جلال: سلام پانویس عزیز، خدا قوت.
والله چند ماهی می شه که این حقیر جلسه های شرح و تفسیر مولانا رو پیدا کردم و تا الان هم تا جلسه ی ۳۸ اینا پیش رفتم. صحبتهایی که تو این جلسات مطرح کردین حسابی دگرگونم کرد و به قول خودت همچی بگی نگی افتادم تو خط خودشناسی.
حالا من به یه سری تضاد برخوردم که نمی دونم باید چی کارشون کنم.
قضیه اینجاست که این انتخابات سال گذشته ی ایران که حسابی حال ایرونی جماعت رو گرفت و اتفاقاتی که در ادامه ش افتاد حال آدم جماعت رو هم گرفت، باعث شد که یک سری برچسب هایی روی مردم زده بشه و بواسطه ی اون برچسب ها مردم بیفتن به جون هم! از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نیست که ما هم طبیعتا یه طرف قضیه رو گرفته بودیم، یه عده که می گرفتن مردم رو می زدن و می کشتن یه چشممون اشک می شد و اون یکی خون، و وقتی مردم چندتا از اونا رو می گرفتن زیر کتک دل ما می شد خنک! روز و شب مون شده بود بحث و پیگیری اخبار و ناراحتی فکر و ...
تا اینکه با این مباحث خودشناسی آشنا شدم و احساس کردم که این برچسب هایی که روی خودمون چسبوندیم کورمون کرده، کارمون شده برچسب گذاری و رنگ بندی آدم ها و قضاوت درباره ی خوبی و بدی اونها با توجه اون رنگ و برچسب. همه چیز رو سیاه و سفید می بینیم و فراموش کردیم که ذات آدم ها وابستگی چندانی به این رنگ های اعتباری نداره. یک طرف رو کردیم جبهه ی خوب و یک طرف رو جبهه ی بد و غافل از اینکه شاید اصلا مسیر حقیقت از کوچه ی سیاست رد نشه!
پشیمون شدم از اینکه اینهمه مدت ذهنم رو آشفته ی این رنگ ها کردم و از مسیر اصلی غافل شدم.
الان یه مدتی هست که نه خبر هاشونو دنبال می کنم و نه حساسیتی به موضوع دارم، از طرفی همچنان به وجود ظلم اعتقاد دارم، حالا به نظر شما در مورد این موضوع باید چه گلی به سرم بگیرم؟
اصلا کلا بی خیال این مسائل بشم و زندگی خودم رو بکنم سعی کنم خودمو درست کنم؟ که اونوقت باز یه جورایی احساس می کنم سکوت در برابر ظلم درست نیست.
همچنان به این مسائل فکر کنم و اخبارشونو پی بگیرم و تو جمع موضع گیری کنم؟ که باز آدمی قاطیه اینجور برچسب ها و نگرانی های ذهنی می شه.
اصلا کلاً می خواستم بدونم که از نگاه عرفان و خودشناسی، مبارزه با ظلم چجوریه؟ (گرچه تو یکی از جلسات بحثش شد ولی قانع نشدم).
ممنون
پانویس: اصولاً اینگونه سئوالهای مربوط به امور بیرونی زندگی(تنظیم امور و روابط اجتماعی) بطور مستقیم با خودشناسی و عرفان ارتباط ندارند. خودشناسی هدفش آزاد کردن فرد از گرفتگی درونی است تا حس شور زندگی را به او برگرداند. لذا اینگونه سئوالها مستقیماً مرتبط با خودشناسی نیستند.
شبیه این سئوال را دوستان دیگر نیز در جلسات آنلاین مطرح کردهاند و دربارهاش بحث و گفتگو شده. مانند جلسهٔ ۱۳۳ یا ۱۳۲ که دوستی از ناهنجاری روابط بین همکاران در محیط کار و اینکه برای همدیگر "میزنند" گفت. در آن جلسه مفصل گفته شد که در اینگونه موارد عقل هرچه حکم میکند باید به آن عمل کرد. و اصلاً طوری نیست که دیگری به من بگوید چنین کن و چنان نکن. اگر خرد بواسطهٔ پندار "خود" گرفتار تیرهگی نباشد، خودم موضوعات و مسائل را روشن میبینم و میتوانم تصمیم صحیح بگیرم.
میدانم، حالا میگویی "عقلم درست نمیبیند. تو که درست میبینی(یا ادعایش را میکنی که درست میبینی) بمن بگو چه کنم."
