آش



    این عکس را یکنفر توسط ایمیل برایم فرستاده و در زیر آن اینطور نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحیم

   این تصویر نمایی نادر از مقبره رسول اکرم است که برای زائرین بسته است. شاید حتی 0.1% مسلمانان نیز فرصت مشاهده این مکان را پیدا نمی کنند.

   لطفاً برای بهرهٔ معنوی، آن را برای همه ارسال نمایید.



   نوجوان که بودم در خانهٔ پدربزرگ کتابخانهٔ کوچکی بود که حاوی چند توضیح‌المسائل و نهج‌البلاغه و یک مثنوی معنوی درب و داغان و مشتی کتاب تاریخی و غیره بود. یکی از بهترین این کتابها سری سه جلدی کشکول طبسی بود. حاوی مطالب متنوع با قلمی روان از یک عالم دینی خوش‌ذوق و شوخ‌طبع. یکی از حکایتهای طنز بخش فکاهیات این کتاب این بود:


   یکی رفت بالای منبر و گفت: "حضرت یعقوب را بالای تپه‌ای به دار کشیدند و کشتند." پای منبر یکی دیگر گفت: "کجایش را درست کنیم؟! اولاً حضرت یعقوب نبود و حضرت یوسف بود. ثانیاً بالای تپه نبود و ته چاه بود. ثالثاً نکشتندش و گرگ خوردش. رابعاً اصلاً دروغ بود و گرگ هم نخورده بودش. شایعه کرده بودند!"

  حالا حکایت این ایمیل‌هاست و این عکس‌ها. اگر تو هم مثل من تابحال به قونیه و مزار مولانا جلال‌الدین نرفته باشی، توسط جستجویی ساده در اینترنت متوجه می‌شوی که عکس فوق مربوط به مزار مولاناست.

   این اشتباه البته مهم نیست. چیزی که باعث شد در اینباره دست به قلم شوم، محتوای این ایمیل بود. نمی‌دانم تا کی انسان باید "بهرهٔ معنوی" را از عکس یا حتی از خود مزار دریافت نماید. این همه مولوی و اصلاً خود پیامبر و دینشان فریاد می‌زنند که چشمهٔ معنویت درون خود توست و انسان‌ها توجه نمی‌کنند. این همه می‌گوید "معشوق همینجاست" و باز انسان‌ها در صحرای برهوت بیرونی‌ها سرگشته می‌دوند.

   خاطره‌ای الآن یادم آمد، بگذار برایت تعریف کنم. ده پانزده سال پیش سفری به ترکیه داشتم. ایام نوجوانی و چنان که افتد و دانی با همراهی رفته بودم به گردش در استانبول. رفتیم به مسجد سلطان چی چی که اسمش یادم نمی‌آید، آها! مسجد سلطان احمد. همین که عکسش خیلی معروف است و نماد استانبول است. کسی در مسجد بما گفت در موزهٔ آناسوفیا در همین استانبول، سبیل حضرت محمد برای دیدن گذاشته شده! از یکی دو نفر پرسیدیم، آنها هم تأیید کردند.

   اتفاقاً موزهٔ آناسوفیا تقریباً روبروی همین مسجد سلطان احمد بود. رفتیم آنجا و دیدیم بسته است. داشتند تعمیرات می‌کردند. خلاصه ما هم "بی‌بهره" برگشتیم.

   بگمانم یکی از علل اصلی رونق ظاهرگرایی‌های اینچنینی حفظ سیادت و سروری متولیانی است که منافع مادی یا هویتی‌شان از این راه‌ها تأمین می‌شود. اگر خوب دقت کنیم، همینها هستند که از طرفی این نوع فرهنگ را قویاً اشاعه و حتی تولید می‌کنند و از طرف دیگر هم در مقابل آن فرهنگ درون‌گرایی مقاومت و بلکه ستیز می‌نمایند.

   انسان‌هایی با چنین فرهنگ، بقدری گرایش به صورت و ظواهر را برای دیگران مهم و بااهمیت جلوه می‌دهند که پس از مدتی خودشان هم حرف خودشان باورشان می‌شود!

