پوست خربزه





   نیم ساعتی است که از یک گردش شبانه در معیت دوستان و در کنار چشم‌انداز Harbour Bridge و Opera House برگشته‌ام. از دیشب تا حدود یک ماه آینده فستیوالی در سیدنی برگزار می‌شود که نام آن Vivid Sydney است(یعنی سیدنی سرزنده) و هر شب ساختمان‌ها و بناهای قدیمی را نورافشانی‌های رنگوارنگ و یا طرح‌دار می‌کنند که قدم زدن در شهر و سپس زدن نوشیدنی با دوستان در کافه را دلچسب می‌کند.

   قبل از آمدن به استرالیا دوستانم گفته بودند که استرالیا از نظر فرهنگی مثل دهات است و من باورم نمی‌شد اما امشب به عینه چیزی را دیدم که از باور هم گذشتم و به یقین دریافتم حق با آنها بوده است! 

"زندگی در پیش رو"



   دوست بیست و نه ساله‌ای دارم که (البته این جمله کژتابی دارد و معلوم نیست منظورم سن دوستم است یا مدت زمان دوستی‌مان! - که البته منظور من دومی است) از کلاس اول ابتدایی با هم دوست شدیم و هیچ چیز نتوانست فاصله‌ای بین ما اندازد جز هجرت. و از تو چه پنهان، گاهی دلم لک می‌زند برای همصحبتی‌ها و همدمی‌هایمان.

   رحیم از همان کودکی علاقه به کارهای فرهنگی داشت. روزنامه دیواری کلاس پنجم ابتدایی که با راهنمایی آقای پژوهان کار کردند را شاید بعنوان اولین کار او بیاد دارم. بعدها هم شغل وی در همین ارتباط شد. و شاید بهمین دلیل یکی از منابع معرفی محصولات فرهنگی بروز برایم، رحیم بوده. هرگاه رمانی یا فیلمی هوس می‌کردم، به اولین کسی که زنگ می‌زدم او بود. البته نمی‌دانم چرا این اواخر مذاق فیلمش تغییر کرده بود!(اینطور نیست، مسعود؟!)

   یکی از رمان‌هایی که بمن معرفی کرد، کتاب "زندگی در پیش رو" بود که یادم هست آن موقع که خواندمش، تازه به بازار کتاب آمده بود. نویسندۀ آن، رومن گاری و ترجمهٔ روانش از خانم گلستان که معرف حضور اهل کتاب هستند.

  داستان را برایت تعریف نمی‌کنم تا از مزه نیافتد. فقط یک خبر خوش اینکه این کتاب را بروی اینترنت نیز گذاشته‌اند و می‌توانی از اینجــا بصورت فایل pdf دانلود کنی و پرینت بگیری و بخوانی.

آفتابه‌دار





   چند هفته‌ای است بکمک ارشادات مرشد مخمور، دوچرخه‌ای خریده‌ام و بعضی روزها پارک‌های اطراف را گز می‌کنم. هر از گاهی هم در گوشه‌ای از پارک توقف می‌کنم، آبی می‌خورم، چند صفحه‌ای کتاب می‌خوانم و یا با iPod فایلی صوتی گوش می‌کنم.

   چند روز پیش در پارکی نشسته بودم و در حال خودم بودم که دو پلیس دوچرخه‌سوار را بناگهان دور خودم دیدم. یکی از آنها با اشاره به دستگاه iPod من که در مشمع جلدش گذاشته بودم، از من پرسید که این چیست و چرا آن را در مشمع گذاشته‌ام!! فهمیدم می‌خواهد بفهماند که "رئیس" است و باید به او متواضعانه(البته تواضع از سر اجبار)، پاسخ پس‌بدهم. من هم کمی بدجنسی کردم و طوری وانمود کردم که انگلیسی‌ام ضعیف است و نمی‌فهمم چه می‌گوید.

   خلاصه از او تکرار جملات و شمرده شمرده صحبت کردن و از من تظاهر به نفهمیدن! تا اینکه بنده خدا خسته شد و به همکارش (که او هم شروع به توضیح سئوال "رئیس" برای من کرده بود) گفت که منصرف شود و مرا رها کنند بحال خودم و بروند! و رفتند.

   

1. اگر این پلیس، همراه یعنی زیردست نداشت، باحتمال زیاد سعی در گرفتن تأیید ریاست از من نمی‌کرد. بیشتر برای فهماندن به زیردست خود چنین گیر بی‌منطقی داده بود تا بفهماند که "رئیس" است.

2. هویت‌فکری نیازمند ابراز و تأیید هویتش است. باید بنوعی هویت خود را بدیگری نشان دهد تا از وی و دیگران، مهر تأیید اعتبار بگیرد. حال اگر این لقمه را – بوسیله هر ترفندی - از او بگیریم، می‌میرد. یعنی فرصت ابراز و نمایش را از او بگیریم. (کمترک انداز سگ را استخوان)

3. یک لم برای رهایی از دست انسان‌های هویت‌فکری اینست که نشان دهی کدهایشان را متوجه نمی‌شوی. یعنی نمی‌فهمی اصلاً رئیس بودن یعنی چی. درست مثل کودکان.