اولاً اگر عقل من درست نمیبیند، از کجا میدانم که دیگری یا کسی که فکر میکنم درست میبیند، درست میبیند؟! دوماً پس کار عاقلانه این است که به آزاد و پاک شدن ذهن از تیرهگی بپردازم تا خودم در تحلیل مسائل اجتماعی مجتهد باشم و در حقیقت خودم زندگی کنم، نه اینکه دائماً از دیگران بخواهم عصایم را بگیرند و از خیابانهای مسائل متعدد زندگی عبورم دهند.
بقول مولانا:
چشم داری تو به چشم خود نگر منگر از چشم سفید بی هنر
گوش داری تو به گوش خود شنو گوش گولان را چرا باشی گرو!؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن هم به رای و عقل خود اندیشه کن
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو
چشم چون نرگس فروبندی که چی؟ که عصایم کش که کورم ای اخی!؟
مهناز: آیا در تصوف که شما از آن جانبداری میکنید، خوب پوشیدن، خوب خوردن، در رفاه زندگی کردن منع شده است؟
پانویس: اولاً من یادم نمیآید از "تصوف" جانبداری کرده باشم. لطفاً بگویید کجا این اتفاق شنیع رخ داده است! دوماً فرض کن من گفته باشم خوب نپوشیم، خوب نخوریم و در رفاه هم زندگی نکنیم، بالاغیرتاً تو به این حرفها گوش میکنی؟! یعنی عقل تو چنین چیزی حکم میکند؟!
بنده که پدر پرانتزها را در جلسات درآوردم از بس گفتم عرفان و خودشناسی هیچ ارتباطی به این ندارد که تو بلحاظ بیرونی ثروتمند باشی، فقیر باشی، خوب بخوری یا بد بخوری، مرفه باشی و نباشی. این هم برای هزار و یکمین بار.
گلبرگ: با عرض سلام.
سوالی داشتم که به احتمال زیاد هیچ کس نمی تواند به من پاسخ قطعی دهد اما تصمیم گرفتم با شما مطرح کنم شاید پاسخ شما کمی راهنمایی ام کند
مشکل من با خودم است همانند دیگر انسان ها که بزرگترین مشکلاتشان با خودشان است
شانزده سال است که پا بر روی این کره ای که آخر معلوم نشد که چه کسی آن را به وجود آورد و قصدش چه بود(۱) گذاشته ام به غیر از دوران کودکی که برای من خیلی کوتاه بود(۲) بقیه را در ذهن خود گذرانده ام
نمی دانم چرا اما من خیلی زود پا به دوران اسارت در ذهن گذاشتم به طوری که همه به اشتباه مرا به خاطر رفتار بزرگانه ام تحسین می کردند کار من به جایی رسید که وقتی حدود یازده سال داشتم همه را نصیحت می کردم درست در همان دورانی که انتظار می رفت در حیاط دبستان مشغول بازی باشم(۳)
از همان سن ها بود که دیگر حس کردم کاملا زمینی شدم دیگر آزاد نبودم تمام مدت به دنبال تایید بودم(البته شاید به کار بردن فعل گذشته درست نباشد چون نگارشم طوری شد که انگار هم اکنون به دنبال تایید دیگران نیستم در صورتی که من الان هم همانند خیلی ها تایید و ستایش و تمجید را گدایی می کنم)
مشکل همین جاست من می دانم که همه ی مشکلاتم به خاطر هویت فکری ست اما کلام آقای مصفا مرا جذب نمی کند و با خواندن دو صفحه از کتابشان انگار خسته تر از همیشه هستم(۴)
من در تمام عمرم در حال مبارزه ام (۵)
این که چرا دوستم کوچکترین فداکاری نمی کند می تواند در من یک طوفان خشم ایجاد کند(۶) با این که خود من نیز تحت تاثیر جامعه و بیشتر به خاطر ضعف خودم در بیشتر موارد همانند ان ها عمل میکنم
من به طور مداوم با خودم و دیگران در حال بحثم(۷) که مثلا وقتی دوستم به من می گوید ارزو دارد نفر اول کنکور شود به طور ناگهانی شروع به بحث با او می کنم که تو فقط می خواهی جلب توجه کنی و به او می گویم که باید مهمترین هدف های زندگی ات چیزی مهم تر از خود نمایی باشد مثلا در این مورد کسب علم نه چیز دیگر
در چنین مواردی دیگران از دست من ناراحت می شوند در صورتی که من به ان ها چیز هایی که فکر می کردم درست است را گفته ام که البته متاسفانه خودم نیز از عمل به ان ها عاجزم
همه ی این ها را گفتم تا به این جا برسم که من شاد نیستم البته شادی های زود گذر که زیاد پیش می آید اما شادی های دایمی یا بهتر بگویم ثبات ناشی از زندگی در لحظه که منجر به فراغ بال شود در من کمتر دیده می شود(۸) تنها لحظات فوق العاده زندگی ام وقتی هایی است که باران می بارد و من زیر ان قدم میزنم یا صدایش را می شنوم یا قطراتش به شیشه ی ماشین می خورد و یا بوی باران به مشامم میخورد و هم چنین وقت هایی است که ماه کامل است و اگر سایه ی ان را در اب ببینم دیگر از خود بی خود می شوم و اخرین چیز نیز صدای گیتار است که روحم را نوازش می کند با این که بلد نیستم بنوازم
من دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار همیشه مشغول نگاه کردن به ماه کامل در اب در هنگام باریدن باران و گوش دادن به صدای گیتار هستم
چه می توان کرد؟
اگر به نظرتان خیلی پرت هستم یا این که سوالم ربطی به موضوعاتی که شما در سایتتان گذاشتید نداشت لطفا جواب ندهید چون این گونه جواب ها را زیاد از شما شنیده ام
ممنون از دیدگاه متفاوتتون
در فیلم پرونده عجیب بنجامین باتن بنجامین برای دخترش دعا کرد که در زندگی ادم هایی رو ببینه که دیدگاه های متفاوتی دارن
به نظرم خیلی ارزوی قشنگی اومد
سلام.
