگردون تا جبران دلتنگی و نامهربانیها و غیره کنم و برگردم به عزیزترینم.
ترس از مرگ، ترس از نیستی به یادت میآید، که آره خدا هست و تو را برگردونه به زندگی، به عزیزت. خیلی بد بود این احساس که آدم داره، وقتی که داره غرق میشه.
اما حالا احساس عجیبی میکنم انگار خالی شدهم. خالی از یک چیزی که درونم بود شاید. داد زدم، روحم آرام شد. شاید الان زندگی رو با یک دید دیگه ببینم. نمیدونم... از دریا بدم نمیآید، هر وقت نگاه بهش میکنم، چیزی سحرآمیز میبینم. حس میکنم باهاش قهر نیستم. اما ازش میترسم. خیلی من رو ترسونده. بهتره باهاش کاری نداشته باشم.
جداً خیلی بده وقتی عزیزت رو میبینی جلوت، داد میزنی فریاد میکشی، اما صدات بهش نمیرسه. چشمام از ترس بسته نمیشه وقتی دور و برم رو خالی و تنها میبینم...
پاشنهء پام رو وقتی روی زمین میذارم، انگاری باور نکردنیه که این موجهای زیبا میخواستند من رو ببرند.
خدایا شکرت. بعضی وقتها دلگیر میشدم اما حالا میدونم هر کارت حکمتی دارد. این رو میدونم یک روز همهء ما رفتنی هستیم...
الان همه را دوست دارم، خودم رو هم. فکر نمیکردم از خودم هیچوقت خوشم بیاد. خیلی سخت گذشت چندین ماه پیش. باز هم مرسی.
ف. س. 22 بهمن 1388
۱۰ نظر:
{شوهرآهو خانم} را نمی شناسم و نخوندمش ولی بنظر میرسه یه عیب داره و اون نحس بودنشه وهر اتفاق بدی که می افته زیر سر اونه اما این "نحس" بودنش یه حسنی هم داره و اون اینکه" شنیدید میگن هرکی خودشو شناخت خداشو شناخت" حالا هر کی {شوهر آهو خانم} رو شناخت خودشو و "خودشو" شناخت پس بد نیست همه بخونیم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
داوود جان با من بیا کوه تا حالی جدید بهت بدم البته این بار تجربه مرگ رو خواهی کرد
دوستدار تو عکاس باشی
انصافا حیفه بمیری وشوهرآهوخانم رانخوانده باشی.
کتاب دیگر علی محمدافغانی که دست کمی ازاین یکی نداره «شادکامان دره قره سو» هست.حتمابخوانید،هرچندبه سختی گیر میاد.
فردا صبح این کتاب را از کتابخانه میگیرم و میخوانم.
مرسی که معرفی کردید.
لطفاً اگر باز هم کتابهای خوبی میشناسید، معرفی کنید. چون آدمی مثل من که زیاد کتاب نخونده فرد آگاهی مثل شما موهبتی است که بهش کتابهای خوب معرفی کنه.
بازم سپاسگذارم.
سلام
موضوعاتی که مطرح می کنید به دریائی می ماندکه گوهرهای متنوعی را می توان از آن صید کرد(برای همین میخوام بدونم یه نفر چندبار میتونه نظر بده)
http://www.youtube.com/watch?v=qvXFxi2ZXT0&feature=related
shayad bayad az Mehdi tashakor kard ke in emkan ro barat faraham kard ke tajrobehe nader va moheme Marg ro dashteh bashi.harchand baad ha khodash az kari ke kardeh bod sakht ebraze pasheymani mikard, harchand ageh man be jaye Massoud bodam, to ra tanha migozashtam ta tajrobat amightar beshe!
پانویس عزیز ، این کتاب رو نخوندم ...
ولی به نظر می رسه اول بهتره وصیتم رو بکنم و بعد شروع به خوندنش کنم ، چون :
تعارف اومد ، نیومد داره !!!!!
برا شما نجات بعد از تجربه ی " شبه مرگ " داشت ، یکهو دیدی برا ما نداشت ....
لبخند ....
و.....داره یه چیزهایی در مورد این کتاب خوش یمن ، باورم می شه ..... کتاب شوهر آهو خانم که در این سایت باهاش آشنا شدم
کامنت بالا رو من ، مدتی قبل گذاشت..
و چند روز قبل برای 3-2 روز تعطیلات ، هوس کردیم بریم دریا رو ببینیم و راهی شدیم ....
همه اش دو شب می خواستیم بمونیم انزلی و موندیم .
به عادت شرطی شدگی ام ، موقع گشتن در شهر دنبال کتابفروشیها هم می گشتم ....
و یهو ، یه نمایشگاه دائمی کتاب جلومون سبز شد !
و رفتیم توو و ساعتی اونجا بودیم .....
تا اینکه : کتاب شوهر آهو خانم به چشمم خورد .
