هو الرزاق



   دوران کارشناسی استادی داشتیم مسن، بسیار مأخوذ به حیاء، "مبادی آداب" و البته باتجربهٔ زیاد تدریس و خوش‌سخن. دکتر سجاد اصلاً ادبیات درس می‌داد اما در گرایش ما چون استاد کم بود، انواع دروس را تدریس می‌کرد و بقول دوستان، آچارفرانسه بود. پارسال پریسال هم سری به دانشکده زدم و دیدم هنوز آنجا مشغول به تدریس‌اند.

   شاگرد مورد علاقه‌شان بودم و البته دلیل داشت. سوای اینکه دانشجوی مثبتی بودم و درس‌بلد، سئوالات کلامی‌ئی(عقیدتی و فلسفی) می‌پرسیدم که اساتید معمولاً پاسخ خردپسندی برایش نداشتند و این موضوع را در دفتر کارشان هم بین یکدیگر مطرح می‌کردند و بهمین خاطر میانشان اسمی در کرده بودم. لذا دکتر سجاد هم برای اینکه بنوعی من در رودربایستی قرار بگیرم و یک وقت از آن سئوالات کذائی سر کلاس ایشان نپرسم، بارها و بارها سر کلاس درس از من تعریف و تمجید می‌کرد و صد البته در آن سن و در آن جمع بسیار پراناث، برایم خوشایند بود! اما همیشه نیروی کنجکاوی چشم بر این خوشایندی می پوشید و کار خودش را می‌کرد.

چه بگویم؟!



   نخستین روز تابستان ۸۶ با دو دوست عزیزم گیتی و دکتر رجبی به شهر گل و گلاب، نیاسر کاشان، رفتیم تا طلوع آفتاب را در کنار چارتاقی شگفت‌انگیز نیاسر به تماشا بایستیم.

   هنگام برگشت از نیاسر، در راه از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم و از سعدی خواندیم.

   تقدیم به ایشان:


.: دانلود مستقیم فایل صوتی :.



توضیح: سعدی غزلی محبوب دارد به مطلع:
 

با ابیاتی به غایت سهل و ممتنع. شهریار تضمینی بر این غزل کرده است که در زیبائی کم از اصل غزل ندارد. در فایل فوق ابتدا غزل سعدی و سپس تضمین شهریار را می‌شنوید.

نعل باژگونه



   ماها که توان مالی متوسطی داریم معمولاً با دیدن عکسهایی از کودکان و افرادی که لباسی مندرس دارند یا کارتن‌خواب‌ها و باصطلاح "فقرا"، احساس دلسوزی می‌کنیم.

   دل من باید به حال خودم بسوزد که در صحت و سلامت جسمی، سقفی بالای سر، شکمی سیر، هزاران فکر و مسئله برای خودم می‌سازم که نمی‌گذارد آسوده و آرام زندگی کنم. آن کودک در فراغت، در شعف و احساس بی‌نیازی، در کارتن‌ش خوابیده باشد، چوپانی ‌کند یا آدامس و سیگار بفروشد، زندگی حقیقی دارد. من شایستهٔ دلسوزی هستم، نه او.
  
(برای دیدن عکس این چوپانک در اندازهٔ بزرگتر، روی عکس کلیک کنید.)

عشق می‌گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش‌تر از صیادی است

گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو

تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی باژگونه در جهان
تخته‌بندان را لقب گشته شهان
 

مشارکت



   سالها پیش وقتی نوجوان بودم بنا به مناسبتی، جشنی فامیلی می‌خواستیم برگزار کنیم. من شده بودم مدیر و مسئولیت برنامه‌ها بعهده‌ام بود. منوچهر شوهر عمهٔ عزیزم توصیهٔ دلچسبی بمن کرد که در مسئولیت‌های بعدی‌ زندگی‌ام هم برایم یک اصل شد. گفت: "کارهای مربوط به جشن را خودت بتنهایی هم می‌توانی انجام دهی و آنچنان سخت نیست. اما اگر از دیگران هم کمک بخواهی و آنها مشارکت کنند، هم برای خودت و هم برای آنها جشن شیرین‌تری خواهد بود."

زبان عربی



   با خانمی صحبت از ناسازگاری همسر می‌رفت. می‌گفت هر چه می‌کنم حرف حساب را نمی‌فهمد. چه کنم؟ گفتم شاید کار فرهنگی یعنی توصیه به خیر و صلاح و گفتگوی باملایمت و منطق افاقه کند. گفت: نفست از جای گرم بلند می‌شود! این آدمی که من می‌بینم فهم و فرهنگ و منطق پیشکش، ابتدایی‌ترین اصول انسانی را هم متوجه نمی‌شود.

   می‌گویند از ملا نصرالدین ‌پرسیدند: "ملا، اگر سگ به ما حمله کرد چکار کنیم؟" ملا گفت: "آیة الکرسی بخوانید. سگ و اجنه از آیة الکرسی می‌گریزند." و کمی با خودش فکر کرد و ادامه داد: "البته محض احتیاط یک چوبی چیزی دم دستتان باشد. چون بعضی سگ‌ها عربی نمی‌فهمند!"