من از وقتی با خود شناسی آشنا شده ام فقط دلایل بعضی از مسایل را فهمیده ام ولی در احوالاتم تغییر محسوسی ایجاد نشده بلکه مثل قبل با خودم در حال جنگم(۹) به طور مثال اگر قبلا مدام در فکر این بودم که در هر جمعی بهترین باشم(مثلا در مدرسه درسخوان ترین در مهمانی زیبا ترین وغیره )هم اکنون مدام اشفته ام که چرا چنین حسی را دارم و یا حتی چرا دیگران چنین حسی را دارند به طور کلی هنوز هم در حال جنگم فقط با چیز های دیگر واین باعث شده که من شاد نباشم البته منظورم از شادی را قبلا گفتم حال سوال این جاست چه می توان کرد؟
سوالم تمام شد ولی می خواهم چند چیز را بگویم
یکی از دوستانم تعریف می کرد که یک روز در شب شعری بوده و کسی حرف جالبی زده او گفته به نظر من فلاسفه یک مطلب را عنوان می کنند و در ان غرق می شوند به همین دلیل هیچ گاه به هیچ نتیجه ای نمی رسند من نمی دانم که چه کسی درست می گوید اما احساس می کنم من نیز در حال غرق شدن در مطالب عرفانی و خود شناسی هستم
به همین دلیل از شما عذر خواهی می کنم که این قدر نامفهوم می نویسم چون ذهنم نیز همین قدر اشفته و نامرتب است
راجع به احتیاج هم که نوشته بودید جالب بود من هم خیلی وقت پیش دقیقا این گونه بودم
با سپاس
پانویس: هویت فکری ملغمهٔ آشفتهای است از افکار. نه تنها درونش روشن نیست، بلکه در زندگی بیرونیاش هم معلوم نیست چه میخواهد، چه میکند و چه میگوید! باور کن به من و تو هم بگویند یک سئوالی مطرح کن، چیزی آشفته در همین حد خواهیم نوشت!
البته سئوالکننده نباید برنجد و ناراحت شود و فرار کند. داستان قزوینی که رفت پیش دلاک و گفت شیر روی شانهام خالکوبی کن را که یادمان هست؟ آخرش میگفت:
گر نداری طاقت سوزن زدن ز این چنین شیر ژیان رو دم مزن
پس اگر هنگام دریافت پاسخ و تحلیل سئوالهایی که میپرسیم قرار باشد به ما بربخورد، که نمیشود. باید صبوری کرد و این درد را با اشتیاق تحمل کرد تا بلکه زخم چرکین هویت درمان شود.
ابتدا بصورت تلگرافی به مواردی در نامهٔ مذکور که با شماره علامت زدهام میپردازم. سپس به اصل مسئله و در آخر به ارائهٔ لمی برای شخص سئوالکننده.
۱. اینکه آخر معلوم نشد دنیا را چه کسی بوجود آورد و قصدش چه بود، چه فایدهای دارد؟ فرض کنیم فهمیدیم که چه کسی و قصدش چه بود، در اصل زندگیمان چه فرقی میکند؟! این سئوال سئوال زائدی است برای زندگی. البته برای تفلسف بدرد میخورد ولی اینکه من اگر جواب آن را پیدا کنم، بلحاظ روح و روانی آرام میگیرم، یاوه است. مانند خیلی سئوالات و خواستههای دیگر در زندگی، که ما فکر میکنیم اگر بجوابشان برسیم یا اگر فلان خواستهمان برآورده شود دیگر آرامش خواهیم داشت. این دروغی بزرگ است که بخود میگوییم. خواب و خیال است. پس یکبار برای همیشه بیاییم این سئوالهای بیفایده را بگذاریم کنار.
