امروز سر کلاس دوستی این لطیفه را برایم تعریف کرد: دو نفر در بیابانی گم شده بودند تا اینکه ریل راهآهنی پیدا میکنند. مسیر ریل را میگیرند و حرکت میکنند تا بلکه به آبادی یا شهری برسند. بعد از ساعتی پیادهروی، یکی از دیگری میپرسد: کی به شهر میرسیم؟ دومی نقطهای دور را نشان میدهد و میگوید: وقتی به نقطهٔ تلاقی این دو خط برسیم.
ساعتها راه میروند تا اینکه خسته و کوفته میشوند و رمقی بجانشان باقی نمیماند. اولی میپرسد: پس چرا نمیرسیم؟ دومی میایستد، سرش را بالا میگیرد، عقب را نگاه میکند و میگوید: فکر کنم ردش کردیم!
بگمانم حکایت زندگی ما آدمهاست. در مسیر زندگی فکر میکنیم خوشبختی بعداً است و قرار است به آن برسیم. میرویم و میرویم تا وقتی پا به سن میگذاریم از خودمان میپرسیم "ای بابا، پس چرا نرسیدم؟!" به گذشتهٔ خودمان نگاه میکنیم و افسوس میخوریم که آن را رد کردهایم! در صورتیکه هم در جوانی و هم در پیری متوجه نیستیم که این دو خط هیچگاه به هم نمیرسند، "خوشبختی" فقط خیال است.
و ای دریغ از ما اگر نایستیم، اگر از گلهای سر راه کامی نگیریم.
ساعتها راه میروند تا اینکه خسته و کوفته میشوند و رمقی بجانشان باقی نمیماند. اولی میپرسد: پس چرا نمیرسیم؟ دومی میایستد، سرش را بالا میگیرد، عقب را نگاه میکند و میگوید: فکر کنم ردش کردیم!
بگمانم حکایت زندگی ما آدمهاست. در مسیر زندگی فکر میکنیم خوشبختی بعداً است و قرار است به آن برسیم. میرویم و میرویم تا وقتی پا به سن میگذاریم از خودمان میپرسیم "ای بابا، پس چرا نرسیدم؟!" به گذشتهٔ خودمان نگاه میکنیم و افسوس میخوریم که آن را رد کردهایم! در صورتیکه هم در جوانی و هم در پیری متوجه نیستیم که این دو خط هیچگاه به هم نمیرسند، "خوشبختی" فقط خیال است.
و ای دریغ از ما اگر نایستیم، اگر از گلهای سر راه کامی نگیریم.
۴ نظر:
خیلیییییییییییییییییییییییی به دلم نشست این پست.
دقیقا ....
و تا زمانی این حالتها هست که به قدر شناسی نرسیده باشیم و در انتظار چیزی خارق العاده به نام " خوش بختی " باشیم .
خوشبختی از بس " ساده " است نمی تونیم تشخیص بدیم .
از کسی که در حسرت یک شغل با در آمد خیلی کم می سوزه ، سوال کنید خوشبختی چیه ؟ می گه داشتن یه شغل .
همون کس که آرزوی یک شغل رو داره ، اگه از کسی که یک جا برای خوابیدن نداره بپرسه خوشبختی چیه ؟
می گه جایی برای خوابیدن ....
همون کس که جا نداره برای خوابیدن از کسی که نون نداره واسه خوردن ، اگه بپرسه خوشبختی چیه ؟
می گه نونی برای خوردن داشتن.
اگه از کسی که درد داره و به خودش می پیچه ، بپرسیم خوشبختی چیه ؟ می گه همینه که آدم درد نداشته باشه !!!
خب این بار بیایید برعکسشو طی کنیم ....
من درد ندارم ... خوشبختم .
من نون برای خوردن دارم ...خوشبختم .
من جا برای خواب دارم ...پس خوشبختم .
من شغل دارم...پس خوشبختم .
یعنی من ممکنه یک آرزو داشته باشم ، و تا به اون نرسیدم ، خوشبختی رو لمس نکنم !!!
