یکی از دوستان عزیز ما اصرار زیادی دارند که ما بفهمیم ایشان استاد دانشگاه هستند. البته ما هم مدت زیادی است که فهمیدهام، اما نه که خنگی من بگوش فلک نیز رسیده است، ایشان باور ندارند هنوز متوجه شده باشیم، لذا همچنان و بکرات بر این موضوع تأکید میفرمایند.
دیروز با مرتضی، دربارهٔ ایشان و این اصرار به تفهیم "استاد دانشگاه" بودن غیبت میکردیم و مرتضی میگفت این جریان باعث خنده و مضحکهٔ برخی دوستان شده است.
بگمانم همهٔ ما انسانهای هویتفکری خودمان را یک "استاد دانشگاه" میدانیم. اینطور نیست؟ منظورم اینست که شخصیتی دارای ارزش و اعتبار و قابل توجه و احترام دیگران برای خود متصوریم و بسیار هم مایلیم که دیگران این را متوجه شوند و به انواع حیل و اشاره و بزیرکی این را میخواهیم حالی همدیگر کنیم. (دست بر سبلت نهادی در نوید / رمز، یعنی سوی سبلت بنگرید!)
حالا این دوست بنده خدای ما بطور مستقیم این را تفهیم میکند، ما که با حقهبازی و شامورتیبازی این تلاش را میکنیم. حداقل او صداقت و سادگی (هرچند ناآگاهانهای) دارد.
یا شاید حتماً دیده باشی کسانی را که در خیابان راه میروند و با خودشان بلند بلند حرف می زنند. ما به اینها هم میخندیم، اینطور نیست؟ من که اینطورم! یادم هست وقتی این گوشیهای تلفن همراه که در گوش میگذارند و دیگری نیازی نیست مبایل را دست بگیری و صحبت کنی تازه آمده بود، دوستی میگفت کسانی را در خیابان میدیده که دارند با خودشان حرف میزنند(در حقیقت با مبایلشان) و کلی از این قضیه متعجب بود و میخندید.
خوب، تو فکر میکنی ما اینطور نیستیم؟ ما هم از صبح تا شب با خودمان حرف میزنیم اما چون به ظاهر نیست و مخفیاش میکنیم، بروی خودمان نمیآوریم و حتی متوجه هم نیستیم.
ما همه "استاد دانشگاه" و سر و ته یک کرباسیم، عزیز من. و بقول معروف:
گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنکه هست گیرند
۱۰ نظر:
واقعا هم همه سر و ته يه كرباسيم ولي به روي خودمون نمي آريم!
يكي از دوستان بودن يه ترم شغل شريف استاد دانشگاهي رو داشتند و وقتي ازشون پرسيدم چرا ديگه اين كار رو ادامه ندادند و فقط در موسسات اموزشي تدريس مي كنند در كمال ناباوري بنده اين جواب را دادند! تنها دلش مي خواسته كه او را استاد صدا كنند و به اين ارزويش رسيده است و الان از نظر مالي (چون حق التدريس به حساب مي امدند) چنگي به دل نمي زند ترجيح داده اند فعلا اين كار رو انجام ندهند!
جداً که راست می گویید. آدم وقتی در خودش و اطرافیانش نگاه می کند چیزی جز همین حقیقت تلخ نمی بیند.
khili jaleb bod in mozo aman az daste in mojode do pa..
آره ما هم با خودمون حرف میزنیم و وقتی زیادی فکرمون مشغول باشه حتی با خودمون دعوا هم می کنیم که البته گاهی اوقات این خوددر گیری به خود زنی مبدل میشه!!
ای خدا عجب چیزایی خلق کردیا!!
.
.
کلاه سروریت کج مباد بر حسن...
تا همین چند لحظه پیش داشتم با دوستی صحبت می کردم از انجایی که تبحر خاصی د ردلیل تراشیهای ذهنی داشتندگیج شده بودم که درست چیه؟ولی طبق معمول وقتی امدم ببینم پانویس عزیز چه غذایی(منظور غذای روح)رو برامون طبخ کردن؛فهمیدم که باز کار ذهنه.
