میگویند ترانهها تجلی حرف دل مردم است، بخصوص ترانههایی که محبوب میشوند و باصطلاح گل میکنند. بگمانم درست میگویند. هم ملودیهای ترانهها بنوعی نشاندهندهٔ وضعیت روحی کلیت جامعه است و هم اشعاری که در دورهای بخصوص مورد توجه و رویکرد مردم قرار میگیرند.
دیروز بحسب اتفاق ترانههایی بگوشم خورد که در کودکی در محیط خانهمان پخش میشد. مادر و داییها این ترانهها را گوش میدادند. سوای sensation نوستالژیک خاص خودش، موضوعی بنظرم رسید. اول این ترانه را گوش کن:
"یاد قدیمها بخیر"، "قدیمها چقدر خوب بود"، "قدیمها مردم چقدر باصفا بودند، با هم خوب و مهربان بودند" و نظیر این جملات را همهٔ ما امروزها هم میگوییم و میشنویم. برایم جالب است که قدیمها هم آه و افسوس قدیمترها را میخوردهاند! همانطور که دوست عزیزی دیروز میگفت، ظاهراً تا بوده همینطور بوده و ما خبر نداشتهایم.
جداً که حکایتی است زندگی آدمیزاد! در گذشته حسرت گذشتهترها را میخوردهایم و الآن هم حسرت گذشته را و فردا هم لابد حسرت امروز را! از طرف دیگر هم مجذوب حرفها و وعدههای سیاستمداران و اصلاً وعدههای خودمان دربارهٔ آیندهٔ بهتر هستیم. امید به آینده و اینکه "آدم به امید زنده است" و اینجور حرفهای... چی بگم والله!
فقط نمیدانم کی قرار است ما آدمها زندگی کنیم!
جداً که حکایتی است زندگی آدمیزاد! در گذشته حسرت گذشتهترها را میخوردهایم و الآن هم حسرت گذشته را و فردا هم لابد حسرت امروز را! از طرف دیگر هم مجذوب حرفها و وعدههای سیاستمداران و اصلاً وعدههای خودمان دربارهٔ آیندهٔ بهتر هستیم. امید به آینده و اینکه "آدم به امید زنده است" و اینجور حرفهای... چی بگم والله!
فقط نمیدانم کی قرار است ما آدمها زندگی کنیم!
۱۴ نظر:
با سلام وعرض ادب واحترام
ایندفعه حافظ میگه:
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی می چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
غزل شماره ۱۰۳
ومرتضی میگه:
منظورحافظ از زنده رود وباغ کاران زاینده رود اصفهان ومحله ای پر از باغ به نام باغ کاران در کنار همین رودخانه می باشد.
لازم به تذکر است که شجریان این شعر را با لحنی خوش خوانده است.
پیدا کنیید مرتضی اهل کدام شهر است.
و دلم می گه :
همه ی اینها ، در حالت " نبودن در اکنون " است که ما لحظه ی " بودن " رو ازش غافل موندیم و به یاد گذشته افتادیم . و برای همه مون پیش میاد .
وقتی از اکنون نو و زیبا غافل می شیم یا غرق در گذشته می شیم که اصلا وجود خارجی نداره و یا در آرزوهای آینده گه باز وجود خارجی ندارند ....
و گرنه اگر در " اکنونه موجود و حقیقت حال " باشیم ، می بینیم دل نمی تونیم بکنیم ازش تا در گذشته و آینده ی موهوم فرو بریم ....
و در لحظه ی آگاهی میام توی حال :
مثل حالا که اومدم و توجه کردم که در حالیکه من غرق نوشتن کامنتی برای این پست مفید پانویس عزیز هستم :
هستی در جریان است به گستردگی بی نهایت ... سیارات در مدار مشخصی ...به دور خورشیدهاشون می گردند .... کهکشانها ... سحابیها ..
و غباری که اسمش کره زمین است .... و قاره ای که توش زندگی می کنم و کشورم و شهرم و خونه ام و.....
واااااااااااااااااااای " من " کی ام ؟ چی ام ؟ و چه غافل از حقیقت بی نهایت جاری ....
عظمت جان وقتی حس می شه که در بینهایت هستی رها می شه ... و این ضیافت فقط در " اکنون " اتفاق می افته ... سفره ای که پهن کرده اند به سخاوت تمام آفرینش....
غذای تازه ، هر لحظه تقدیم می شه. هر لحظه نو به نو و متنوع و سور پرایز ....
و من چرا بیام به فکر غذای بیاتی باشم که توی ذهنمه و وجود هم نداره ؟!!!!
