تصاویر ذهنی، ثابت و مرده هستند اما متحرک و زنده بنظر می رسند. مانند این تصویر.
برای بزرگتر دیدن تصویر، روی آن کلیک کنید.
برای بزرگتر دیدن تصویر، روی آن کلیک کنید.
تقریباً هر دو ماهی یکبار شبکههای تلوزیون استرالیا اعلام میکنند که "یکی از سربازان استرالیا در افغانستان کشته شد" و چند نفر از صاحبمقامهای نظامی و دولتی را نشان میدهند در حالیکه لباسهای رسمی پر از مدالهای رنگوارنگ پوشیدهاند، پشت تریبون میروند تسلیتی میگویند و صحبت از افتخار و چیزهایی میکنند که همه میدانیم.
و این در حالی است که در افغانستان هر هفته و هر روز تعدادی انسان کشته میشوند و همین شبکههای تلوزیونی استرالیا خیلی همت کنند، صرفاً طی یک تیتر خبری چند ثانیهای میگویند: "امروز در ولایت فلان افغانستان دوازده نفر کشته شدند." و تمام!
برچسبگذاری چقدر راحت اعمال را توجیه میکند. "من استرالیاییام"، "او افغانی است"، "من ایرانیام" و ... . این کار باعث میشود من روابطم و زندگیام را از این دید و زاویهٔ خاص برچسبها و میزان ارزش نهاده شده بر آنها(توسط جامعه و خودم) جهت بدهم، از زاویهٔ عقیدهای که پشت این Labelها دارم. به اینصورت اگر دهها "افغانی" کشته شوند آنچنان اهمیتی ندارد که یک "استرالیایی" کشته شود. یعنی انسان مهم نیست، برچسب مهم است!
ذهن برای تقسیمبندی امور مادی زندگی و آسان کردن مدیریت آن، تمایل به الگوسازی (Pattern) دارد. از هر پدیدهای میخواهد یک قاعده، قانون و الگو بسازد و آن را به امور بیشتری از زندگی تعمیم دهد، آن را کلی کند(generalize). اینکه ما اینهمه مایل به دریافت عقیده و باور، ایدئولوژی و کلام و فلسفه هستیم، بخاطر همین خصوصیت ذهن است. آیا اگر کسی به ما بگوید خودت و زندگی را نو و تازه ببین، حرف او برایمان مقبولتر است یا اگر کسی به ما اعتقادی (هضمنشده و تجربهنشده توسط خودمان) بما بدهد؟! مسلماً ما مشتریهای باور، اعتقاد و ایدئولوژی هستیم.
ما نه تنها بر پدیدهها و روابط و امور زندگی، بلکه بر اشخاص نیز برچسبهای ذهنی خود را میزنیم و پس از یکی دو بار ملاقات کردن آنها، دیگر واقعیت آنها را در دیدارهای بعدی نمیبینیم. دیگر فقط با همان برچسب و ذهنیتی که از آنها داریم در ارتباط میشویم نه با خود آنها. اینطور نیست؟
فاجعهآمیزتر از این، زدن برچسب بر خود است. من از خودم هم تصویر و ذهنیتی دارم. دقیقتر بگوییم تصویری ذهنی دارم که آن را خودم میدانم و همیشه خیال میکنم آن تصویر و برچسب، واقعیت من است، من هستم. یعنی یک چیز (تصویر) ثابت و لاجرم کهنه را خودم میدانم. در حالیکه واقعیت انسانی من یک وجود سیال، پویا و نوشونده و تازه است.
اینکه مولانا میگوید: "عمر همچون جوی نو نو میرسد / مستمری مینماید در جسد"، به همین موضوع اشاره دارد. ذهن، تصویرساز و الگوبردار است لذا در قیاس با انرژی نوشوندهٔ درون، همچون جسد مرده است، چیزی جز تصویر نیست، مثل یک قطعه عکس.
واضح است که ذهن در جایگاه الگوسازی و طبقهبندی امور مادی، جایگاهی شایسته دارد. اما در امور معنوی، مانند زندگی و ارتباطات انسانی، ابتر و ناکارآمد و حتی تخریبکننده است.
این را هم داخل پرانتز بگوییم که ظاهراً یافتههای دهههای اخیر دانشمندان فیزیک کوانتوم نشان میدهد ذهن حتی در امور مادی نیز نمیتواند قابل اتکا باشد. بعداً در اینباره مطالبی خواهم نوشت.
