بیخودی!
یکی از دوستان که اهل موسیقی است و بطور حرفهای با گروههای موسیقی برنامه اجرا میکند تعریف میکرد: "روزی قبل از اجرای کنسرتمان، روی صحنه داشتیم تمرین میکردیم و آماده میشدیم. یکی از خوانندگان معروف هم خوانندهٔ برنامهمان بود.
برادرم دوربین دیجیتالی جدید و پیشرفتهای خریده بود و ذوق عکس گرفتن داشت، و بمحض اینکه آن خوانندهٔ صاحبنام را کنار ما دید از او خواهش کرد: "استاد ممکنه از شما عکس بگیرم؟"
"استاد" هم با لهجهٔ اصفهانیاش گفت: "الآن نه. یک وختی بیگیر که حواسم بهت نباشد، که عکس قشنگ دربیاد." برادرم هم قبول کرد و رفت از دیگران که مشغول تمرین نوازندگی بودند، عکس بگیرد.
استاد گرم صحبت با کسی شد و چند دقیقهای گذشت. همینطور که همه مشغول بودند، یکهو استاد برادرم را صدا زد و گفت: آی پسر (peser)، الآن موقع خوبیس واسه عکس گرفتن، چون حواسم نیست."!
حالا بعضیها میپرسند ما از کجا بفهمیم که گرفتار خوداشعاری هستیم یا نه!
برادرم دوربین دیجیتالی جدید و پیشرفتهای خریده بود و ذوق عکس گرفتن داشت، و بمحض اینکه آن خوانندهٔ صاحبنام را کنار ما دید از او خواهش کرد: "استاد ممکنه از شما عکس بگیرم؟"
"استاد" هم با لهجهٔ اصفهانیاش گفت: "الآن نه. یک وختی بیگیر که حواسم بهت نباشد، که عکس قشنگ دربیاد." برادرم هم قبول کرد و رفت از دیگران که مشغول تمرین نوازندگی بودند، عکس بگیرد.
استاد گرم صحبت با کسی شد و چند دقیقهای گذشت. همینطور که همه مشغول بودند، یکهو استاد برادرم را صدا زد و گفت: آی پسر (peser)، الآن موقع خوبیس واسه عکس گرفتن، چون حواسم نیست."!
حالا بعضیها میپرسند ما از کجا بفهمیم که گرفتار خوداشعاری هستیم یا نه!
علیالسویه
عصر روزی تابستانی با آقای مصفا نشستهایم در بالکن که تلفن زنگ میزند. بعد از حرف زدن با تلفن و قطع کردن، میگوید دو جوان دارند میآیند و میخواهند دربارهٔ ازدواج صحبت کنیم.
نیم ساعتی بعد دختر و پسر میرسند. مشغول حرف میشویم و صحبت گل میاندازد. در عین حال که برای ازدواج تردید دارند(مخصوصاً پسر)، هر دو سئوالی مشترک میپرسند که "آیا با ازدواج کردن مجموعهٔ اضطرابها و نگرانیهای ناشی از هویت فکری تضعیف میشود یا خیر؟".
و مصفا این لطیفه را تعریف میکند: رفته بودم یزد حمام عمومی. وقتی میخواستم بیرون بیایم و پولم را حساب کنم، پای پیشخوان، صاحب حمام که یزدی هم بود با یک مشتری داشتند بگو مگو میکردند. کار به داد و بیداد و تهدید کشید. مشتری فریاد زد: "نامرد هستم اگر نروم از تو شکایت کنم" (البته نسخهٔ اصلی اندکی آبدارتر است!) حمامی به خونسردی و با همان لهجهٔ غلیظ یزدیاش جواب داد: "شکایت بکنی نامردی، شکایت نکنی هم نامردی."!
ما فکر میکنیم یک مسئلهٔ درونی، ذهنی، پنداری بوسیلهٔ امور بیرونی قابل درمان یا قابل تغییر است. ازدواج کردن، دوستان زیاد پیدا کردن، ثروت بهم زدن، باسواد و دانشمند شدن، جراحی زیبایی، مهاجرت به سرزمینی دیگر، تغییر شغل، تغییر دین و مذهب، مصرف مواد آرامبخش و تخدیر کننده و نوشیدن شراب، دانشگاه رفتن، طلاق گرفتن و با دیگری ازدواج کردن، عزلت گزیدن از خلق، قاطی شدن با مردم، مشهور شدن و اسم در کردن، رئیس و مدیر شدن، به گروه و طریقه و سیستم خاصی ملحق شدن و هزاران روش فرار دیگر، داشتن و نداشتنشان، بود و نبودشان فرقی ندارد.