   می‌گویند روزی ملانصرالدین می‌رود نانوایی، می‌بیند صف خیلی شلوغ است. با رندی رو به مردم می‌گوید: "سر کوچه دارند آش نذری می‌دهند." مردم هم صف نان را رها می‌کنند و بدو می‌روند ظرف بیاورند و بسوی سر کوچه راهی می‌شوند.

   ملا که می‌بیند این همه آدم همه مشغول تکاپو و حرکت بسوی سر کوچه هستند، خودش هم باورش می‌شود و با خودش می‌گوید: "نکند دارند آش می‌دهند؟!"

۱۳ نظر:

سوفیا گفت...

سلام!
اول شکه شدم، قبل از اینکه متن شما را بخوانم که چه اشتباهی این که مقبره مولاناست! بعد دیدم در قضاوت عجله کرده ام.
برای من هم همیشه سوال بوده که چطور می شود از این قبیل موارد بهره معنوی برد! مشکل از دریافت من هست یا قضیه چیز دیگریست؟

ناشناس گفت...

دقیقا منم همیشه به این فکر می کنم که چرا بعضی ادما مثل مادربزرگم یک عمر در این فکرند که حالا که از مشهد اومدن برن سوریه بعد برن مکه از اون جا برن مدینه و....
بعد هم که سفر های زیارتیشون تموم شد برای همه از حس و حال عالیه اون جا بودن بگن.حالا اگه ببریشون کنار باغچه و بگی در این جا نوه حضرت ابوالفضل خاکه هم سریع اشک تو چشماشون جمع میشه و شروع میکنن به حمد و سوره خوندن.

ناشناس گفت...

خیلی جالب بود. من هم مثل این رو شنیده بودم. یک نفر میره دکتر میگه من شبها خواب میبینم با خرها فوتبال بازی میکنم. دکتر بهش قرص میده میگه بیا این قرصها رو بخور. میگه: میشه از فردا بخورم؟ امشب فیناله!!

قطره گفت...

پانویس عزیز لطفا ایمیلتون رو چک کنید

قطره گفت...

فرهنگ نمایشی یکی از مواردی ست که وقت و انرزی و سرمایه های گزافی رو که می تونه برای بهبود وضع مردم و اصلاح نقصها ، مصرف بشه هدر می ده ...

زوم کردن بر مسائل قشری می تونه افکار رو از اصلها به فرعها بکشونه .

همون چیزی که الان داریم در دنیا می بینیم . تشریفاتی برای نگهداشتن ظواهر که با ابهت دادن به اونها ،
انسانها رو برای اهداف استثمارگرانهه سر در گم می کنند .


حکایت اون گربه یادم افتاد ...
که چون در وقت سخنرانی مرشدی سر و صدا می کرد ، یکی از مریدان برد بست ته باغ .... و هر بار مرشد می خواست حرف بزنه این کار رو تکرار می کردند .سالها بعد مرشد و مراد و گربه از دنیا رفتند ولی هر وقت مرشدهای تازه ی نسلهای بعد می خواستند سخنرانی کنند ، رسم شده بود حتما یک گربه ته باغ ببندند و حتی رساله هایی در مورد لزوم بستن گربه ته باغ نوشته شد .!!!!!

کاش هر انسانی در هر موردی از خودش یه لحظه بپرسه : واقعا این کار لازمه ؟!!! واقعا این مطلب می تونه درست باشه ؟!!

مسعود گفت...

سلام ، دوست خوبم مطمئنی این عکس متعلق به مقبره رسول اکرم(ص)است ؟

چون فکر می کنم این تصویر مربوط باشد به آرامگاه جلال الدین مولانا بلخی !!

مسعود گفت...