عدم دخالت برچسب، و بیتصویر دیدن است که واقعنگری را در روابط انسانی جاری میکند. میپرسی: حال که من از اول کودکیام به برچسب زدن به خودم و بدیگران و به همهٔ روابط، شرطی شدهام و دیگر ناخودآگاه و اتوماتیکوار این کار را میکنم، چه باید بکنم؟
آگاهی! آگاه باشم به این روند، به این مکانیسم تصویرسازی و برچسبزنی ذهن. دائماً آگاه باشم که هماکنون در ذهن چه دارد میگذرد و چطور برچسبها و الگوهای ذهنی در رابطههایم دارند دخالت میکنند.
متأسفانه ما بقدری از بیرون (از انسانها) میترسیم که لحظهای جرأت نمیکنیم بیرون (دیگران) را بحال خودشان رها کنیم و به آنچه در ذهنمان میگذرد نگاه و توجه کنیم. فعالیت ذهن را زیر نظر و دقت(بدون واکنش) بگیریم.
با نگاه به فعالیت ذهن، نوعی آزادی از تصاویر ذهنی، رهایی از دانستگی(برچسبها و تصویرهای ذهنی ما از خود و دیگران همه جزو دانستگیهای ما هستند)، فراغت از نخوت و عُجب علم(علم بمعنی همان دانستگی، همان تصویرها و برچسبها) بوجود میآید و نتیجتاً انسان سبکی و شعف ساده بودن، "جاهل" بودن و "ابلهی" را تجربه میکند.
و این در حالی است که در افغانستان هر هفته و هر روز تعدادی انسان کشته میشوند و همین شبکههای تلوزیونی استرالیا خیلی همت کنند، صرفاً طی یک تیتر خبری چند ثانیهای میگویند: "امروز در ولایت فلان افغانستان دوازده نفر کشته شدند." و تمام!
برچسبگذاری چقدر راحت اعمال را توجیه میکند. "من استرالیاییام"، "او افغانی است"، "من ایرانیام" و ... . این کار باعث میشود من روابطم و زندگیام را از این دید و زاویهٔ خاص برچسبها و میزان ارزش نهاده شده بر آنها(توسط جامعه و خودم) جهت بدهم، از زاویهٔ عقیدهای که پشت این Labelها دارم. به اینصورت اگر دهها "افغانی" کشته شوند آنچنان اهمیتی ندارد که یک "استرالیایی" کشته شود. یعنی انسان مهم نیست، برچسب مهم است!
ذهن برای تقسیمبندی امور مادی زندگی و آسان کردن مدیریت آن، تمایل به الگوسازی (Pattern) دارد. از هر پدیدهای میخواهد یک قاعده، قانون و الگو بسازد و آن را به امور بیشتری از زندگی تعمیم دهد، آن را کلی کند(generalize). اینکه ما اینهمه مایل به دریافت عقیده و باور، ایدئولوژی و کلام و فلسفه هستیم، بخاطر همین خصوصیت ذهن است. آیا اگر کسی به ما بگوید خودت و زندگی را نو و تازه ببین، حرف او برایمان مقبولتر است یا اگر کسی به ما اعتقادی (هضمنشده و تجربهنشده توسط خودمان) بما بدهد؟! مسلماً ما مشتریهای باور، اعتقاد و ایدئولوژی هستیم.
ما نه تنها بر پدیدهها و روابط و امور زندگی، بلکه بر اشخاص نیز برچسبهای ذهنی خود را میزنیم و پس از یکی دو بار ملاقات کردن آنها، دیگر واقعیت آنها را در دیدارهای بعدی نمیبینیم. دیگر فقط با همان برچسب و ذهنیتی که از آنها داریم در ارتباط میشویم نه با خود آنها. اینطور نیست؟
فاجعهآمیزتر از این، زدن برچسب بر خود است. من از خودم هم تصویر و ذهنیتی دارم. دقیقتر بگوییم تصویری ذهنی دارم که آن را خودم میدانم و همیشه خیال میکنم آن تصویر و برچسب، واقعیت من است، من هستم. یعنی یک چیز (تصویر) ثابت و لاجرم کهنه را خودم میدانم. در حالیکه واقعیت انسانی من یک وجود سیال، پویا و نوشونده و تازه است.
اینکه مولانا میگوید: "عمر همچون جوی نو نو میرسد / مستمری مینماید در جسد"، به همین موضوع اشاره دارد. ذهن، تصویرساز و الگوبردار است لذا در قیاس با انرژی نوشوندهٔ درون، همچون جسد مرده است، چیزی جز تصویر نیست، مثل یک قطعه عکس.
واضح است که ذهن در جایگاه الگوسازی و طبقهبندی امور مادی، جایگاهی شایسته دارد. اما در امور معنوی، مانند زندگی و ارتباطات انسانی، ابتر و ناکارآمد و حتی تخریبکننده است.
این را هم داخل پرانتز بگوییم که ظاهراً یافتههای دهههای اخیر دانشمندان فیزیک کوانتوم نشان میدهد ذهن حتی در امور مادی نیز نمیتواند قابل اتکا باشد. بعداً در اینباره مطالبی خواهم نوشت.