پیرمردی ز نزع مینالید پیرزن صندلش همیمالید!
خانه از پاىبند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است!
نیم ساعتی بعد دختر و پسر میرسند. مشغول حرف میشویم و صحبت گل میاندازد. در عین حال که برای ازدواج تردید دارند(مخصوصاً پسر)، هر دو سئوالی مشترک میپرسند که "آیا با ازدواج کردن مجموعهٔ اضطرابها و نگرانیهای ناشی از هویت فکری تضعیف میشود یا خیر؟".
و مصفا این لطیفه را تعریف میکند: رفته بودم یزد حمام عمومی. وقتی میخواستم بیرون بیایم و پولم را حساب کنم، پای پیشخوان، صاحب حمام که یزدی هم بود با یک مشتری داشتند بگو مگو میکردند. کار به داد و بیداد و تهدید کشید. مشتری فریاد زد: "نامرد هستم اگر نروم از تو شکایت کنم" (البته نسخهٔ اصلی اندکی آبدارتر است!) حمامی به خونسردی و با همان لهجهٔ غلیظ یزدیاش جواب داد: "شکایت بکنی نامردی، شکایت نکنی هم نامردی."!
ما فکر میکنیم یک مسئلهٔ درونی، ذهنی، پنداری بوسیلهٔ امور بیرونی قابل درمان یا قابل تغییر است. ازدواج کردن، دوستان زیاد پیدا کردن، ثروت بهم زدن، باسواد و دانشمند شدن، جراحی زیبایی، مهاجرت به سرزمینی دیگر، تغییر شغل، تغییر دین و مذهب، مصرف مواد آرامبخش و تخدیر کننده و نوشیدن شراب، دانشگاه رفتن، طلاق گرفتن و با دیگری ازدواج کردن، عزلت گزیدن از خلق، قاطی شدن با مردم، مشهور شدن و اسم در کردن، رئیس و مدیر شدن، به گروه و طریقه و سیستم خاصی ملحق شدن و هزاران روش فرار دیگر، داشتن و نداشتنشان، بود و نبودشان فرقی ندارد.
پیرمردی ز نزع مینالید پیرزن صندلش همیمالید!
خانه از پاىبند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است!
غاز وحدت
وقتی حدود پنج شش سالم بود پدربزرگم برایم غازی ماده که بسیار زیبا بود خرید. خیلی دوستش داشتم و بیشتر ساعتهای روز را با بازی با او بسر میبردم.
همان موقع، دو سه تا خانه آنطرفتر، همسایهمان هم غازی نر داشت که گویا همسرش همین اواخر مرده بود. از وقتیکه ما غاز ماده را آورده بودیم، اینها هر دو با سر و صدا بهم پیام میدادند و محله را گذاشته بودند روی سرشان. تا اینکه در و همسایه قدم جلو گذاشتند و با خواهش و تمنا خواستند تا یا ما غازمان را به خانهٔ بخت همسایه بفرستیم یا همسایه غازش را به غلامی به خانهٔ ما شرفیاب کند. من هم که اصلاً راضی به این وصلت و جدایی از عشق دوستداشتنیام نبودم. لذا به اجبار، آنها غازشان را فرستادند خانهٔ ما. محله آرام گرفت، برعکس دل بیچارهٔ من.
ای بسوزد پدر هرچه رقیب است! دیگر مگر میشد من نزدیک غاز عزیزم شوم؟ رقیب ناشفیق چنان پر و بال باز میکرد و تهدید میکرد و دنبالم میگذاشت که هرچه عشق بود یادم میرفت و پا به فرار میگذاشتم. روزها سوختم و ساختم. و بارها شد که طاقتم بسر میآمد و شور عشق چنان شیدا و دیوانهام میکرد که عقل از کفم رها میشد و بی سر و پا بسوی غاز عزیزم میدویدم و در آغوش میگرفتمش و حاصل این دیوانگی جای زخمهای گازهای غاز نر است که هنوز بفهمی نفهمی روی بازویم مانده است. یادگاری از شور شیرین شیدایی عشق!
احساسی که آن موقع نسبت به غاز نر داشتم الآن که یادم میآید خیلی قابل تأمل است. جداً احساس میکردم او متجاوز است و حق مرا از من گرفته است. میدانی؟ نوعی احساس وحدت، احساس اینکه دنیای من و آن دو پرنده با هم یکی است داشتم. یعنی اینطور نبود که فکر کنم آنها دو موجود متفاوت از من و دارای دنیای جداگانهای هستند و دنیای من از آنها جداست. یکی بودیم.