اکثر کتابهایی که دارم ، در سفرها از شهرهای مختلف گرفته ام و بعضی هاشونو در قطار و یا ماشین خوندم تا برسم خونه .... با اینکه شاید پدر چشمهامو در آوردم موقع خوندنش ، ولی لذتی برام داره این کار .و هم اینکه خاطره داره که فلان کتاب با یک شهر و خاطراتش گره می خوره و .......
با اینکه کتاب سنگین بود ولی دلم گفت بخرم. و خریدم....
و فردا توی راه که می خواستیم برگردیم ورق زدم و شروع کردم به خوندن .....
صبح رفتیم آستارا و چند ساعتی اونجا بودیم و بعد از ظهر راه افتادیم و قرار بود تاساعت 10 برسیم خونه ...
در جاده ی آستارا - اردبیل ماشین شروع کرد به سر و صدا ی زیاد .....
و مجبور شدیم نگهداریم . به زحمت خودمون رو کشوندیم کنار عسل فروشی های گردنه حیران که شلوغ بود و احساس امنیت می کردیم .
و کسانی اومدند و مدتی دنبال ایراد ماشین بودند و خلاصه مجبور شدیم با امداد خودرو تماس بگیریم ....
و امداد خودرو گفت باید بوکسر بشه تا اردبیل و اونجا بره مکانیکی . اینجا نمی شه ...
ساعت شده بود 8 و هوا تاریک ...و سرمای شدید اردبیل ...
نشستیم توی ماشین و جاتون خالی که چقدر بی زحمت و خستیگی برده شدیم تا اونجاو من با حرفهام به همه روحیه می دادم که خب این هم یک تجربه است . و درس می ده بهمون .و می گفتیم و می خندیدیم .
و مهمتر اینکه از منت همسری که از صبح می گفت : به راننده آب و دون برسونید ، باید یک عالمه رانندگی کنم ، خلاص شده بودیم ... چون راننده صندلیش رو خوابوند و تا اردبیل لم داد .
لبخند ....
در حال بوکسر ، رسونده شدیم به اردبیل و برده شدیم تا مکانیکی ...
و تا ساعت 30/11 شب در مکانیکی بودیم . بچه ها سردشون بود . اونجا ته مکانیکی جمع شدیم دور یک بخاری ... گفتم فرض کنید ساعت مطالعه تونه . کتابهاتونو در بیارید و بخونید ...
و خودم ...و خودم .... دوباره کتاب شوهر آهو خانم رو گرفتم به دستم و خوندم و خوندم !!!...
تا حالا شب جاده نرفته بودیم ... و اجبارا به راه افتادیم .
بچه ها خوابیدند . و من فکر می کنم به اندازه ی 10 سال ، امشب برای همسری حرف زدم و خاطره تعریف کردم تا خوابش نبره ...
فکر می کنم هزار و یک حکایت به نیت داستانهای هزار و یکشب تعریف کردم ....
خواب پلکهامو می بست .... سنگین و سنگین تر ، ولی ترس از به خواب رفتن آقای راننده ! مجبورم می کرد به زور چشمهامو باز نگهدارم ....
خودم خسته تر از اونی بودم که بتونم رانندگی کنم در جاده های نا آشنا ... ولی انرژی برای حرف زدن داشتم و شاید ترس چندین برابرش کرده بود این انرژی رو ... لبخند .
چند بار همسری رو مجبور کردم نگهداره و صورتش رو بشوره و شست ...
اما نمی شد .. فقط حرف می زدم . فکر می کنم این موثر تر بود !!!
من که در ماشین ، خیلی ترانه گوش نمی کنم ، شونصد تا ترانه ! رو با صدای بلند می زدم می اومدند و چند لحظه که گذشت و ریتمش تکراری و خواب آور می شد فورا عوضش می کردم ...
بیچاره همسری تا می خواست چشمش به خواب شیرین شاید ابدیت گرم بشه ، من فورا برش می گردوندم به صحنه ی زیبای این دنیای بی نظیر ...
تا اینکه نشد ... و همسری گفت باید نگهدارم و کمی بخوابم ...
و نگهداشت . در جایی نا آشنا ...تاریک و سکوت و خلوت . و صندلی رو خوابوند و خوابید و چه خواب عمیقی ...خدااااااااااااا ...
و مسئولیت نگهبانی من دو برابر شد . ماشین به خاطر بخاریش روشن بود و تنها صدایی که سکوت رو می شکست صدای موتور ماشین و خر خر خواب زده ها بود .
کمی بعد یه ماشین اومد کمی جلوتر نگهداشت و موند همونجا ... هزار و یک فکر در آنی به مغزم خطور کرد ...
امنیت جاده ؟!!! ... انسانهای متفاوت ...خانواده ای بی دفاع ... سکوت ... خلوت ... حوادث روزنامه ها ...
قتلهایی که به خاطر کمی پول هر روز اتفاق می افته
و ...و ...و ...
.و ...و ...
امشب تمام زندگیم از جلوی چشمام گذشتند مثل فیلمی که داشتم بهش نگاه می کردم ...