و وقتی به اینجا می رسم دلم می خواد بی اختیار سر تعظیم فرود بیارم به این میزبان و سخاوت مدبرانه اش .....
و باز شاید شهد کلام ام ، تنها در سکوت ، عسل شود و بس.
..............
..............
اینکه انسانها گاهی اوقات حسرت گذشته را می خورند حرف درستی است حتی حافظ هم این حسرت را در یکی از اشعارش اینگونه بیان می کند:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهر یاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
(شهرِ - یاران را با شهریاران اشتباه نکنید)
اما اینکه مردم قدیم آدم های مهربانتر و با صفاتر بودند نیز حرفی درستی است فکر می کنم یکی از دلایلش هم اینست که انسان ها در قدیم با بمباردان اطلاعات روبرو نبوده اند و خود را با اینهمه اطلاعات و دانستنی ها پر نکرده بودند بهمین جهت از خودشان کمتر دور شده بودند ولی انسان امروزی خود را با اطلاعات و دانسته هائی که ممکن است هیچ وقتی هم بدردش هم نخورد، پرکرده و بهمین جهت از خودش بیشتر دور افتاده است. بقول مولانا در مثنوی:
صد هزاران فضل داند از علوم،
جان خود را می نداند آن ظلوم!
داند او خاصیت هر جوهری،
در بیان جوهر خود چون خری
در داستان فقیر و گنج نامه در دفتر ششم مثنوی نیز این مطلب آمده است. خلاصه داستان این است که فقیری دائما در حال دعا از خدا طلب روزی و گنج بی زحمت می کرد و بالاخره شبی در خواب هاتفی نشان گنج نامه ای را به او می دهد و در گنج نامه نوشته شده بود که به فلان محل می روی و تیری در کمان می گذاری هرجا که تیر افتاد انجا را حفر کن، گنج آنجاست. فقیر مدتها به آن محل می رفت و تیر می انداخت و محل تیر را میکند و گنج را نمی یافت. خبر به گوش پادشاه رسید و فقیر مجبور شد که راز گنج نامه را فاش سازد، پادشاه هم تیراندازان ماهر خود را به محل فرستاد و آنها هم مدتها تیر انداختند و محل تیرها را کندند و به گنج نرسیدند. سرانجام پادشاه مأیوس شد و گنجنامه را به فقیر پس داد. فقیر دوباره دست به دعا شد و خواهان کشف راز گنج نامه شد و سرانجام به او الهام شد که ما گفتیم که تیر را در کمان بگذار ولی نگفتیم زه کمان را بکش. تیر را درکمان بگذار و بدون کشیدن زه تیر رها کن (تیر در جلوی پایش به زمین می افتد).
هر که دور انداز تر او دورتر
وزچنین گنجی است او مهجور تر.
با تشکر
من که برای امروز زندگی میکنم پانویس جان...
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.
به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن!
قدیم و جدید برای انسان هویت فکری معنی دارد در هر دوره ای که باشد چون روابط خود با اطرافیان و جامعه را از پشت شیشه تصورات و توهمات ذهنی می نگرد قادر به دیدن نیازهای واقعی نمی باشد چون نیاز های هویت فکری جهت کسب تایید و اعتبار مانع ایجاد رابطه درست و واقعی با خود و دیگران می شودحتی با دریافت تاییدیه های اعتباری و ارزشی، احساس لذت و شادی حاصل از آن نیز بدلیل رنج و عذابی که میکشد برایش قابل لمس نیست حتی اگر شادی واقعی نیز داشته باشد بدلیل وجود هویت فکری مجال بروز نمی یابد وقتی زمان سپری شد و ارتباط انسان با گذشته و آدمهای آن زمان قطع شد هویت فکری نیز در ارتباط با گذشته غیر فعال شده و حساسیت هویتی اش را نسبت به افراد قدیمی از دست می دهد اما در وضعیت کنونی با کسان دیگر مشغول همان فعالیت همیشگی خود است، اینجاست که ذهن برای فرار از رنج و عذابهای کنونی به خاطرات گذشته مراجعه می کند چون دیگر با گذشته رابطه هویتی نداشته و کسی را رقیب خود نمی پندارد لذت های ( البته اعتباری)آن دوران که آن موقع حسش نمی کرد برایش تداعی می شود نه رنجهای آن دوره چون رنجهای روحی همیشه تازه و فعال هستند درنتیجه فکر میکند که قدیم ها آدمها با صفا بودند و رابطه ها انسانی بوده است در حالیکه اگر عمری باقی باشد حسرت امروزش را خواهد خورد.
خيلييييي قشنگ بود منم دلم براي قديما تنگ شد! قديمايي كه نبودم !