۲. دوران کودکی برای همه کوتاه بوده است. شما تنها نیستی!
۳. تحسین بخاطر رفتار "بزرگانه": باحتمال زیاد سئوالکننده یا تک فرزند است یا بهرحال در کودکی بنوعی در مرکز شدید توجه بوده است. این موضوع را در کسانیکه تک فرزند بودهاند زیاد دیدهام و برعکس در کسانیکه در خانوادههای بزرگ بودهاند و چند خواهر برادر داشتهاند، کمتر. بدلیل توجه زیادی که والدین به بچه نشان میدهند، طوری بار آورده میشود که گویی موجودی خاص و متمایز از دیگران(دیگر بچهها) است. لذا وجوه مشخصی هم برای این تمایز از دیگران برای او تعریف میکنند که یکی از آنها همین "بزرگ بودن" است. یعنی تو با دیگر بچه ها فرق داری و باید رفتارت جدا و بالاتر از آنها باشد. بچهٔ معصوم هم که خام است و میپذیرد.
البته نمونههای شدیدتر ناشی از القاء تمایز در کودک هم وجود دارد که امیدوارم بعد از این دربارهاش صحبت کنیم. ضمن اینکه "تمایز" یکی از خصوصیات اجتنابناپذیر هویت داشتن است.
۴. از خیلیها این مطلب را شنیدهام که خواندن کتابهای محمدجعفر مصفا را برخی"خستهکننده" و بعضی "ترسناک" میخوانند. دلیلش هم روشن است، هویت فکری بطور بسیار زیرکانه و با بهانههای متنوع سعی در فرار از شناخته شدن دارد. آگاهی از اینکه هویت فکری چه خصوصیاتی دارد، مسلماً برای حاکمیتش خطرناک است. لذا دست به اقداماتی میزند تا فرد به خودشناسی دقیق، نزدیک هم نشود.
یکی از دلایل رونق سیستمهای موفقیت هم همین است که پرداختن به آنها هیچ خطری را متوجه هویت خیالی نمیکند(بلکه تقویتش هم میکند!).
ممکن است این سئوال پیش آید که "پس چرا مولانا و مثنویاش اینقدر گرفته است؟" باور کنید اگر حقیقت تعالیم مولانا هم آشکار شود، همه از آن فراری خواهیم بود. بهمین دلیل هم هست که میبینیم هر جا سخن از مثنوی و مولاناست، فقط در سطح ظواهر و تجلیل و بزرگداشت است. حتی در بیشتر کلاسهای تفسیر مثنوی هم به مسائل سطحی و اجتماعی آن پرداخته میشود.
۵. همهٔ ما آدمهای هویتی در زندگی در حال مبارزه با خودمان هستیم! یک لحظه نیست که خودمان را ملامت نکنیم و بجان روانمان سیخونک نزنیم.
۶. مسئله، فداکاری نکردن دوست نیست. آن خشم ریشهٔ دیگری دارد که به آن بهانه فرصت ظهور پیدا کرده است.
۷. همه همینطوریم!
۸. این خیلی نرمال است! شادمانی برای کیفیت عشق است.
۹. آشنایی به خودشناسی اگر با تجربهٔ شخصی همراه نباشد، هیچ تأثیری در احوال فرد ندارد. صرف خواندن کتاب، شنیدن فایل صوتی و بحث و گفتگو فایده ندارد. باید اهل تجربه بود. تجربهٔ سکوت. باید آنچه میخوانم و یاد میگیرم را خودم بشخصه حس کنم، تجربه کنم، درک کنم. نه بلحاظ عقلی و فکری. بلکه بلحاظ حسی و تجربی. درک عقلی و فکری موضوعات عرفانی هلو برو تو گلو است. لمها را باید بکار بگیرم و خودم تأثیراتش را حس کنم.
مثلاً در جلسات شرح مثنوی چندین بار این حکایت ابوسعید ابوالخیر و دستوری که به یکی از مریدهایش که یک حاجی بازاری "با آبرو" و معتبر بود داد را خواندهایم یا شنیدهایم. آیا فقط گوش کردیم و لذت بردیم از قصه و ماجرا؟ فکر نمیکنیم که این حکایت حرفی برای بکار بستن در خودشناسی دارد؟ و آیا نباید به آن عمل کرد؟
خوب، این از موارد شمارهگذاری شده. حالا لمی برای بکار بستن مطرح میکنم که برای سئوالکننده شاید مفید باشد.
