استفعل، یستفعل، استفعال - بخش سوم




جناب سخنران "مولاناپژوه" بسیار اصرار داشتند از لحن و کلمات ادیبانه استفاده کنند. من گاهی برمی‌گشتم و به جمع پشت سرمان و افرادی که دور و بر ما نشسته بودند یک نگاه اجمالی (البته از روی برادری!) می‌انداختم. از آنجا که فرد ظاهربینی هم هستم، از روی ظاهر که ندیدم این افراد از ادبا و یا اساتید دانشگاه باشند. این طور بنظر می‌رسید که اکثراً مثل خودمان از آدمهای معمولی جامعه باشند. در دلم خطاب به آقای سخنران مخاطب‌شناس(!) عرض می‌کردم: عزیز من، چرا به زبان فارسی همه فهم و ساده و روان حرف نمی‌زنی تا همه براحتی بفهمیم چه می‌گویی؟ اصرار بر استفاده از مشتقات بابهای استفعال و افعال و انفعال برای چیست؟!

    هنگام صحبت ایشان، دائماً یاد دوران دانشجویی و گذران چهل- پنجاه واحد عربی (که آخرش هم نفهمیدیم به چه دردمان خورد) افتادم. غوطه‌وری در ابواب استفعال: استفعل، یستفعل، استفعال و باب افتعال: افتعل، یفتعل، افتعال و ابواب دیگر. (یادش بخیر دوران دانشجویی!)

    با خودم فکر می‌کردم؛ وقتی انسان خودش دروناً می‌داند و آگاه است که حرفی که دارد می‌زند مایه و عمق ندارد و دروناً خالی است و این حرف بی‌مغز و تهی را در یک جلسه و مکان اسم و رسم‌دار دارد مطرح می‌کند، مجبور است که طوری آن را جلوه بدهد تا پرمحتوا و بامغز و مایه جلوه کند. چرا که اگر با زبان روزمره و مردمی بیان شود، همه به بی‌مایه‌گی و بی‌محتوایی آن پی‌می‌برند. لذا باید بزکش کرد، باید آرایشش کرد، تا درشت جلوه کند. اما سخنی که باطناً غنی و پر است، چه نیاز به این اداها دارد؟!

    تو را که حسن خداداده است و حجلهء بخت     
    چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید؟ (حافظ)

یا بقول مولانا:

     آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
    چون کلاهش رفت، خوشتر آیدش

     در ثانی، عزیز من، آقای سخنران، آیا تو در خانه و در زندگی عادی هم با زن و بچه‌ات، با دوست و آشنایت همینطوری ادبی و گنده گنده صحبت می‌کنی؟! یک آقایی یک مطلبی در وبلاگش نوشته بود  که: وقتی پشت چراغ قرمز می‌ایستید این گداها رو حتماً دیده‌اید که در حالیکه چند لحظه پیش سالم و سرحال بودند، وقتی می‌آیند برای گدایی، خودشان را علیل و چلاق نشان می‌دهند تا چیزی گدایی کنند. حالا وضعیت من سخنران و نویسندهء ادبی هم بی‌شباهت به این گداها نیست. برای اینکه "به به" و "چه چه" و "آفرین" و "احسنت" تو را گدایی کنم، در حالیکه در خانه و اداره و زندگی عادی‌ام، ساده و امروزی حرف می‌زنم، می‌آیم جلوی تو و طرز حرف زدنم را تغییر می‌دهم تا یک نمایش زیبای ادبی اجرا می‌کنم!

    بگذریم. سخنرانی ادیبانه و عالمانهء اولین مولاناپژوه ما به پایان رسید. پس از ایشان آقایی که از لحن و طر‌ز ادای کلمات ایشان انسان شک می‌کرد که از حجج‌الاسلام عزیزمان و از تلامیذ گرامی حوزه باشند، مقاله‌ای تحقیقی نسبتاً خوبی درباره "وحدت وجود" در دیدگاه مولانا ارائه دادند. بدی نبود.

    علی‌رغم بی‌محتوایی کلی کل این نشست، قبل از اینکه پای صحبت سخنران آخر بنشینیم، به بهترین بخش برنامه دعوت شدیم. بخشی بسیار پرمحتوا و مفید!

    در سالنی کنار سالن اصلی، جای شما خالی، شربت و شیرینی صرف شد. این صرف، پس از صرف افعال عربی در ابواب مذکور، بسی چسبناک بود! هنگامی که با آقا مصطفی در گوشه‌ای از سالن مشغول خوردن شربت و صحبت بودیم، برخی دوستان مولانادوستمان را هم ملاقات کردیم و زیر چشمی هم نگاهی به نحوهء رفتار خاص برخی مدعوین داشتیم‌(خدا از سر تقصیراتم بگذرد)! یکی از این عزیزان، سخنران اخیرمان بود که عرض کردم از لحن مبارکشان برمی‌آمد از عزیزان حوزوی‌مان باشند، هرچند به کسوت زیبای روحانیان در نیامده بودند. ایشان گاهی بطور ناخود آگاه دست بسوی سرشان می‌بردند که گویی قصد جابجایی و تنظیم عمامه‌ای فرضی بر سرشان داشتند و همین حرکات و وجنات بود که شک بنده را به یقین نزدیکتر می‌ساخت که این عزیز از برادران روحانی‌مان باشند.

    برای شنیدن صحبت آخرین سخنران این نشست، به سالن برگشتیم...
  
  9 مرداد 85


ادامه ندارد!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلولهای خاکستری چترهای خوشرنگ را که دید ناخودآگاه بوی بارون و آفتاب به مشامش خورد هوائی شد که بزنه به کوه و دشت غافل از اینکه استاد پانویس با اون نم نم نوشته هاش خیس اش کرده بود

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.