چند روز پیش هم ویدیویی را دیدم که در آن، زنی در روستایی از هندوستان به گوسالهاش شیر میدهد، از پستان خودش. وقتی با این زن مصاحبه کردهاند حرف قابل تأملی میزند. میگوید "تفاوتی بین او و یک کودک نیست". این یعنی اینکه احساس تفرق و جدایی نمیکند. دنیای گوساله جدای از دنیای وی نیست.
همان موقع، دو سه تا خانه آنطرفتر، همسایهمان هم غازی نر داشت که گویا همسرش همین اواخر مرده بود. از وقتیکه ما غاز ماده را آورده بودیم، اینها هر دو با سر و صدا بهم پیام میدادند و محله را گذاشته بودند روی سرشان. تا اینکه در و همسایه قدم جلو گذاشتند و با خواهش و تمنا خواستند تا یا ما غازمان را به خانهٔ بخت همسایه بفرستیم یا همسایه غازش را به غلامی به خانهٔ ما شرفیاب کند. من هم که اصلاً راضی به این وصلت و جدایی از عشق دوستداشتنیام نبودم. لذا به اجبار، آنها غازشان را فرستادند خانهٔ ما. محله آرام گرفت، برعکس دل بیچارهٔ من.
ای بسوزد پدر هرچه رقیب است! دیگر مگر میشد من نزدیک غاز عزیزم شوم؟ رقیب ناشفیق چنان پر و بال باز میکرد و تهدید میکرد و دنبالم میگذاشت که هرچه عشق بود یادم میرفت و پا به فرار میگذاشتم. روزها سوختم و ساختم. و بارها شد که طاقتم بسر میآمد و شور عشق چنان شیدا و دیوانهام میکرد که عقل از کفم رها میشد و بی سر و پا بسوی غاز عزیزم میدویدم و در آغوش میگرفتمش و حاصل این دیوانگی جای زخمهای گازهای غاز نر است که هنوز بفهمی نفهمی روی بازویم مانده است. یادگاری از شور شیرین شیدایی عشق!
احساسی که آن موقع نسبت به غاز نر داشتم الآن که یادم میآید خیلی قابل تأمل است. جداً احساس میکردم او متجاوز است و حق مرا از من گرفته است. میدانی؟ نوعی احساس وحدت، احساس اینکه دنیای من و آن دو پرنده با هم یکی است داشتم. یعنی اینطور نبود که فکر کنم آنها دو موجود متفاوت از من و دارای دنیای جداگانهای هستند و دنیای من از آنها جداست. یکی بودیم.
چند روز پیش هم ویدیویی را دیدم که در آن، زنی در روستایی از هندوستان به گوسالهاش شیر میدهد، از پستان خودش. وقتی با این زن مصاحبه کردهاند حرف قابل تأملی میزند. میگوید "تفاوتی بین او و یک کودک نیست". این یعنی اینکه احساس تفرق و جدایی نمیکند. دنیای گوساله جدای از دنیای وی نیست.
پامال کردن
امروز رفتهایم به بنگاه املاک برای تجدید قرارداد اجارهٔ خانه. طبق معمول اجاره را افزایش دادهاند و میخواهند قرارداد جدید را امضاء کنیم. قانون اینجا اینطور است که باید دو ماه قبل از هر تغییری در قرارداد، مثل افزایش اجاره، به مستأجر نامه بفرستند و خبرش کنند، اما ما چنین نامهای دریافت نکردهایم.
بگذریم. خانم کارمند بنگاه برای اینکه ما را ترغیب و متقاعد کند که با وجود افزایش اجاره، قیمت خوبی داریم پرداخت میکنیم، دائماً کلمهٔ honestly را تکرار میکند و به صداقت گفتارش بنوعی قسم میخورد.
هرجا چیزی بطور اغراقآمیز و با شدت تکرار میشود، اتفاقاً عکس آن واقعیت دارد. چند روز پیش بود ماجرای پسری را دیدم که عاشق همکلاسیاش در دانشگاه شده بود و دختر جواب رد داده بود. پسر هم بعد از تهدید، اسید به صورت دختر پاشیده بود و او را کور کرده بود. صدای تلفنهای پسر قبل از اسید پاشیدن را پخش میکردند که بطور عجیبی ابراز عشق میکرد!
یا مثلاً در جامعهای که بشدت صحبت از اخلاق و اخلاص و خدمتگذاری و قانون میشود، یا هر ارزش خاص دیگر که در جوامع اغراق میشود، در حقیقت روپوشی عکس آن باصطلاح ارزشهاست. جان کلام آنکه انسان حیلهگر برای پوشاندن فقر معنوی، رو به تظاهر معنوی میآورد. ذهن ناقلا چه حقههای پیشرفتهتر از این هم که در چنته ندارد.