اصل این لمها بر پایهٔ این اشارهٔ حافظ خان شیرازی است که:
از خلافآمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
همانطور که از نامهٔ سئوالکننده معلوم است، هویت بطور شدیدی به او القاء شده و بطور مفرط "خود" را مهم میداند. لذا راهش از قول حافظ اینست که به خلاف عادت عمل کند. یعنی با آگاهیئی که بر اثر خودشناسی مییابد، هر موقعیتی و هر کسی را که میشناسد که نشان دادن هویت و شخصیتش پیش او اهمیت دارد، دقیقاً برعکس آن را عمل کند! مثلاً میدانم در فلان جمع، فلان مهمانی، یا حتی پیش فلان شخص من خودم را خیلی عاقل و فرزانه نشان دادهام و همیشه هم آن نقش را بازی میکنم. حالا باید عکس این نقش را بازی کنم. بهر روشی که میدانم.
خوب، بله، عرفان مرد میخواهد!
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای براه درنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
معلوم است که باید جرأت و از"خود"گذشتگی داشته باشی. خراب کردن "خود" آسان نیست(دقیقتر بگوییم: آسان بنظر نمیرسد).
پس باید شخصیتم را که تابحال برایم مهم بوده خراب کنم. بر خلاف رویهای که تابحال داشتهام عمل کنم. البته اگر فرد آگاهی باشد که در موقعیتهای متفاوت بگوید آنجا فلانگونه عمل کن، بهتر است. چون گاهی این نفس زیرک حتی عمل خلافآمد عادتش را هم در حقیقت در راستای اهداف خودش انجام میدهد، نوعی خودزنی که برای تحقق اهدافش است! (اینکه کسی بهتر است باشد که بگوید در فلان موقعیت چطور عمل کنم تنافری با چشم خود را باز کردن و خود زندگی کردن ندارد. موضوع جدایی است. قاطی نکنی یکوقت.)
چند توصیهٔ تلگرافی کنار این لم: خودم را مهم ندانم. سعی نکنم کامل و بینقص باشم. عمداً کاری کنم که دیگران نقدم کنند، ازم ایراد بگیرند و من بشنوم و دفاع نکنم، حتی اگر آنها اشتباه میکنند.
خودم را ملامت نکنم در هیچ صورتی. در مطالب کتابهای مصفا و جیدو کریشنامورتی و داستانها و لمهای مثنوی تعمق کنم.
من باز هم از تایپ کردن خسته شدم و هنوز کلی سئوال باقی است. اگر دوستان راجع بمطالب چیزی بنظرشان میرسد مرقوم فرمایند. ادامه را میگذارم برای یادداشت بعدی یا در جلسهٔ آنلاین همین هفته که فردا است، خواهم گفت. جلسهٔ ۱۳۶.
۱۴ نظر:
وای آقای پانویس خیلی جلوی خودم رو میگیرم احساساتی نشم ولی شما اینقدر خوبید که آدم گریش میگیره انشاء الله هم طول و هم عرض زندگیتون طولانی باشه .
سلام
شايد بد نباشد تجربه اي را مطرح كنيم كه خواندنش خالي از لطف نيست و آن اينكه اين بنده خدا ( علي) كتابهاي مصفا و كرشنامورتي را شايد بيش از ده بار خوانده و هر بار به نظرش با مطلب جديدي بر خورد كرده است . شايد طرح اين مسئله درست نباشد اما يكي از نقاط عطف زندگي بنده و يك جورايي خوش اقبالي ما آشنايي با كتابهاي مصفا و كريشنامورتي و شرح مثنوي پانويس باشد و باور بفرماييد از هنگامي كه اينگونه كتابها را مطالعه كردم نمي دانم ولي از خواندن كتابهاي ديگر كه به نظرم جز ماله كشي و ماست مالي مسائل انساني كاري ديگري نمي كنند بيزار شده ام .
به نظر بنده كتابهاي مصفا به دقت يك رياضي دان مو به مو اجزاي رواني انسان را شرح مي دهد و البته از آن دست نويسندگاني نيست كه هفتاد من كاغذ سياه كرده باشد . بسيار ساده و روشن مسئله را نشان مي دهد و صد البته حل آن به عهده خواننده است . شايد اين گفته ما كمي بزرگ جلوه دادن مصفا باشد ( اتوريته سازي) اما از حيث دقت و جامع بودن به سان رياضي است كه اگر يك مميز زياد يا كم بگذاري كل مسئله را خراب مي كند و كتابهاي مصفا الحق كه مميزي زياد يا كم ندارد .
در مورد كتابهاي مولانا نيز همان دقت مصفا را دارد اما به لحاظ نظم و شعر كمي ثقيل تر است و بايسته است تا خواننده ابتدا كتابهاي مصفا را مطالعه كند و بعد به سراغ مولانا برود . كتابهاي كريشنا مورتي نيز ساده و روان صورت مسئله را روشن مي كند اما نه به سماجت و پافشاري مصفا .