در حالیکه این همه داشته رو که دیگران در حسرتش می سوزند تا بهش برسند و احساس خوشبختی بکنند رو نمی بینم !!!!
وای بر انسان زیانکار ....
خوشبختی همون رسیدن به درجه ی فدرشناسی و سپاس هست . هر کسی برسه به اینکه قدر داشته هاشو از دید کسانی ببینه که در آرزوی اون هستند ، می تونه خوشبختی رو درک کنه .
حالا شما بگید آیا شما خوشبختی رو در گذشته جا گذاشتید ؟!!!
یا به انتظار اون در آینده هستید ؟!!!
بابا تو رو خدا .... آهای همه ی آدمهای خوشبخت ، تو رو خدا یه بار دیگه همین لحظه تون رو ببینید .
هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر میاید مفرح ذات ....
مقایسه ی برعکس انجام بدید ببینید چه حظی داره !!!!!
حتما درک کردید .
آدمها عادت دارند همیشه خودشونو با کسانی که یه سر از خودشون بالاتر هستند ( به نظر خودشون ) ، مقایسه می کنند و ناامید و پر آرزو و پر از حسرت می شن ...
عادت کنیم مقایسه رو برعکس انجام بدیم . هر وقت مقایسه می کنید خودتونو با کمتر از خودتون ( باز به نظر خودتون ) ببینید ...
در این حالت از داشته هاتون می بخشید
جشن می گیرید و واقعا احساس وجد می کنید .
واااااااااای به خدا شرمم میاد بیش از اونی که داده بخوام ....
همه چی برای همه کس بیش از کافیه ....
بیش از کافی....
بیش از کافی ...
پانویس حالا شدم سر تا پا سجده ...
ممنونم از این فضا ی گرانبهای معنوی که بهانه ای شد تا یادم بیارم که چقدر خوشبختم . چون ....چون ....چون ...
سکوت ...با بی نهایت حجمش ....
.......
از کودکیمان خسته می شویم و آرزو می کنیم که هر چه زودتر بزرگ شویم،وقتی بزرگ شدیم آرزو می کنیم که ای کاش به کودکیمان بازگردیم...
با سلام وعرض ادب واحترام
مرتضی میگه:
خوشبختی یعنی اینکه
خداوند آنقدر عزیزت کند
که مایه آرامش دیگری شوی
همین!!!
پانویس جان سلام
این نوشته ی شما مرا به 6 7 سال پیش و پستی از وبلاگم برد،
به یاد گذشته ها:
مرگ در نمیزند
مسافث را طی میکرد..قدمهایش.
ومیرفت
میان دو خط آهن.
و زمزمه اش چنین بود:
روم
تا رسم.
آنجا که این دوخط بهم میرسند.
در دلش شوق عجیبی بود...ترس و بیمی بود.
امید رسیدن..بیم نرسیدن..و ترس از مردن پیش ار رسیدن.
و میدانست..خوش کرده دل را..
به سرابی بعید.
شب را به سوی صبح در مینوردید و
دیدگانش میدیدند..در افق..
دوردستی که دوخط گویی یکی بودند..
آنگاه که رفتن آغاز کرد..خورشید نیز
بر میآمد..در امتداد خطوط
و چو گاه بیگاه شد
دید خورشید را که اندک اندک فرومینشست..
در غروبی که گویی انتهای دوخط بود...
در گوش خود نجوا کرد
به غرب میروم؟یا به شرق؟
اینگونه در کدام خم این راه..اینگونه گردیده ام؟
نمیدانم.
میگذشت و میرفت پیش..بر ریل آهنی..در راه خویش..
گذر کرد از دشت و سلام داد..دشتبانان را.
از کشته ها گذشت و سلام داد کشت کاران را
در گوشه ای جنگ بود و پیکرها کشته و زخمی و بیجان
نفرین داد کامجویان و جنگجویان را..
اندک اندک شد خسته و رمغش نماند .
ببست چشمان و لختی نشست..تا که گیرد جانی..
دوخت چشمانش را به آسمان...و
شیرین تر از خواب چه بود؟
و ندید که له میشود
زیر چرخهایی قطاری
که دو ریل را به هم میرساند.
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.