برگی از مثنوی



   فکر می‌کنم برای کسانیکه از ایران خارج می‌شوند آنچه در گذشته‌شان، در کودکی و نوجوانی، تجربه کرده‌اند تا مدتی بصورت flashback جلوی چشمشان بیاید. برای من که اینطور بوده و هست. کمی هم روی این موضوع دقت کرده‌ام و تا حدودی دریافته‌ام که علتش چیست.

   دههٔ محرم و برگزاری مراسم عزاداری امام حسین یکی از پرمحتواترین دوران هر سالهٔ کودکی و نوجوانی من و هم‌سن‌و‌سالهای من بود. روزهایی بسیار غنی از خاطرات زیبا، پر از زندگی. بگمانم اگر هر کس بجای نوشتن یک سری حرف‌های کلیشه‌ای و تکراری دربارهٔ امام حسین و آزادگی و قیام عاشورا و ... بیاید آنچه را خود شخصاً از بودن در هیئت‌ها و حسینیه‌ها در ایام محرم، تجربه کرده است بگوید، بسیار زیباتر است و به صداقت و واقعیت نزدیکتر.

   وقتی نوجوان بودم، فک و فامیل هیئتی درست کرده بودند که سوای دههٔ محرم، هر شب جمعه دور هم جمع می‌شدند و قرآن می‌خواندند یا حرف‌هایی زده می‌شد حول و حوش مذهب آنهم در سطح بسیار قشری‌اش. ایام عاشورا که فرامی‌رسید فعالیت و جنب‌وجوش هیئت سمیرمی‌های مقیم شهرری آغاز می‌شد. روحانی‌ئی "دعوت" می‌کردند(یعنی "اجیر")، که هر شب بیاید برایمان صحبت کند و روضه بخواند. حاشیه‌های مجلس هیئت بقدری زیاد و البته جذاب است که اگر بخواهم بگویم، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. اما می‌خواهم یک برگ از این مثنوی را برایت بگویم.

ایست



   امروز سر کلاس دوستی این لطیفه را برایم تعریف کرد: دو نفر در بیابانی گم شده بودند تا اینکه ریل راه‌آهنی پیدا می‌کنند. مسیر ریل را می‌گیرند و حرکت می‌کنند تا بلکه به آبادی یا شهری برسند. بعد از ساعتی پیاده‌روی، یکی از دیگری می‌پرسد: کی به شهر می‌رسیم؟ دومی نقطه‌ای دور را نشان می‌دهد و می‌گوید: وقتی به نقطهٔ تلاقی این دو خط برسیم.

   ساعت‌ها راه می‌روند تا اینکه خسته و کوفته می‌شوند و رمقی بجانشان باقی نمی‌ماند. اولی می‌پرسد: پس چرا نمی‌رسیم؟ دومی می‌ایستد، سرش را بالا می‌گیرد، عقب را نگاه می‌کند و می‌گوید: فکر کنم ردش کردیم!

   بگمانم حکایت زندگی ما آدم‌هاست. در مسیر زندگی فکر می‌کنیم خوشبختی بعداً است و قرار است به آن برسیم. می‌رویم و می‌رویم تا وقتی پا به سن می‌گذاریم از خودمان می‌پرسیم "ای بابا، پس چرا نرسیدم؟!" به گذشتهٔ خودمان نگاه می‌کنیم و افسوس می‌خوریم که آن را رد کرده‌ایم! در صورتیکه هم در جوانی و هم در پیری متوجه نیستیم که این دو خط هیچگاه به هم نمی‌رسند، "خوشبختی" فقط خیال است.

   و ای دریغ از ما اگر نایستیم، اگر از گل‌های سر راه کامی نگیریم.

پریشان عالمی



   می‌فرماد که:
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید بدست        عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

کاری به تعبیر عرفانی این بیت ندارم، بنظرم همین مفهوم ظاهری‌اش هم مشمول عالم بشری می‌شود. در نظر بگیر اگر کسی تمام بدنش را عفونت و بیماری گرفته باشد و امیدی به سلامتی‌اش نرود، دیگر چکارش می‌شود کرد؟ غیر از اینست که باید دعا کرد زودتر خلاص شود؟

   عالمی که انسان‌ها درست کرده‌اند را چنان فساد دربرگرفته که خدا که هیچ، گمان نکنم حضرت عباس هم زورش برسد کاری بکند! شاید چارهٔ کارش یک تکه سنگ شانزده مایلی دیگر از آسمان است که شصت و پنج میلیون سال پیش(شما سنت قد نمی‌دهد) آمد و خورد به زمین و باعث انقراض دایناسورها شد. (هر چند برخی می‌گویند علت انقراض‌شان نرسیدن سر وقت به کشتی بوده است!)

   احتمالاً جایی در محاسبات رئیس کل اختلال پیش آمده بوده که آن سنگ به آن بزرگی به زمین اصابت کرد. کاش اصابت نمی‌کرد و دایناسورها هنوز بودند، و البته ما دیگر نبودیم. حداقل موجودات یک نفس راحتی از دست این آدمی می‌کشیدند!