در جايي كتابي ديدم كه مولفش در وصف چيزي ( اگه اسمش رو بگم ممكنه به تير زبان بعض دوستان گرفتار شوم) چندين جلد كتاب نوشته بود و كلي حرفهاي آميخته با sensation و دريغ از يك حرف مفيد به خودم گفتم تو كه مثلا صد جلد كتاب درباره ... نوشتي هزار جلد مي نوشتي . آخه مهمل بافي و نوشتن خزعبلات كه انتها نمي تواند داشته باشد ( به عكس خودشناسي كه انتها و بن بست دارد ) . رياضي نيست كه با كم و زياد گذاشتن عددي كل مسئله خراب بشه .
خشونت :
در هر وضعيت مخاطره آميزي ( مخاطره از باب امور واقعي و مربوط به ارگانيسم) مي بايست ذهن در آرامش قرار داشته باشد تا عكس العمل مناسب را نشان دهد . بسيار ديده و تجربه كرد ه ام كه وقتي ذهن مشوش و خشم آلود است كار را خراب مي كند . وقتي ذهن نمي تواند بر خودش حاكم باشد چگونه مي تواند حاكم بر ديگري باشد ؟ كاراته بازي تعريف مي كرد كه در ميدان مبارزه و هنگامي كه آماتور بود بسيار با طفره و تقلا با حريف مي جنگيد و با هر لگد خوردني به قول خودمان آمپر مي چسباند ( عصباني مي شد ) و سعي مي كرد حركت حريف را تلافي كند . اما رفته رفته و با كسب تجربه دريافته بود كه مي بايست تكنيكها و حركات خود و حريفش را فراموش كند و به سان گربه كه با تمام وجود به شكارش خيره مي شود و انگار گربه و موش يك تن مي گردند توانسته بود عكس العمل مناسب را نشان دهد و حتي حريف را ناك اوت كند .
به نظرم جان كلام خودشناسي يعني سكوت و اين ميسر نيست مگر با آسيب پذير كردن هويت فكري و هويت فكري يعني آشوب نا آرامي ملامت عصبيت مقايسه.
در آخر شرمنده ام كه سر دوستان را درد آورديم .
اكنون خودم و شما را دعوت مي كنم تا به اتفاق هم دعاي زير را پشت رايانه زمزمه كنيم .
بار پروردگارا اين "من هپروتي " را مزمحل بگردان .
*آمين
بار پروردگارا دشمن را ( هويت فكري ) بر ما آشكار كن .
* آمين
خداوندا تو را سوگند مي دهيم به حق آل خود شناسي ( مصفا پانويس كريشنامورتي مولانا) كه هيچ دشمني به ما نزديك تر از خودمان نيست آن را در سايه سكوت نيست و نابود گردان .
*آمين
خداوندا " علي " ( اشتباه نشود علي يعني خودم ) را به راه راست هدايت كن و بفهمان به علي كه هيچ نكبتي بزرگتر از " منيت " نيست .( به قول سعدي :
بزرگان نكردند بر خود نگاه ***خدا بيني از خويشتن بين مخواه)
پاورقي :
خدا يعني : !!!!
سلام
فکر نمی کنید با یه بچه ی 16ساله باید ملایم تر صحبت کنید و قضیه رو براش روشن کنید؟
نباید کاری کنیم که این طوری از قدم برداشتن برای کسب حقیقت دلزده و ناامید شه
اون خیلی نکات مثبتی داره که همسن و سالاش ندارن
می تونیم تشویقش کنیم
چرا انقدر صریح و خشک؟
با عرض پوزش و به خاطر شرجي بودن هوا سواد علي هم نم كشيده لذا كلمه اضمحلال در كامنت بالا به جاي كلمه ناصحيح ازمحلال جايگزين مي گردد.
سلام وعرض ادب واحترام مرتضی(امان ازدست این مرتضای فضول)میگه:
حالا یک لم هم از من برای تمام کسانی که سوال دارند البته باعرض پوزش امیدوارم که به کسی بر نخورد
از پی ردوقبول عامه خود را خر مساز
چون که نبود کار عامه جز خری یاخر خری
گاو راباور کنند اندر خدای عامیان
نوح را باور ندارنند از ره پیغمبری
باعرض پوزش لطفا این نوشته را جایگزین قبلی کنید
سلام پانویس جان،
مرسی از جوابت،به نکاتی اشاره کردی که کمتر توجه کرده بودم.
الهی "پیر" شی
نیست وش باشد خیال اندر جهان تو جهانی بر خیالی بین روان
ممنون اقای پانویس.