باسلام وعرض ادب احترام
وامااینکه گفته بودی: فقط نمیدانم کی قرار است ما
آدمها زندگی کنیم!
مرتضی میگه:
وقتی پشقاب می شوریم!
ای ول دستت درد نکنه چه حالی کردم با این ترانه
سلام خانم قطره عزیز و دوست داشتنی سوالی دارم که هر از گاهی تازه میشه وحسابی حالم رو میگیره . زندگی همین طور که میگید نوو زیباست هستی در جریان است به گستردگی بی نهایت سیارات ..... وقتی تو خونه های خودمون سالمیم غذا داریم گرمیم و با صدای مهربان پانویس مثنوی گوش میدیم با یه لیوان چای داغ حال و احوالمون خیلی خوبه . اما ......لحظاتی هست که نمی تونی با خودت تنها باشی و سکوت و توکل داشته باشی اون وقتیه که شاهد ظلمی ....... ارگانیسم در موقع شب حس بسیار عجیبی از شکوه و عظمت داره اما میخوام بدون تو اون لحظه شما هیچوقت به فکر بچه های خیابانی هستید مریضهای بدحال توی بیمارستان بعضی ها توی زندان حالا اگه مصفا بود میگفت این سوال مفید نیست اما واسه ارگانیسم خلاصی از این موضوع راحت نیست . توی این لحظات مر تعظیم فرود آوردن ...... حالم الان اینجوریه چون یه ایمیل گرفتم که یه مربی استخر با جدیت مشغول تنبیه بچه ها معصومی بود که معلوم نبود چه خطائی کردن ......
سلام دوستان
البته آقاي پانويس از يك جنبه اين منطقي است كه ما آدمها حسرت گذشته را مي خوريم و به نظرم احساس درستي است . به عنوان نمونه همين ترانه هاي امروزي را در قياس با ترانه هاي قديمي در نظر بگيريد . اصلا قابل مقايسه هستند ؟
چندي پيش از كانال تلويزيوني از نوع ممنوعه خواننده اي را ديديم كه خواننده كه چه عرض كنم موجودي سيبيلو با هيكلي مانكني كه هر كس بخواهد روشهاي مختلف عشوه گري و طنازي را بياموزد مي بايست يك نگاهي به شو اين حضرت آقا بيندازد . نه به اون هيكل ورزشي و نه به اون صداي ناز نازي .
حالا اگه بي خيال ظاهر فيزيكي آقا مي شديم از سر تقصير اشعار "بند تنباني " نمي شد گذشت . تصور كنيد لب كلام شعرش و مضمونش اين بود كه :
آره اینو بدون همیشه هوای توئه دورم
من وجودم گازسوز هوای توئه گلم
میخوام صدای قلبمو Silent کنم
میخوام قلبمو روی قلب تو Divert کنم
....
سرتان را درد آوردم اما خواستم روشن كرده باشم كه حسرت گذشته را خوردن واقعيتي است نشات گرفته از ذات هويت فكري .
وقتي عمري را در پي مشغوليات هويت فكري دويدي و حاصل نشد . وقتي به صورت ضمني و پنهاني آدم مي دونه كه هويت فكري آينده اي نداره و معلوم نيست داره به كجا ميره مجبوره براي رهايي از اين ترس و بدبختي به عقب نگاه كنه تا بلكه از خاطرات مرده گذشته چيزي بيرون بكشه و روي زخمش بماله . هر چي به جلو مي رود جز تاريكي و ظلمت چيزي نمي بيند و تنها چاره زندگي كردن در گذشته است .
به لحاظ رياضي اگه منحني تابع زندگي ما آدمها رو نسبت به زمان رسم كنيم نوع تابع صعودي است و در واقع هر روز بدتر از ديروزمان .
به ياد جمله معروفي از كريشنامورتي افتادم كه ميگه :
هيچ بعيد نيست با فشردن يك دگمه توسط ديوانه اي كل هستي و حيات در كره زمين به نابودي كشيده شود ....
و به نظرم جمله دقيقي است .
یاد آن پست قدیم "چند خبر" بخیر. آن قدیمها خیلی قشنگ میگفتی حرفهایت را!
ستار
سلام بر عزیزان دل ...
ناشناس عزیزازتون ممنونم به خاطر درک عمیق زخمهای جامعه ...
به این رسیدم که :
مورد " درون " با مورد " بیرون " دو بحث جداست ولی اصلی ترین مورد همون " درون " است که می تونه
تاثیر بذاره بر بهتر شدن بیرون ...( چی گفتم خدا !!!! باور نمی کنم بتونم با کلمات ، حرفهامو کامل بگم ...لبخند )
چشم دلی که این غوغای عظیم هستی رو ببینه محال است که این زخمها رو نبینه ...