    ما انسانهای اسیر هویت فکری هیچوقت پز مدرک و سواد و ثروت و شغل و اعتبار و بطور کلی شخصیت‌مان را به بچه‌ها نمی‌دهیم چون بخوبی می‌دانیم آنها اصلاً نمی‌دانند اینها چیست. بلکه اینها را به کسانی عرضه می‌کنیم که داخل بازی هستند یعنی از ارزشها باخبرند، یعنی آدم بزرگها.

   حالا اگر مخاطب ما آدم‌بزرگی باشد که نفهمد ما داریم پز شخصیتمان را به او می‌دهیم، ما رغبتی برای اعلام و اظهار شخصیت پیدا نمی‌کنیم!

4. اما لم برای رهایی از دست هویت‌فکری هم اینست که در مواجهه با افکار هویتی، آنها را کم‌محل و اصلاً بی‌محل کنیم. و دقیق‌تر بگوییم: آگاه باشیم که حتی موضع کم‌محلی و بی‌محلی به آن پندار، محل دادن به آن است!



   شبیه چنین تجربه‌ای را که برایت نقل کردم اکثر ما داشته و بطور روزمره داریم. یادم است مسعود می‌گفت: روزی در تهران سوار تاکسی شدم و بمحض نشستن بر صندلی متوجه شدم بغل دستم یکی از هنرپیشه‌های معروف و محبوب سینماست(مالک اشتر!) چشممان که بهم افتاد، هر چه منتظر شد من به او سلام کنم و یا ابراز خوشحالی کنم، نکردم که نکردم! و وارفت!

   یا این حکایت معروف را شاید شنیده‌ای که می‌گویند روزی یک نفر وارد توالت عمومی می‌شود و می‌بیند تعداد زیادی آفتابهٔ پرآب دم در توالت گذاشته شده. دست می‌برد و یکی را برمی‌دارد که بداخل ببرد و استفاده کند که ناگهان ترکه‌ای محکم بروی دستش می‌خورد. مسئول توالت (صاحب ترکه) به او می‌گوید: آن یکی (آفتابه) را بردار! طرف می‌پرسد: چه فرقی می‌کند؟ آفتابه آفتابه است. و رئیس مستراح می‌گوید: پس من اینجا چکاره‌ام؟!

و عجب تمثیل مناسبی!

سر و ته یک کرباس





   یکی از دوستان عزیز ما اصرار زیادی دارند که ما بفهمیم ایشان استاد دانشگاه هستند. البته ما هم مدت زیادی است که فهمیده‌ام، اما نه که خنگی من بگوش فلک نیز رسیده است، ایشان باور ندارند هنوز متوجه شده باشیم، لذا همچنان و بکرات بر این موضوع تأکید می‌فرمایند.

   دیروز با مرتضی، دربارهٔ ایشان و این اصرار به تفهیم "استاد دانشگاه" بودن غیبت می‌کردیم و مرتضی می‌گفت این جریان باعث خنده و مضحکهٔ برخی دوستان شده است.

   بگمانم همهٔ ما انسان‌های هویت‌فکری خودمان را یک "استاد دانشگاه" می‌دانیم. اینطور نیست؟ منظورم اینست که شخصیتی دارای ارزش و اعتبار و قابل توجه و احترام دیگران برای خود متصوریم و بسیار هم مایلیم که دیگران این را متوجه شوند و به انواع حیل و اشاره و بزیرکی این را می‌خواهیم حالی همدیگر کنیم. (دست بر سبلت نهادی در نوید / رمز، یعنی سوی سبلت بنگرید!)

   حالا این دوست بنده خدای ما بطور مستقیم این را تفهیم می‌کند، ما که با حقه‌بازی و شامورتی‌بازی این تلاش را می‌کنیم. حداقل او صداقت و سادگی (هرچند ناآگاهانه‌ای) دارد.

   یا شاید حتماً دیده باشی کسانی را که در خیابان راه می‌روند و با خودشان بلند بلند حرف می زنند. ما به اینها هم می‌خندیم، اینطور نیست؟ من که اینطورم! یادم هست وقتی این گوشی‌های تلفن همراه که در گوش می‌گذارند و دیگری نیازی نیست مبایل را دست بگیری و صحبت کنی تازه آمده بود، دوستی می‌گفت کسانی را در خیابان می‌دیده که دارند با خودشان حرف می‌زنند(در حقیقت با مبایلشان) و کلی از این قضیه متعجب بود و می‌خندید.  

   خوب، تو فکر می‌کنی ما اینطور نیستیم؟ ما هم از صبح تا شب با خودمان حرف می‌زنیم اما چون به ظاهر نیست و مخفی‌اش می‌کنیم، بروی خودمان نمی‌آوریم و حتی متوجه هم نیستیم.

