برای بزرگتر دیدن تصویر، روی آن کلیک کنید.
این عکس را دوست عزیزم که یک هفتهای است از ایران برگشته برایم فرستاده است. سر در بازار سنتی شاه عبدالعظیم(شابدولظیم) است. از این دالان که داخل میشوی مغازههای قدیمی و رنگوارنگ عطاری شروع میشوند و همینطور تا برسی به در ورودی خود امامزاده، ادامه دارند. اواسط این بازار هم یک شیرینیفروشی خیلی قدیمی هست که نان خامهایهای بزرگ و فالودههای پرآبلیمو و بستنی سنتی درجه یک دارد که از چهار پنج سالگی تا همین اواخر مشتریاش بودهام.
بگذار برگردیم از همین مسیری که رفتیم داخل بازار و بیاییم دم ورودی، همینجا که عکس نشانمان میدهد، تا چیزی برایت تعریف کنم.
این بستنیفروشی سمت راست را میبینی؟ تابلواش جدید است. قبلاً اینطوری نبود، حالتی سنتی داشت. با دیدن این بستنیفروشی یادم بخاطرهای افتاد که چند سال پیش یکی از فامیل برایم تعریف کرد. صحبت سر این بود که شغلها بخودی خود باارزش و بیارزش نیستند و این ما انسانها هستیم که به آنها ارزش و اعتبار میدهیم. و او گفت: بستنیفروشی دم در بازار حرم رو دیدهای؟ گفتم: خوب؟ گفت: وقتی نوجوان بودم رفتم آنجا کار کنم. کارم این بود که بستنی و فالوده بریزم توی ظرف و بدم به مشتری. همان روز اول وقتی یکی از آشناها یا فامیل آمد توی مغازه، از خجالت سرخ شدم و دویدم روپوشم رو درآوردم و زدم بیرون. دیگه هم نرفتم اونجا!
بگذار برگردیم از همین مسیری که رفتیم داخل بازار و بیاییم دم ورودی، همینجا که عکس نشانمان میدهد، تا چیزی برایت تعریف کنم.
این بستنیفروشی سمت راست را میبینی؟ تابلواش جدید است. قبلاً اینطوری نبود، حالتی سنتی داشت. با دیدن این بستنیفروشی یادم بخاطرهای افتاد که چند سال پیش یکی از فامیل برایم تعریف کرد. صحبت سر این بود که شغلها بخودی خود باارزش و بیارزش نیستند و این ما انسانها هستیم که به آنها ارزش و اعتبار میدهیم. و او گفت: بستنیفروشی دم در بازار حرم رو دیدهای؟ گفتم: خوب؟ گفت: وقتی نوجوان بودم رفتم آنجا کار کنم. کارم این بود که بستنی و فالوده بریزم توی ظرف و بدم به مشتری. همان روز اول وقتی یکی از آشناها یا فامیل آمد توی مغازه، از خجالت سرخ شدم و دویدم روپوشم رو درآوردم و زدم بیرون. دیگه هم نرفتم اونجا!
۲ نظر:
این مطلب و این عکس ها منو به گذشته برد و خاطرات کودکیم رو زنده کرد...یادش بخیر شاه عبدالعظیم رفتنهای وسط هفته یا آخر هفته که بیشتر اقوام و بچه هاشون با ما همراه بودند. همه ی عشق من این بود که اون سماورها و قابلمه های کوچولو رو تماشا کنم و هربار یکیشون و به کلکسیونم اضافه کنم...چه سفره های نذری که تو صحن پهن می شد. یادش بخیر...هر چه بود پاکی سادگی و صفا بود اما حالا....!
سپاسگزارم
گفتی بستنی رفیق!
آمدی ایران حتما یادم باشد, می ریم یه بستنی فروشی توپ و بی نظیر... برای یک بستنی خاطره انگیز. بستنی اش طعم قدیما رو می ده
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.