وقتی آدم به یگانگی می رسه ، حتی بال زخمی یک پرنده ، بال خودش می شه ...
زخمهای بال پرنده رو صرف نظر از اینکه توسط کدام
صیاد بوجود اومده ، می شورم. مرهم می ذارم و می بندم تا وقت ترمیم کامل اون ... تا اونجااااا که بتونم .
زخمهای جامعه خیلی هستند و جورواجور و هر لحظه بدتر می شند .
از سالیانی دور آشنای این زخمهای دیرین بودم .
خودم یک زخمی ام . یک قربانی . یک رنج دیده .
می شه " چشم سر " رو از زخمهای جامعه بست و روزی 17 رکعت نماز خوند وبه هستی جاری تعظیم کرد ولی ولی ولی ....
نمی شه " چشم دل " رو بست و زخمها رو ندید و بی نهایت رو سجده کرد .
همه ، این زخمها رو می بینند اول یک حس همدردی شدید در درون هر انسانی بوجود میاد و می تونه خودشو بذاره جای اون رنج دیده ... در واقع " من " اش موقتا از بین می ره.....
در صورت تدریجی بودن پیشرفت این زخمها ( لطفا رجوع بشه به داستان پخته شدن قورباغه ) و تکرار دیده شدن این دردها و ادغام فکر و قضاوت و اینکه کاری از دستش بر نیاد ، توسط یک شخص که به یگانگی نرسیده ، رفته رفته اوضاع براش عادی می شه و می گه " من غذا دارم ... ولی " او " نداره ....
یعنی بحث " من " قوت می گیره ... و کم کم اونقدر عادی می شه که داشتن نعمتها رو حق خودش می دونه و اینکه اگر اون یکی نداره هم نداشته باشه ... براش فرقی نمی کنه ... می بینی یکی نون شب نداره اون یکی داره در اون ور مرز سرمایه گذاری می کنه .
عزیز ، به این رسیدم که لازم ترین چیزی که هر کسی باید اول به اون برسه :
شناختن خود و به آرامش رسیدن است که بینش اونو بالا می بره ... اگر به این رسید کسی ، در هر لحظه و در هر مقطعی جامع ترین و لازم ترین عملکرد را خواهد داشت .
اگر نرسید ، فکر و منیت و قضاوت و کلا " نفس " قاطی هر عملش می شه و کارها رو بدتر می کنه .مال من مال تو براش مطرح می شه .
مثال :
یک انسان هویت فکری , حتی کمک کردنش هم در ازای گرفتن چیزی برای خودش هست ( یک ارزشی رو می خواد بگیره با این کمک کردن )
ولی کمک شخصی که خودش رو شناخته و "در خودش مرده"
در ازای چیزی نیست . عشق است که جاری می شه ازش .
" خود" ی وجود نداره که جدای از یکپارچگی هستی باشه ...
اگر همه بتونند به شناخت خودشون برسند ، دیگه حتی لازم نیست به کسی کمک بشه ...وقتی من طمع نداشته باشم برای زراندوزی ، محاله دیگری نون شب نداشته باشه ...
یه ایمیل رو دیشب می دیدم در مورد فقر خوزستان که روی گنج نفت بنا شده ... و تامل در قدرت ویرانگری " نفس " انسانهای مسبب ...
در مورد آدمها ، طرحی کشیدم که :
دو نوع آدم رو که یک عده شون چشمهای درشت دارند و گوشهای تیز و بزرگ ... ولی دستهای کوتاه ...
و یه عده ی دیگه دستهای بزرگ دارند ولی چشم ندارند تا ببینند و گوش ندارند تا بشنوند ...
.......
پانویس عزیز عذر می خوام این همه نوشتم . لطفا برای من یادداشتی بذارید که اگه دوست ندارید ، براتون در وبلاگتون ننویسم .ممنون می شم ازتون ...
........
می گم پانویس ، شما مهارت فوق العاده ای دارید ، هم در تلنگر زدن به مردم و آوردنش به زمان حال و آگاهی .... و هم برای بردن اون به گذشته ...!!!
لبخندددددددد
با این ترانه ی قدیمی بسیار زیبا که انتخاب کردید ، هی ما رو بردید به گذشته و تا خواست اونجا خوابمون ببره آهنگ تموم شد و بیدار شدیم و دیدیم ای وای تا کجا پرواز کردیم و برگشتیم !!! ....
لبخند ....
ممنون
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.