عدم دخالت برچسب، و بیتصویر دیدن است که واقعنگری را در روابط انسانی جاری میکند. میپرسی: حال که من از اول کودکیام به برچسب زدن به خودم و بدیگران و به همهٔ روابط، شرطی شدهام و دیگر ناخودآگاه و اتوماتیکوار این کار را میکنم، چه باید بکنم؟
آگاهی! آگاه باشم به این روند، به این مکانیسم تصویرسازی و برچسبزنی ذهن. دائماً آگاه باشم که هماکنون در ذهن چه دارد میگذرد و چطور برچسبها و الگوهای ذهنی در رابطههایم دارند دخالت میکنند.
متأسفانه ما بقدری از بیرون (از انسانها) میترسیم که لحظهای جرأت نمیکنیم بیرون (دیگران) را بحال خودشان رها کنیم و به آنچه در ذهنمان میگذرد نگاه و توجه کنیم. فعالیت ذهن را زیر نظر و دقت(بدون واکنش) بگیریم.
با نگاه به فعالیت ذهن، نوعی آزادی از تصاویر ذهنی، رهایی از دانستگی(برچسبها و تصویرهای ذهنی ما از خود و دیگران همه جزو دانستگیهای ما هستند)، فراغت از نخوت و عُجب علم(علم بمعنی همان دانستگی، همان تصویرها و برچسبها) بوجود میآید و نتیجتاً انسان سبکی و شعف ساده بودن، "جاهل" بودن و "ابلهی" را تجربه میکند.
به عُجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی حافظ
(هنیتر یعنی گواراتر)
۵ نظر:
گفته اي از استيون هاوكينگ فيزيكدان مشهور:
اينطور به نظر مي رسد كه براي درك روابط حاكم بر جهان هستي بشر امروزي به منتهي اليه محدوديت انديشه خود رسيده است . قرنها كوشش دانشمندان بر اين استوار شد كه بايستي روابط علي و معلولي جهان هستي را فرموليزه كرد اما اكنون با آنچه ما به عنوان ابزاري براي شناخت جهان داريم(انديشه) مي بايست اين پديده و محدوديتهاي آن را مورد مداقه قرار داد و همين محدوديتهاست كه باعث مي گردد بشر امروزين نتواند مسايل بنيادين هستي را به حيطه شناخت بكشاند .
این عالم هویتی هیچیش به هیچیش ربطی نداره
حالا ما هم یه چیزی بگیم دیگه هرچی به هرچی... علی الله...
واما
شعری در دوران نوجوانی در ذهن هنوز مونده که میگه:
آن یکی شیریست اندر بایه و ان دگر شیریست اند بادیه آن دگر شیرسیت که آدم می خورد و آن دگر شیرست که آدم میخورد
حالا
محمود(nobody)شیریست اندر بادیه محمود(پیامبر اسلام)شیریست اندر بادیه
آن محمود(nobody)شیریست که لیبل(برچسب)ندارد
وآن دگر محمود(پیامبر اسلام)شیریست که لیبل(برچسب)دارد
و امابعد
آن محمود(nobody)آمدن و رفتنش در این جامعه ی هویتی و برچسب بین شد مثل آنمثل که نه خانی آمد و نه خانی رفت !
آن محمود(پیامبر اسلام)پر از برچسب که البته برچسب نزد جامعه و جامعه چه دست و پا و گردن و.... میشکنند می کشند ....!
.
.
.
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
كانچنان ماهي نهان شد زير ميغ!!!
.
روزی که این خانه خراب شودو..
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی
گاه ریش خام خود بر میکنی
تاابد یا حسرتا شد للعباد
سلام
عکس فوق میتونه یک لم مفیدی باشه برای دوستانی که در باب خودشناسی هستند.
اینکه هویت فکری در جنب جوش انرژی میگیرد ویا بقول معروف جان میگیرد.
اما اگر حرکت کمتر باشد او ضعیفتر و بی جان تر میشود .
این تصویر را خوب توجه کنیم , اگر قرص چشمها در حرکت باشند تصویرحرکت میکند . و بی حرکت ماندن چشمها هیچ حرکتی در تصویر ایجاد نخواهد شد .
سلام بر داوود عزیز
مرحوم محمود چند سالشون بود که فوت کرد؟
سلام بر دوستان عزیز
نوبادی با بینش عمیق خودش در قلبم جا کرده بود .
گوهری بود بین دوستان .
دوست خوب حسن عزیز ، خیلی خوب گفتید در مورد نو بادی .
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
كانچنان ماهي نهان شد زير ميغ!!!
.
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.