نیم ساعتی است که از یک گردش شبانه در معیت دوستان و در کنار چشمانداز Harbour Bridge و Opera House برگشتهام. از دیشب تا حدود یک ماه آینده فستیوالی در سیدنی برگزار میشود که نام آن Vivid Sydney است(یعنی سیدنی سرزنده) و هر شب ساختمانها و بناهای قدیمی را نورافشانیهای رنگوارنگ و یا طرحدار میکنند که قدم زدن در شهر و سپس زدن نوشیدنی با دوستان در کافه را دلچسب میکند.
قبل از آمدن به استرالیا دوستانم گفته بودند که استرالیا از نظر فرهنگی مثل دهات است و من باورم نمیشد اما امشب به عینه چیزی را دیدم که از باور هم گذشتم و به یقین دریافتم حق با آنها بوده است!
قبل از آمدن به استرالیا دوستانم گفته بودند که استرالیا از نظر فرهنگی مثل دهات است و من باورم نمیشد اما امشب به عینه چیزی را دیدم که از باور هم گذشتم و به یقین دریافتم حق با آنها بوده است!
به کافهای در کنار اپرا هاوس رفتیم برای خوردن قهوهای چیزی. سفارش دادیم و آوردند و بمحض دیدن لیوان حاوی قهوه، حس عمیقاً نوستالژیکی مرا فراگرفت، همان لیوانی که در دوران کودکیام در روستای سمیرم، خانهٔ گلی پدربزرگ، در آن چای میخوردیم!
پرسیدم در این مملکت فرنگ و بقول امروزیها هایکلاس، این لیوان چه میکند؟ آن هم در کافهای اینچنین و در کنار اپرا هاوس که برای خودش اهن و تلپی دارد؟ که ندا آمد (و سر میز نشست!) و گفت که این لیوانها اینجا مد است و باکلاس محسوب میشود! از حس نوستالژیکم بیرون آمدم و در حیرت شیرجه زدم که: عجب! در سال 2010 در چنین کشور و شهری و منطقهای، ارزشی وجود دارد که بیست سی سال پیش در کوره دهاتی در ایران، ارزشی هم محسوب نمیشد! پس راست است که استرالیا مثل دهات است، نه، اشتباه کردم، اصلاً از دهات هم بیست سالی عقب است!
بگذار دو کلام هم حرف جدی بزنیم یک وقت مردم برایمان حرف درنیاورند. ما آدمهای هویت فکری بطور عجیبی ارزشخواریم. میدانم که در دلت میگویی: "کشتی ما رو با این هویت فکری!"، اما اندکی مجالم بده، بد نیست این چیزی که میخواهم بگم، شاید تو هم آن را تجربه کرده باشی.
داشتم میگفتم - که پریدی وسط حرفم – ما آدمهای هویتی در ارتباط با هرچیز، به ارزش آن توجه داریم. واقعیت آن برایمان دیگر مهم نیست، مهم اینست که میزان اعتبار آن چیز چقدر است. من در خیابانهای پاریس یا همین ساحل سیدنی خودمان(!) در حال قدم زدن هستم، یک گوشهٔ ذهنم به این مشغول است که "عجب جای باکلاسی دارم قدم میزنم" و لذت میبرم. (و البته گوشهٔ دیگر ذهنم به این میاندیشد که چگونه این را برای کسانیکه از این "ارزش" بیبهرهاند تعریف کنم تا دلشان را آب کنم و کاری کنم که احساس حرمان کنند. دقت کرده باشی ما وقتی به جایی میرویم، فرت و فرت عکس میگیریم یا در ذهن میسپاریم که بعداً برای فلانی و فلانی تعریف کنیم.)
بله، داشتم میگفتم - که ایندفعه خودم پریدم وسط حرفم! – ارزشخوری یا بقول مولانا گلخواری چیزی است که ما به آن خو کردهایم. و تو فکر نکن که هویت فکری فقط گریبانگیر انسانهای بقول تو بابهره است، توئی هم که میگویی "خوشا بحال من که با نون و پنیر خوشم" یا آن روستایی که سادگی و بیچیزیاش را باارزش میداند و خود را با آن میسنجد و لذا احساس خوشی از بیچیزیاش میکند، او هم از آن طرف افتاده و گرفتار است! فرقی با هم نداریم. منی که در کافهای در اپرا هاوس سیدنی در "کافه و لیوانی باکلاس" قهوهام را میخورم و از این ارزش خوشحالم، با منی که در روستا و در اتاق گلی و سادۀ پدربزرگم "لیوان ساده و بیآلایش" چایم را میخورم و از سادگی و فقر و ناداری ارزش ساختهام و به آن میبالم، یکی هستیم. اینطور نیست؟!
من سیدنینشین با ارزش "قدم زدن در کنار هاربر بریج" به تو پز میدهم و توی دهاتی با "سفرۀ فقیرانهٔ نون پنیر سبزی"ات. در حالیکه هر دو اسیر "خود"یم و ارتباطی با واقعیت نداریم. انسان اسیر "خود" یک عمر زندگی میکند اما گویی زندگی نکرده، ارزشها و اعتباریات روان او را کشتهاند و لحظهای مجال زندگی و vivid بودن و سرزنده بودن به او ندادهاند. درست مثل گاوی که در باغ، چیزی جز پوست خربزه را نمیبیند، چون اصلاً خودش فقط بدنبال پوست خربزه است!