از خودت و مخاطبای وبلاگ معذزت می خوام بخاطر نظرم ، فکر کنم منم از اون ظاهر بین های باطن گم کن شدم(؟!)، با این اشتباهم که راجع به اشتباه بود . . . ولی این و بذار رو حساب سر سری گشتن تو دنیای مجازی و سرسری خوندن مطالب البته خوشحالم که وبلاگ تو رو پیدا کردم چون از اون وبلاگ هایه وقتی توش سرسری میگردی فکر می کنی سوخت کردی ، پس بر می گردی و دوباره از رو حوصله می خونی

سارا گفت...

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید/معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار/در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی​صورت معشوق ببینید/هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید/یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید/از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت/یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد/افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

یادش بخیر. راهنمایی که بودم نه مثنوی می خوندم نه دیوان شمس، نه تو این خطا بودم. یادمه فقط حافظ می خوندم. اولین باری که این شعر رو شنیدم داشتم آهنگ گوش می کردم یکی از آهنگها شعرش این بود و یادمه شکیلا خونده بود. هیچوقت تا اونوقت اینقدر به دفعات یه آهنگ رو گوش نکرده بودم. یادمه بارها باهاش گریه کردم. بعد ها که مولانا شناس شدیم :)) فهمیدم که شاعرش کیه! راستی همین حالا هم که اینجا نوشتمش کلی گریه کردم! بیخود نیست که دوستان میگن تو اشکت دم مشکتِ :))

علي گفت...

با ديدن اين عكس طبع فيلسوفانه ما يك جورايي گل كرد و بر آن شديم تا براي اظهار فضل كي بورد (قلم) فرسايي كنيم . البته باور كنيد اين بنده خدا سخن دان و منطق شناس نيست اما از آنجايي كه هويت فكري جان به لبش آورده و مظاهر و جلوه هاي مخربش را تا حدودي ادراك كرده چند جمله اي مي نويسد .
كار آدميزاد به كجا كشيده دوستان كه تصور كنيد جنازه آدم وقتي روي زمين مي ماند چنان بو مي گيرد كه سگهاي بيابان از بوي تعفنش فرار مي كنند اما اين موجود دو پا اين جنازه بوگندو را در خاك مي كند و شروع به پرستش آن به اشكال مختلف مي كنه .
منطقا اين طور به نظر مي رسد كه در چرخه زايش و مرگ چيزي ايستا و پايدار نيست . مولوي وقتي رفت  رفته است و بنا كردن قصر باشكوه بر روي تل استخوان ديگر چه صيغه اي است ؟
اين بنده خدا(علي) نه تا كنون قبر مورچه اي را ديده و نه مزار كلاغي را !گويي حيوانات آگاهند به اينكه از هيچ  چيزي نسازند.
تصور كنيد كه اگر از اول ازل تا به اكنون قرار بود براي هر زي روحي مقبره اي ساخته شود اكنون دنيا چه شكل و قيافه اي داشت !

من!!!!؟ گفت...

موقعی که وارد سایت پانویس شدم در حال گوش دادن به یه موسیقی شاد بودم.وقتی چشمم به عکس و نوشته قرمز رنگ افتاد سریع موسیقی رو قطع کردم،انگار خواستم حفظ حرمت کنم...

ناشناس گفت...

زمانی که وارد سایت پانویس شدم مشغول گوش دادن به یه موسیقی شاد بودم،تا چشمم افتاد به عکس و توضیح قرمز رنگ نا خود آگاه موسیقی رو قطع کردم. مثلا می خواستم حفظ حرمت کنم.ولی انگار یه جور حرمت شکنی کردم...

مصطفی گفت...

ما یک شیخی داریم صاحب کرامات. یک بار حتی ماه کامل را بلعید!هلال را نه, ماه کامل را!
به زودی تصویر این نادره دوران را به زودی برایتان می فرستم تا در وبلاگتان بگذارید تا خوانندگان بهره مند شوند!

ارادت...

ناشناس گفت...

فعلا که اقبال و رویکرد کلی جوامعی مثل ما اینست.آن هم نان دانی است که بروی زیارت و نفهمی این پولها کجا رفت و کی خورد.پول زبان بسته ات را هم بریزی در همین ضریحها و باز نفهمی که کی برد و...

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.