تکرار و تأکید خانم بنگاهی بر honestly مرا یاد حکایتی انداخت. میگویند کسی وارد مجلس مهمانی شد و ناخودآگاه بادی از وی جست. زود شروع کرد به کشیدن و مالیدن کفشش به زمین که یعنی صدای کفشم بود. یکی از میان مجلس گفت: دارد ... پامال میکند!
بگذریم. خانم کارمند بنگاه برای اینکه ما را ترغیب و متقاعد کند که با وجود افزایش اجاره، قیمت خوبی داریم پرداخت میکنیم، دائماً کلمهٔ honestly را تکرار میکند و به صداقت گفتارش بنوعی قسم میخورد.
هرجا چیزی بطور اغراقآمیز و با شدت تکرار میشود، اتفاقاً عکس آن واقعیت دارد. چند روز پیش بود ماجرای پسری را دیدم که عاشق همکلاسیاش در دانشگاه شده بود و دختر جواب رد داده بود. پسر هم بعد از تهدید، اسید به صورت دختر پاشیده بود و او را کور کرده بود. صدای تلفنهای پسر قبل از اسید پاشیدن را پخش میکردند که بطور عجیبی ابراز عشق میکرد!
یا مثلاً در جامعهای که بشدت صحبت از اخلاق و اخلاص و خدمتگذاری و قانون میشود، یا هر ارزش خاص دیگر که در جوامع اغراق میشود، در حقیقت روپوشی عکس آن باصطلاح ارزشهاست. جان کلام آنکه انسان حیلهگر برای پوشاندن فقر معنوی، رو به تظاهر معنوی میآورد. ذهن ناقلا چه حقههای پیشرفتهتر از این هم که در چنته ندارد.
تکرار و تأکید خانم بنگاهی بر honestly مرا یاد حکایتی انداخت. میگویند کسی وارد مجلس مهمانی شد و ناخودآگاه بادی از وی جست. زود شروع کرد به کشیدن و مالیدن کفشش به زمین که یعنی صدای کفشم بود. یکی از میان مجلس گفت: دارد ... پامال میکند!
آش
این عکس را یکنفر توسط ایمیل برایم فرستاده و در زیر آن اینطور نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحیم
این تصویر نمایی نادر از مقبره رسول اکرم است که برای زائرین بسته است. شاید حتی 0.1% مسلمانان نیز فرصت مشاهده این مکان را پیدا نمی کنند.
لطفاً برای بهرهٔ معنوی، آن را برای همه ارسال نمایید.
نوجوان که بودم در خانهٔ پدربزرگ کتابخانهٔ کوچکی بود که حاوی چند توضیحالمسائل و نهجالبلاغه و یک مثنوی معنوی درب و داغان و مشتی کتاب تاریخی و غیره بود. یکی از بهترین این کتابها سری سه جلدی کشکول طبسی بود. حاوی مطالب متنوع با قلمی روان از یک عالم دینی خوشذوق و شوخطبع. یکی از حکایتهای طنز بخش فکاهیات این کتاب این بود:
"احتیاج"
وودی آلن در ابتدای یکی از فیلمهایش جوکی تعریف میکند و آن را به نحوهٔ نگرش مردها به زنها ارتباط میدهد. شاید بشود معنایی مرتبط با خودشناسی نیز از آن بیرون کشید.
شخصی میرود پیش دکتر و میگوید: "برادرم فکر میکند مرغ است و میخواهد تخم بگذارد." دکتر میگوید: "بیاورش پیش من تا درمانش کنم." طرف میگوید: "آخر دکتر جان، ما به تخمهایی که برادرم قرار است بگذارد احتیاج داریم."!
اینکه انسان از طرفی سراغ خودشناسی و عرفان و مولانا میرود و از طرف دیگر هنوز انتظار دارد خیال شخصیت، در آینده(که نمیدانم کی میآید!) برایش تخم(آنهم طلا!) بگذارد و تازه به آن احساس نیاز هم میکند، خود حقیقت نقد حال ماست آن.
شخصی میرود پیش دکتر و میگوید: "برادرم فکر میکند مرغ است و میخواهد تخم بگذارد." دکتر میگوید: "بیاورش پیش من تا درمانش کنم." طرف میگوید: "آخر دکتر جان، ما به تخمهایی که برادرم قرار است بگذارد احتیاج داریم."!
اینکه انسان از طرفی سراغ خودشناسی و عرفان و مولانا میرود و از طرف دیگر هنوز انتظار دارد خیال شخصیت، در آینده(که نمیدانم کی میآید!) برایش تخم(آنهم طلا!) بگذارد و تازه به آن احساس نیاز هم میکند، خود حقیقت نقد حال ماست آن.