Hame ra bayeed gabool bokoonim,majsosaan ma ha que az erfanaie budaan dam mizanim,mohem nist anchee digarie fedr mikonad,mohem in haast ma chie feker mikonim,bie fekrie,.....
ببخشيد جناب پانويس
اين روزها سرم خيلي شلوغه و نمي تونم زياد به سايتتون سر بزنم. آخه من مولف و محقق و مدرس هستم و دائما در حال تاليف و تحقيق و تدريس و فرصت كم مي ارم.
دانشجويانم هم بهم مي گن: "استاد! ظاهراً اين روزها سرتون خيلي شلوغه"
يكي از رفقا هم چند روز پيش بهم گفت "استاد گرامي، جناب آقاي...." من هم سريع توي حرفش امدم و گفتم الان سرم خيلي شلوغه، بذار بعدا صحبت مب كنيم.
ايشاله فرصت كنم به سايت خوبتون بيشتر سر مي زنم.
دلم واستون تنگ شده.
پانویس جان
دلم گرفته
دلم از این نفس بدجور گرفته
اذیتم می کنه و راحتم نمی ذاره
خسته شدم چکار کنم؟
از مدیتیشن کردن هم خسته شدم
باید چکار کنم؟
تا چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
زندان " من"
جای شما خالی چند وقتی در زندان به جرم نامعلومی مشغول خوردن آب خنک بودیم .
در فضای زندان آدم بایستی خودش رو به یک گروه و باند متصل کنه تا از شر دیگر زندانیان در امان با شه .
هر زندانی یک سبک و روش خاصی داشت تا بتونه فضای زندان رو تحمل کنه و یه سپر دفاعی در مقابل آزار سایرین داشته باشه و تاکتیک من هم خود آموزی زیاد و میل به دانشمند شدن بود .
احساس می کردم که کسانی که در آن سوی دیوارهای بلند زندان قرار دارند از من جلوترند و از طرفی برای اینکه به خودم بقبولانم که از هم سلولیهایم جلوترم شروع به خواندن کتابهای رنگارنگ به اصطلاح روانشناسی و جنگ روانی کردم .
ناگفته نماند که قبل از تشرف به زندان به طور عجیبی علاقه مند به قهرمان شدن داشتم و آتش آن در وجودم زبانه می کشید .
تجربه زندان به من آموخت که با ارزش ترین چیزها برای انسان قدرت و توانمندی است . در زندان تا کسی نباشید بی قدرت و ناتوان هستید در زندان کسی بودن یعنی به گروه و باندی تعلق داشتن .
این مردان به غریزه می دانند که در دنیای در حال گسترش جایی و مجالی برای ناتوانی وجود ندارد و انسانها به قدرت احترام می گذارند.
به مرور گرفتار خودبینی و نخوت شدم زیرا گمان می بردم که من جزو افراد نادری هستم که می دانند در پس امور چه می گذرد . تا حدی پیش رفتم که دیگران را در ردیفی پایین تر از خود دانستم و به بی سوادها و نادانها به دیده تحقیر نگاه می کردم تا خود را انسانی ارزشمند تر و مهمتر از سایرین در نظر گرفتم و شخصیتی شبیه دون کیشوت معروف پیدا کردم .
به یاد دارم که شب پیش از آزادی علاقه ای به ترک زندان نداشتم زیرا به یک واقعیت ساده رسیدم که چیزی به نام آزادی برای "من" وجود ندارد . برای من محیط زندان و دنیای بیرون به لحاظ روانی تفاوتی نداشتند و تنها فرق آنها مقیاس و گستردگی آنها بود .
زندان برای من مدل کوچک شده ( دیفرانسیل) دنیای به اصطلاح آدمهای آزاد بود و همان کنشها و واکنشها منتها در مقیاس کوچک .
امیدوارم پای شما به زندان باز نشود .
علی
اخ جه حالی داره وقتی از کنار به این گفتمان فکری خود حتا برای چند دهم ثانیه هم که شده بدون تعلق مینگریم. فکر را چه به ما - ما را چه به فکر!
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.