بیا که وضع جهان را چنان که می‌بینم        گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
  

حیثیت




   در جلسهٔ اخیر شرح مثنوی آنلاین(جلسهٔ ۱۳۸) در ابتدای جلسه که داشتیم خواندن داستان را شروع می‌کردیم، هنگام خواندن این ابیات:

         كودكى در پيش تابوت پدر                  زار مى‏‌ناليد و بر مى‌‏كوفت سر
         كاى پدر آخر كجايت مى‌‏برند               تا ترا در زير خاكى بسپرند

یادم به خاطره‌ای افتاد و گفتم در ادامهٔ جلسه خواهم گفت، اما فراموشم شد. حالا اینجا می‌گویم.

   چند سال پیش، پدر و بزرگ عده‌ای از آشنایان برحمت خدا رفته بود و مراسم تدفین وی در بهشت زهرا قرار بود برگزار شود. مادرم با من تماس گرفت که فردا صبح مراسم خاکسپاری فلانی است و پاشو بیا. من هم طبق عادت همیشگی گفتم خدا رحمتشان کند، نمی‌آیم. از مادر اصرار که "خوبیت ندارد"، "فردا هم نوبت تو می‌شود!"، "مردم چه می‌گویند" و ...، از من هم خوردن آلبالو و گوش دادن به صدای نازنین مادر از پشت گوشی تلفن.

   فردا غروب بود یا شب رفتم خانهٔ مادر. طبق معمول یک بغل اخبار داشت. نمونه‌ای از خروار اخبارش این بود که بعد از دفن و مراسم خاکسپاری، وقتی همه سوار اتوبوس‌ها شدند که برگردند مسجد، همسر متوفی بر سر و روی خود می‌زده است که "دیدی آبرویم جلوی فامیل رفت؟ هیچکدوم از پسرهام برای پدرشان گریه نکردند. پسرهای مردم سر مزار پدرشان گل و خاک بر سر می‌کنند، پیرهنشون رو پاره می‌کنند، اما بچه‌های من هیچ کاری نکردند. ای خدا، با چه رویی جلوی مردم در بیام؟"

گروه



   روزگاری با عده‌ای دوستان اهل شیراز و در وطن ایشان گروهی برای شرح و تفسیر دیوان حافظ داشتیم. نام این گروه را "خرابات" گذاشته بودند. و هر چند وقت یکبار دور هم جمع می‌شدیم، پا در آب حوض می‌کردیم و شعر می‌خواندیم، از هر دری سخنی و گل گفتنی و گل شنیدنی. گاهی هم مشاعره راه می‌انداختیم و با تبحری که دوستان داشتند بازار مشاعرهٔ موضوعی داغ می‌شد.
 
   مشاعرهٔ موضوعی را خیلی می‌پسندم. یعنی کسی که نوبتش بود باید از بیت نفر قبلی یک موضوعی انتخاب می‌کرد و بیتی می‌گفت که موضوع آن مرتبط با موضوع بیت قبل باشد. اصرار بر شروع بیت با حرف خاص یا وجود لفظ خاص در بیت جدید، نبود. به اینصورت مسابقه‌ای در کار نبود و در حقیقت مشاعره بهانه‌ای برای طرح بیت‌های پرمحتوی می‌شد و طبعاً مصاحبت را بسیار لذت‌بخش می‌کرد، طوریکه شب‌نشینی‌هایمان اکثراً تا انتهای شب و دیروقت طول می‌کشید.

اقتران




   در حال قدم زدن در چهارراه استانبول بودم. همینطوری به یاد یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان افتادم. هفده هجده سالی می‌شد که ندیده بودمش.

   همینطور داشتم مغازه‌های دیدنی عتیقه‌فروشی را تماشا می‌کردم و به راه رفتنم ادامه می‌دادم که ناگهان او را دیدم! همان دوست دوران دبیرستان را. درست چند دقیقه بعد از اینکه به یادش افتاده بودم!

   بنظر تو این دو به هم ارتباطی دارند؟ اینکه من یاد دوستی که هجده سال است ندیده‌امش می‌افتم و بعد از چند دقیقه او را می‌بینم.

---
+ پادکست "فال" مرتبط با این یادداشت

سماع



کشتگان خنجر تسلیم را
هر زمان از عشق جانی دیگر است


نیاز



   یادم نیست کجا خوانده‌ام که روزی راهبی بودائی برای استحمام به رودخانه‌ای رفت. او بجز لنگی برای پوشاندن خودش و کاسه‌ای برای گدائی غذا از مردم، چیز دیگری از مال دنیا همراه نداشت. موقع شستشو در رودخانه به یاد کاسه‌اش افتاد که لب رودخانه گذاشته بود و فکر کرد شاید کسی آن را ببرد. فکر کاسه باعث برهم‌زدن فراغتش شد. از رودخانه بیرون آمد، کاسه را شکست و برگشت به شستشو.