    ما همه "استاد دانشگاه" و سر و ته یک کرباسیم، عزیز من. و بقول معروف:
 
گر حکم شود که مست گیرند                  در شهر هر آنکه هست گیرند


"من"




    داشتم فکر می‌کردم با وجود علم در حال پیشرفت در زمینه‌ی الکترونیک و پزشکی، چه آزمایش‌های عرفانی‌ئی می‌شود انجام داد. مثلاً فرض کن در صد سال آینده که در زمینه این دو علم، پیشرفت‌ها بسیار زیادتر خواهد بود، در شرایط آزمایشگاهی مغز انسانی را از بدنش بیرون بیاورند (بدون اینکه بمیرد) و این مغز را در تهران نگه دارند و قلب و بدن وی را به شیراز ببرند. بدون اینکه ارتباط مغز و بدن مختل شود، بوسیله‌ی دستگاههای الکترونیک ارتباط آنها را حفظ کنند و ارگانیسم فرد همچنان حیات و هوشیاری داشته باشد.

    گمان نمی‌کنم این آزمایش نشدنی باشد. چون ارتباط مغز  با  بدن ارتباطی از نوع الکترونیکی است (چیزی شبیه به امواج ماهواره و تلفن و تلوزیون و ...) و قاعدتاً باید بتوان چنین آزمایشی انجام داد.

   حال سئوالی که می‌توان مطرح کرد اینست: اگر از این فرد پرسیده شود: "تو الآن کجا هستی؟"، چه جوابی می‌دهد؟  آیا او در تهران است یا شیراز؟!

"روز مادر"

  


   امروز در استرالیا "روز مادر" است. نمی‌دانم در ولایت شما هم اینطور اعلام کرده‌اند یا نه. کودکی را می‌شناسم که پدر و مادر استرالیایی‌اش یکی دو ماه است با هم جنگ و دعوا دارند. البته تا همین شش ماه پیش "عاشق" هم بودند. تا اینکه - بنقل اطرافیان – پدرش دو هفته‌ای رفت سفر مجردی به نیوزلند، بدون رضایت مدیر کل!، و وقتی برگشت دعوا شروع شد. (البته سفر مجردی تنها بهانه‌ای برای دعوا بود و بعداً معلوم شد قضیه ریشه‌دارتر از این حرفهاست.)

   چه اشکال دارد که زن یا شوهر در طول زندگی مشترک‌شان مدتی بطور فردی خلوت کند؟ خیلی هم خوب است. اصلاً بنظر من هر زن و شوهری واجب است در طول سال حداقل دو بار از هم عزلت بگزینند و دور باشند، هر بار هم بمدت شش ماه!

   داشتم ماجرای جولیان را می‌گفتم. بله، پدر و مادرش دو ماهی است که حسابی با هم درگیرند، کودک را پدر مصادره کرده و دو ماه است به مادر اجازه نداده او را ببیند. مادر هم دست به دامن دادگاه شده و ...

   چند روز پیش مادر و اطرافیان وی را دیدم، و شنیدم که بخاطر روز مادر، که امروز است، دست‌بکار شده است تا بطور اضطراری و موقتی هم که شده، از دادگاه و پلیس اجازه بگیرند روز مادر کودک را بیاورند تا ببیندش.

   خیلی قشنگ است، نه؟! اما اگر کمی تأمل کنیم آیا متوجه رد پای هویت فکری می‌شویم؟ چطور است که احساس مادرانه – که شاید بعد از نیروی جنسی، قویترین احساس باقی‌مانده از فطرت است برای انسان امروزی، – چطور است که این احساس باید به ضرب و زور یک مناسبت قراردادی غلیان کند؟! پس روزهای دیگر مادر بودن کجا بوده؟!

   هویت فکری انسان را مسخ می‌کند، بطوریکه حتی فطری‌ترین و اصیل‌ترین حس‌های او را اینطور وابسته به ارزش‌های اعتباری وضع‌شده توسط خودش می‌کند.

   پس بتر زین مسخ کردن چون بود؟


حاشا!




 گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای
گفتا کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟!

راست یا دروغ!؟




  امان از دست این عقل! آدم را دیوانه می‌کند!

   این جملهٔ ساده را ببین:
 "من آدم دروغگویی هستم."

کسی که این جمله را می‌گوید، سوای ادعایش، از دو حال خارج نیست: یا 1. واقعاً انسان راستگویی است، یا 2. واقعاً انسان دروغگویی است.

اگر حالت اول باشد(یعنی انسان راستگویی باشد)، چون انسان راستگویی است، پس جمله‌ای که گفته، باید راست باشد، یعنی واقعاً انسان دروغگویی باشد، پس نمی‌تواند راستگو باشد!!

و اگر حالت دوم باشد(یعنی انسان دروغگویی باشد)، چون انسان دروغگویی است، پس جمله‌ای که گفته، باید دروغ باشد، یعنی دروغگو نیست و راستگوست!!

   این تفلسف چه می‌کند با انسان! در نظر بگیر یک آدمی که زیاد هم فکر نمی‌کند، جملهء مورد بحث‌مان یعنی "من آدم دروغگویی هستم." را از کسی بشنود. بسادگی فکر می‌کند: "پس طرف آدم دروغگویی است". به همین سادگی!