کدورتهایی که گاهی بین اطرافیان پیش می اومده ،کینه ها ،نفرتها ، گذشتها، عشقها ... جوانمردیهایی که برخی ها در سخت ترین ساعات عمرم برام داشتند ،لحظاتی که تا پای جان به مرگ نزدیک شده بودم ، اتاق عمل ...موهبتهایی که داشتم ...
مسائلی که کوچک بودند ولی به خاطر زبونی و صبر کم ، بزرگ جلوه می دن ، همه و همه اومدند و رد شدند .
چقدر دلم می خواست همسری و بچه ها بیدار بودند . تنهای تنها بودم و عمیقا این تنهایی رو لمس کردم .
چه تصمیمهایی که نگرفتم ! چقدر دلم می خواست به همه بگم چقدر دوستشون دارم ...چقدر دلم می خواست نوازششون کنم.و به تک تکشون گوش کنم و آرزوهاشونو برآورده کنم ...
چقدر دلم خواست اگه قراره اتفاقی برام بیفته هر چی دارم رو بخشیده بودم . چقدر دلم یه فرصت دیگه برای کارهایی که دلم می گه بکن ، خواست ...
و وقتی به حالت " رضا و هر چه بادا باد " رسیدم ،
مثل کسی که لب پرتگاه برسه و مجبور بشه بپره !!!
تسلیم مطلق در برابر خواست عظمتی مطلق ...
و یادم اومد یک غبارم و بس ...و مرگ برام اهمیتشو از دست داد ... پس آرامشی اومد برام.
وقتی به خودم اومدم دیدم ماشین جلویی نیست ... رفته !!!
و شکر کردم .و شکر و شکر ...
مجبور شدم همسری رو بیدار کنم و تو اون سرما بفرستم که باز آب بیاره بزنه به صورتش و هوایی بخوره و بیاد راه رو ادامه بدیم .
راهی که برای اولین بار متوجه شدم : اونقدر علامتها و نشانه هاش کم هست که می شه چندین بار در جاده گم شد و مجبور شد مسیری رو برگشت !!!!
خلاصه باز به راه افتادیم . و دو ساعت دیگر رااااه .
دو ساعتی که حتی در شبکاریهام در بیمارستان یادم نمیاد اون همه فشار بر خودم آورده باشم تا خوابم نبره ...
یه خوابی می گم ، یه خوابی می شنوید ... کو تا اون خواب بر چشمان مبارکتون سنگینی کنه و مجبور باشید بپرونیدش ( خدانکنه )
و این دوساعت رو از آهنگهای سنتی ، جدید . با حال . بی حال . سگاه . کوچه بازاری. کلاسیک . رپ.خارجکی . وروجکی . همه و همه به گوش ما رسید .
حالا خواب همسر پریده بود ومن نمی تونستم بمونم ...
اون داشت یک ریز حرف می زد . خاطرات کارهاشو . تحصیلاتشو سربازیشو .دانشگاهشو....
و من یک کلمه از اولشو می شنیدم و وقتی به خودم می اومدم می دیدم سربازخونه تموم شده رسیده به دانشگاه .....
و گاهی سوال می کردم ازش ، که اونقدر بی ربط بود که همسری می پرسید چی ؟ و من بیدار می شدم و می دیدم ای دل غافل چی پرسیدم ؟ !
و رسیدیم به چند کیلومتری شهرمون که خاکشو سرمه ی چشمم باید می کردم در همچو شبی ... لبخند
شبی پر از درررررررس ...
قدر داشته هامو بیشتر فهمیدم ، اما باز یه گوشه ی دلم زخم کسانی رو داشت که فرقی بین خودم و اونها نمی دیدم . یه حس همدردی خیلی عمیق ...
به یاد کسانی افتادم که هیچ شبی رو خونه ندارند . و نه امنیتی. و نه امیدی به رسیدن به جای گرم و نرمی . و نه کسی که بتونند بازخواستش بکنن ...
و نه کسی که بخواد وضعشون رو سر و سامون بده ....
امشب رو به عنوان یکی از اون شبهای سخت زندگیم به یاد خواهم داشت چون خیلی " درس " و " هدیه " داشت برام ....
در مورد کتاب شوهر آهو خانم ، پیشنهاد می کنم بخونیدش ... می ارزه ... من هنوز 50 صفحه خوندم و یه حالت شبه مرگ برام پیش اومد . البته یادم رفته بود قبل از خوندن ، وصیت کنم ... لبخند
با خوندن 50 صفحه از آن، کتاب " شکر تلخ " جعفر شهری ، برام تداعی شد . تا اینجا که خیلی مشابه اونه ...
ممنونم پانویس عزیز از معرفی این کتاب ....
فکر می کنم روح علی محمد افغانی یه جورایی در داخل داستان این کتاب می گرده هنوز !!!!
قبل از خوندن توصیه های ایمنی رو جدی بگیرید ...
این واقعه رو در دفتر سفرنامه هام نوشته بودم و این تیکه اش مربوط به این کتاب و این پست می شد گفتم اینجا هم بذارم .....
.......
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.