غاز وحدت



   وقتی حدود پنج شش سالم بود پدربزرگم برایم غازی ماده که بسیار زیبا بود خرید. خیلی دوستش داشتم و بیشتر ساعت‌های روز را با بازی با او بسر می‌بردم.

   همان موقع، دو سه تا خانه آنطرف‌تر، همسایه‌مان هم غازی نر داشت که گویا همسرش همین اواخر مرده بود. از وقتیکه ما غاز ماده را آورده بودیم، اینها هر دو با سر و صدا بهم پیام می‌دادند و محله را گذاشته بودند روی سرشان. تا اینکه در و همسایه قدم جلو گذاشتند و با خواهش و تمنا خواستند تا یا ما غازمان را به خانهٔ بخت همسایه بفرستیم یا همسایه غازش را به غلامی به خانهٔ ما شرفیاب کند. من هم که اصلاً راضی به این وصلت و جدایی از عشق دوست‌داشتنی‌ام نبودم. لذا به اجبار، آنها غازشان را فرستادند خانهٔ ما. محله آرام گرفت، برعکس دل بیچارهٔ من.

   ای بسوزد پدر هرچه رقیب است! دیگر مگر می‌شد من نزدیک غاز عزیزم شوم؟ رقیب ناشفیق چنان پر و بال باز می‌کرد و تهدید می‌کرد و دنبالم می‌گذاشت که هرچه عشق بود یادم می‌رفت و پا به فرار می‌گذاشتم. روزها سوختم و ساختم. و بارها شد که طاقتم بسر می‌آمد و شور عشق چنان شیدا و دیوانه‌ام می‌کرد که عقل از کفم رها می‌شد و بی سر و پا بسوی غاز عزیزم می‌دویدم و در آغوش می‌گرفتمش و حاصل این دیوانگی جای زخم‌های گازهای غاز نر است که هنوز بفهمی نفهمی روی بازویم مانده است. یادگاری از شور شیرین شیدایی عشق!

   احساسی که آن موقع نسبت به غاز نر داشتم الآن که یادم می‌آید خیلی قابل تأمل است. جداً احساس می‌کردم او متجاوز است و حق مرا از من گرفته است. می‌دانی؟ نوعی احساس وحدت، احساس اینکه دنیای من و آن دو پرنده با هم یکی است داشتم. یعنی اینطور نبود که فکر کنم آنها دو موجود متفاوت از من و دارای دنیای جداگانه‌ای هستند و دنیای من از آنها جداست. یکی بودیم.

   چند روز پیش هم ویدیویی را دیدم که در آن، زنی در روستایی از هندوستان به گوساله‌اش شیر می‌دهد، از پستان خودش. وقتی با این زن مصاحبه کرده‌اند حرف قابل تأملی می‌زند. می‌گوید "تفاوتی بین او و یک کودک نیست". این یعنی اینکه احساس تفرق و جدایی نمی‌کند. دنیای گوساله جدای از دنیای وی نیست.



  

۳ نظر:

مصطفی گفت...

در نظر بازی ما، بی خبران حیرانند!!ا

قطره گفت...

یه روز کوهی رو بالا می رفتم و هر از چند گاهی می ایستادم تا استراحت کنم . سوسکی دیدم سیاه مات .وایستادم و نگاش کردم ...

اونقدر در اون موجود زیبا خلق شده غرق شدم که وقتی به خودم اومدم دیدم دقایقی گذشته و من درگیر یک سوسکم ..

و بهش گفتم آیا تو پدر خونواده ای یا مادری ؟؟؟ شاید هم یک پدر بزرگ باشی و الان نوه داری ...

و دلم خواست واقعا خونواده اش رو می دیدم . اون لحظه برام خیلی عادی بود که دو موجود یکی شده با هم گفتگو می کنند . حس می کردم می شنوه چی می گم .

و وقتی خواستم از اونجا برگردم ازش خداحافظی کردم در حالیکه مهر تمام سوسکها به دلم نشسته بود . شاید هم عاشق شده بودم ... ( لبخند )

ناشناس گفت...

سلولهای خاکستری منهای "من" یعنی غاز ، یعنی گوساله، یعنی غبار، یعنی خس و خاشاک ، یعنی هیچ چیز و همه چیز ، یعنی مهر ،محبت شفقت. خدایا زمین و زمینیان را از شر"من" رها کن

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.