چه خوب که اقای مرتضی از هم اکنون به کمک من اومدن.( همون لمی که گفتید...)
دقیقا همین طوره که شما می گید -اقای پانویس- من خیلی از جا ها تایید شدم و بهم افرین گفتن (در ضمن درست فهمیدید من تک بچم!)
باز هم ممنون
گلبرگ
!
از همين حالا يك چيزي رو بگم اونم اين هست كه بنده وكيل مدافع و آتيشي آقاي پانويس هستم و گفتيم در اين سكوت سهمگين وبلاگ پانويس يك چند تا جمله بنويسيم . آخه آدم نمي تونه نسبت به بي منطقي ساكت بمونه و يك جورايي خون آدم به قليان مي افته .
يك روز در جمعي حاضر شديم كه طبق عادت معمول ما آدمها بحث اساسي سوداگري بود . يعني اگر آدم بياد با يك نرم افزار صداهايي را كه بين ما آدمها در اين به اصطلاح ميهمانيها ضبط كنه و با نرم افزاري ضر ب آهنگ كلمات استفاده شده بين ما آدمها رو آناليز بكنه سر و ته حرفامون به كلماتي نظير پول – زمين- ماشين- خانه – دختر ترشيده همسايه- موبايل اين جور چيزها ختم ميشه . حالا اگه بحث مذهبي در بگيره جملاتي نظير : رفتم فلان جا عجب جايي بود بهت پيشنهاد مي كنم حتما بري واقعا آدم متحول ميشه نمي دوني چي بود اصلا يك حسي بود كه بيا و ببين ( حالا بماند كه اين توصيفات از صدقه سر توماس اديسون هستش چون اگه اون نور پردازيها نبود معلم نبود اين همه جلال و جبروت كجا مي رفت ؟ )
كلي حاشيه رفتيم آهان داشتم مي گفتم كه در جايي مهمان بوديم و خلاصه بحث بر سر گران شدن زمين و اين جور چيزها پيش كشيده شد . بنده خدايي شروع كرد به زمين و زمان فحش دادن كه آره چرا بايد زمين يك ساله قيمتش دو برابر بشه ؟ خلاصه بعد رد و بدل كردن حرفهاي صد تا يك غاز همنون خانم اعتراف كرد كه رفته جايي زمين خريده به اميد اينكه سال ديگه كلي بياد روي قيمت زمينش و بفروشه .
القصه اينكه ما هم به رگ خودشناسي مون بر خورد و گفتيم آخه آدم حسابي تو كه به اين و آن لعنت فرستادي اول برو جلوي آينه خوب خودت رو آباد كن و بعد كس ديگر را مقصر بدون . آخه آقا جان روح كلي حاكم بر جامعه ما همين چيزي هست كه توي كله تك تك ما وجود داره مگه غير از اين هست . وقتي همه مثل هم فكر مي كنيم و به قولي اداي هم رو در مي آوريم توقع داري در جامعه ما معجزه اتفاق بيفته ؟ خشت اول چون نهد معمار كج *** تا ثريا مي رود ديوار كج
جلال عزيز آدم هپروتي همه چيزش هپروتي و تيره و توهم آلود هست . انقلابش هپروتي خداش هپروتي معنويتش هپروتي و توقع داري چه دگرگوني واقعي اتفاق بيفته ؟ وقتي صورت مسئله از درون ما آدمها به بيرون كشيده شد نتيجه اش اين است كه داريم مي بينيم . تا كي بايد تاوان اين دور و تسلسل بي انتها را بدهيم ؟ چه زماني به معناي واقعي دگرگوني اتفاق مي افته؟
مهناز خانم پيشنهاد مي كنم برويد از آقايان صوفي ( پشمي ) بپرسيد كه تصوف چيست ؟ ملغمه اي از دنيا گريزي و گوشه گيري و پشت پا زدن به دنيا . البته بعيد است حرف حسابي و منطقي داشته باشند . اساسا صوفيه در مقابل مذهب كه خالي از عشق بود قد بر افراشت و خواست تا با اين جمود و خشكي منتج شده به مقابله برخيزد . شنيده نشد كه اقاي پانويس بگويد برويد پشمينه بپشويد و آس و پاس گوشه اي پيدا كنيد و از بام تا شام خدا خدا و عشق كنيد و دنيا محل گذره....
گلبرگ عزيز اگه هزارتا مهندس و رياضي دان جمع بشوند و همگي هم نخبه باشند نمي توانند به طور قطع بگويند چه كسي آدم را بوجود آورده ؟ و يا هدفش چي بوده ؟ البته ببخشيد ها اما يك سوال سطحي و نامفهوم و گنگ جوابي به همان گنگي و نامفهومي داره ! آيا بهتر نيست روي صورت سوال خود تعمق كنيد تا اينكه دنبال جواب بگرديد ؟ البته بسيار عالي است كه اينگونه در خط خودشناسي افتاده ايد و با اين سن كم ذهنتان به چالش افتاده است بر شما مبارك .