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از اين سران تا آن سران
زان همه عيش و خوشیها و مزه
او نبيند غير قشر خربزه
بگذار دو کلام هم حرف جدی بزنیم یک وقت مردم برایمان حرف درنیاورند. ما آدمهای هویت فکری بطور عجیبی ارزشخواریم. میدانم که در دلت میگویی: "کشتی ما رو با این هویت فکری!"، اما اندکی مجالم بده، بد نیست این چیزی که میخواهم بگم، شاید تو هم آن را تجربه کرده باشی.
داشتم میگفتم - که پریدی وسط حرفم – ما آدمهای هویتی در ارتباط با هرچیز، به ارزش آن توجه داریم. واقعیت آن برایمان دیگر مهم نیست، مهم اینست که میزان اعتبار آن چیز چقدر است. من در خیابانهای پاریس یا همین ساحل سیدنی خودمان(!) در حال قدم زدن هستم، یک گوشهٔ ذهنم به این مشغول است که "عجب جای باکلاسی دارم قدم میزنم" و لذت میبرم. (و البته گوشهٔ دیگر ذهنم به این میاندیشد که چگونه این را برای کسانیکه از این "ارزش" بیبهرهاند تعریف کنم تا دلشان را آب کنم و کاری کنم که احساس حرمان کنند. دقت کرده باشی ما وقتی به جایی میرویم، فرت و فرت عکس میگیریم یا در ذهن میسپاریم که بعداً برای فلانی و فلانی تعریف کنیم.)
بله، داشتم میگفتم - که ایندفعه خودم پریدم وسط حرفم! – ارزشخوری یا بقول مولانا گلخواری چیزی است که ما به آن خو کردهایم. و تو فکر نکن که هویت فکری فقط گریبانگیر انسانهای بقول تو بابهره است، توئی هم که میگویی "خوشا بحال من که با نون و پنیر خوشم" یا آن روستایی که سادگی و بیچیزیاش را باارزش میداند و خود را با آن میسنجد و لذا احساس خوشی از بیچیزیاش میکند، او هم از آن طرف افتاده و گرفتار است! فرقی با هم نداریم. منی که در کافهای در اپرا هاوس سیدنی در "کافه و لیوانی باکلاس" قهوهام را میخورم و از این ارزش خوشحالم، با منی که در روستا و در اتاق گلی و سادۀ پدربزرگم "لیوان ساده و بیآلایش" چایم را میخورم و از سادگی و فقر و ناداری ارزش ساختهام و به آن میبالم، یکی هستیم. اینطور نیست؟!
من سیدنینشین با ارزش "قدم زدن در کنار هاربر بریج" به تو پز میدهم و توی دهاتی با "سفرۀ فقیرانهٔ نون پنیر سبزی"ات. در حالیکه هر دو اسیر "خود"یم و ارتباطی با واقعیت نداریم. انسان اسیر "خود" یک عمر زندگی میکند اما گویی زندگی نکرده، ارزشها و اعتباریات روان او را کشتهاند و لحظهای مجال زندگی و vivid بودن و سرزنده بودن به او ندادهاند. درست مثل گاوی که در باغ، چیزی جز پوست خربزه را نمیبیند، چون اصلاً خودش فقط بدنبال پوست خربزه است!
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از اين سران تا آن سران
زان همه عيش و خوشیها و مزه
او نبيند غير قشر خربزه
۷ نظر:
چه جالب.این حالت شبیه لوکس نگه داشتن ماشینهای خیلی قدیمی و ویراژ دادن بااون توی خیابونایی که مرکز ویراز ماشینهای 2008 به بالاست.نه؟
مثنوی ما دکان وحدت است
غیر واحد هر چه بینی آن بت است
khili bahal neveshti panevis jan
موضوع "هويت فكري" هر چقدر هم تكرار بشه و ما هم هي بگيم بازم "هويت فكري" خيلي حرفها ميشه زد و با تمام تكراري بودن باز هم تازه باشه (فهميدم كلي تناقض داشت!) ولي يه نكته اي رو هميشه بهش فكر ميكنم قبل ازاينكه خودم رو شماتت كنم كه چرا اينهمه در بند اين هويت فكري هستي واونم اينكه اين هويت فكري بيشتر اوقات اصلا خواسته خودم نيست و ديكته شده فرهنگ و سياست و مذهب ........ هست و حتي من بيچاره كنترلي روش ندارم. بازم ادم دلش مي تونست خوش باشه اگه خودش و تنها خودش اين "هويت فكري" رو براي خودش به صورت بكر و بدون كپي برداري از كسي ساخته باشه ... اما اينطور نيست و تنها مقلد هويت هاي فكري ديكته شده هستيم. وقتي هم مي خواهيم ساختار شكني كنيم يه نداي دروني هي سركوفت مي زنه و بدتر از اون يه چماق بزرگتر خارجي :)
هميشه علاقه خاصي به نوع زندگي اجنبي ها دارم و دلم مي خواد هويت فكري (ليوان استراليايي ها)خارجي ها رو ببينم شايد بيشتر به نوع هويت خودم فكر كنم
چقدر ما آدمها پیچیده هستیم...
fekr mikonam hame chiz tuye in 2nya hamine be hamin sadegi ye fenjun mitune toro be in beresune ke............
baraye man khili jaleb bod k dide mokhtalef ensan ha ra mibinam
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.