یکی از دوستان عزیز ما اصرار زیادی دارند که ما بفهمیم ایشان استاد دانشگاه هستند. البته ما هم مدت زیادی است که فهمیدهام، اما نه که خنگی من بگوش فلک نیز رسیده است، ایشان باور ندارند هنوز متوجه شده باشیم، لذا همچنان و بکرات بر این موضوع تأکید میفرمایند.
دیروز با مرتضی، دربارهٔ ایشان و این اصرار به تفهیم "استاد دانشگاه" بودن غیبت میکردیم و مرتضی میگفت این جریان باعث خنده و مضحکهٔ برخی دوستان شده است.
بگمانم همهٔ ما انسانهای هویتفکری خودمان را یک "استاد دانشگاه" میدانیم. اینطور نیست؟ منظورم اینست که شخصیتی دارای ارزش و اعتبار و قابل توجه و احترام دیگران برای خود متصوریم و بسیار هم مایلیم که دیگران این را متوجه شوند و به انواع حیل و اشاره و بزیرکی این را میخواهیم حالی همدیگر کنیم. (دست بر سبلت نهادی در نوید / رمز، یعنی سوی سبلت بنگرید!)
حالا این دوست بنده خدای ما بطور مستقیم این را تفهیم میکند، ما که با حقهبازی و شامورتیبازی این تلاش را میکنیم. حداقل او صداقت و سادگی (هرچند ناآگاهانهای) دارد.
یا شاید حتماً دیده باشی کسانی را که در خیابان راه میروند و با خودشان بلند بلند حرف می زنند. ما به اینها هم میخندیم، اینطور نیست؟ من که اینطورم! یادم هست وقتی این گوشیهای تلفن همراه که در گوش میگذارند و دیگری نیازی نیست مبایل را دست بگیری و صحبت کنی تازه آمده بود، دوستی میگفت کسانی را در خیابان میدیده که دارند با خودشان حرف میزنند(در حقیقت با مبایلشان) و کلی از این قضیه متعجب بود و میخندید.
خوب، تو فکر میکنی ما اینطور نیستیم؟ ما هم از صبح تا شب با خودمان حرف میزنیم اما چون به ظاهر نیست و مخفیاش میکنیم، بروی خودمان نمیآوریم و حتی متوجه هم نیستیم.
ما همه "استاد دانشگاه" و سر و ته یک کرباسیم، عزیز من. و بقول معروف:
گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنکه هست گیرند