در ضمن پيشنهاد مي كنم كتابهاي خودشناسي را ابتدا از كريشنا مورتي شروع كنيد به خواندن و بعد به سراغ كتابهاي مصفا برويد . مي بايست هر جمله از جملات مصفا را با تامل و در مكان خلوتي خواند و البته بدون عجله .
يك لم جالب اين هست كه تجربيات و مبهمات ذهني خودمان را بنويسيم . در دفعات بعد كه آنها را مي خوانيم از آشفتيگي و كنگ بودن مطالب نوشته شده حيرت مي كنيم و يا از آگاهيهايي كه در مسير شناخت پيدا مي كنيم يادداشت برداريم تا فراموشمان نشود . به كرات ديديم كه نكاتي بسياري در مورد خودشناسي از ذهن ما پريده و همين امر باعث ميشه كه دوباره بر گرديم همون جايي كه بوديم .
والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته
شيخ علي خسته از عالم هپروت
سنه 89 هجري شمسي مصادف با 2010 ميلادي
روزي يكي از فلاسفه معروف كه عمري را در راه فلسفيدن سپري كرده و با انسانهاي زيادي به بحث نشسته بود پرسشي اساسي ذهنش را به چالش كشيد .
روزي پدرش از او پرسيد : بگو ببينيم اين دنيا را چه كسي به وجود آورده ؟
فيلسوف گفت : خدا
پدرش گفت : خدا را چه كسي به وجود آورده ؟
در همين هنگام مخ فيلسوف هنگ كرد و دريافت كه اين سوال از بيخ و بن اشتباه است . به اين معني كه بي نهايت پرسش مطرح مي گردد كه خوب خداي بعدي را چه كسي به وجود آورده و ....
همون شيخ علي خسته
با تشكر
باسلام وعرض ادب واحترام
مرتضی میگه:(البته از قول مولوی)
چارهندو وارد مسجد شدند
بهر طاعت راکع وساجد شدند....والخ
حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
با سلام
میخواستم با یک نظر آقای پانویس مخافت کنم و همچنین یک مشورت هم بگیرم :
1- بنظر من دانستن فلسفه زندگی و اینکه هدف زندگی چیست که همه باید بدانیم و این یکی از پراهمیت ترین و اساسی ترین سوالات است که به زندگی انسان جهت خواهد داد. اما باید این را هم دانست که نباید پافشاری و سماجت کرد و فقط در حد اینکه بدانیم هدف چیست کفایت می کند و اصرار بیخودی و غرق شدن در آن موجب گمراهی و از دست دادن آرامش خواهد شد. و این سوال را از آن جهت که شاید مایه آرامش نشود میتوان سوال زائد فرض کرد اما از آن جهت که به زندگی انسان یک جهت کلی میدهد و اینکه این جهان بیهوده آفریده نشده و دارای هدفیست بسیار مفید خواهد بود.
2- بگیرم سخنان دکتر الهی قمشه ای نیز بسیار زیباست و کمک کننده چون من اینجا بسیار شنیده ام که از مصفا و یا کریشنا مورتی صحبت شده و بنظر من سخنان دکتر الهی قمشه ای نیز کمتر از آنها نیست نظر شما چیست؟
سلمان عزیز،
بگمانم فلسفهٔ زندگی را همهٔ ما انسانها، هر کس بنا به ایدئولوژیئی خاص، میداند. یعنی کم و بیش همهٔ انسانها نوعی اعتقاد و فلسفهٔ زندگی برای خودشان دارند. اما تعجب در اینست که با وجود داشتن فلسفهٔ زندگی، عملکرد واقعی ما غیر از آن ایدئولوژیهائی است که به آنها معتقدیم. اینطور نیست؟
اینکه هستی و حیات در حرکت است و بیهوده نیست، ذاتی حیات است. یعنی چه ما ایدئولوژیئی و اعتقاد و فلسفهای برای این موضوع داشته باشیم و چه نداشته باشیم، فرقی نمیکند. مهم اینست که ما هم عملاً همراه با این حیات و حرکت هستی باشیم. و دقیقتر اینکه از ناهماهنگی با آن خارج شویم. و گمان نمیکنم این کار جز با رفتن غبار توهم ذهن یعنی "من" میسر باشد(سکوت).
در مورد موضوع دومی که مطرح کردهاید، درست میفرمایید سخنان ایشان بسیار زیباست، فقط همین!
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.