با آفتاب - غزل ۴۴۲ دیوان شمس


برای دیدن و شنیدن غزل فوق، روی تصویر کلیک کنید

چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب‌پرستم که حدیث خواب گویم

چو رسول آفتابم، به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم، به شما جواب گویم

                                        (جلال‌الدین محمد)

    چند سال پیش با دو دوست امریکایی، پیتر و مانی، همکاری‌ئی در زمینهٔ انتشار روزانهٔ گزیده اشعار مولانا، از مثنوی و غزلیات و رباعیات وی، بر روی گروهی اینترنتی موسوم به آفتاب(Sunlight) به زبان انگلیسی داشتم که حاصل آن تعداد زیادی صوت و تصویر زیباست که اگر عمری باشد آنها را رفته رفته در یادداشت‌هایی با عنوان "با آفتاب" بروی سایت خواهم آورد.

   مانی در گروه Sunlight هنوز به فعالیت خود ادامه می‌دهد. برای آشنایی، می‌توانید به این صفحه مراجعه کنید. برای معدودی از غزل‌ها و گزیده مثنوی‌ها هم تعلیقاتی موجز نوشته بودم که برخی از آنها در کلوب و گروه "خمر کهن" و کلوب مثنوی منتشر شد. آنها را هم رفته رفته در اینجا خواهم آورد و مطالبی به آنها خواهم افزود.

   برای شروع، بسراغ غزل شمارهٔ ۴۴۲ دیوان شمس می‌رویم:

غفلت



   سامرست موام رمانی دارد بنام "لبهٔ تیغ". این رمان را هم جعفر بمن پیشنهاد کرد بخوانم. دو بار آن را خواندم و بسبب نزدیکی‌ئی که با شخصیت لاری احساس می‌کردم و نکات نابی که خود نویسنده دربارهٔ زندگی در این کتاب می‌گفت و بدلم می‌نشست، از آن خیلی لذت می‌بردم طوریکه انگلیسی آن را هم تهیه کردم و آن را هم دو بار خواندم.

   در جایی از رمان، سامرست موام با لاری(که از سفر چندین ساله‌اش از هندوستان برگشته است) گفتگویی می‌کند و صحبت از جوکی‌های هندی بمیان می‌آید که از زندگی عادی خارج شده‌اند و به احوال درونشان می‌پردازند. لاری می‌گوید: گمان نکن اینها زندگی بی‌فایده‌ای دارند و چون برای دیگران منفعتی ندارند، زندگی‌شان نیز بیهوده است. برعکس، اینها هستند که بمعنی واقعی مفید زندگی می‌کنند. (و منظورش حالت درونی آنها بود، نه لزوماً سبک زندگی‌شان.)

   وقتی این قسمت از کتاب را می‌خواندم، هم یاد شخصیت اصلی کتاب "سر و ته یه کرباس" جمالزاده افتادم (همان شیخ دوست‌داشتنی) و هم یاد این بیت از سعدی:
 
 

طپانچه یا کمانچه؟



   به تناسب صحبتی که در جلسهٔ آنلاین دیروز پیش آمد، یکی از سکانسهای فیلم "پول‌ها رو بردار و در رو" ساختهٔ ووی آلن را برای دوستان حاضر تعریف کردم و گفتم لمی عرفانی از آن می‌توان گرفت. (بیچاره وودی آلن که روحش هم از این تفسیرهای عرفانی فیلم‌هایش خبر ندارد!) قبل از اینکه لم را بگویم سکانس مذکور را می‌توانی تماشا کنی:

رنگ رنگ



در درون خود بیافزا درد را
تا ببینی سرخ و سبز و زرد را

---
در جلسهٔ آنلاین امشب دربارهٔ این بیت نیز صحبت خواهد بود.

زبان آفاق



   دو سه روزی است سئوالی دست در گردنم انداخته و رهایم نمی‌کند. می‌خواهم برایت مطرح کنم بلکه خلاص شوم.

   جریان از این قرار است: قدما به تناسب دانشی که از جهان داشته‌اند عقایدی داشتند که برای ما انسان‌های امروزی باطل بودن آنها روشن است. مثلاً عقیده داشته‌اند زمین مسطح است، علت بوجود آمدن یاقوت تابش خورشید بوده است در دل سنگ، اگر سنگ زمرد را جلوی مار افعی بگیریم کور می‌شود(از برق آن زمرد هین دفع اژدها کن)، آسمان هفت طبقه دارد، و بسیاری عقاید دیگر.

   من انسان دارم در ساحل قدم می‌زنم، چه فرقی برایم می‌کند که به این معتقد باشم که زمین گرد است یا مسطح؟ آسمان هفت طبقه دارد، یا زمین جوی دارد و در یک منظومه همراه با سیاره‌های دیگر بر اثر قواعد جاذبه دارد حرکت می‌کند؟! و ...

   اصل سئوال را می‌گیری؟

میراث شوم



   بعد از نوشتن یادداشت پیش، دوستی نامه‌ای بلند بالا فرستاده است و حقایقی تلخ از تجربهٔ دوران نوجوانی‌‌اش را نوشته است که جداً قابل تأمل است. بدلیل موارد خاص و مشخصی که در نامه ذکر کرده است و حفظ حریم خصوصی ایشان از ذکر متن نامه‌شان معذورم. اما به مواردی از نامهٔ مذکور که عمومیت دارد و بیشتر ما در زندگی‌مان و نیز در روند خودشناسی با آنها روبرو هستیم اشاره می‌کنم و نکاتی که بنظرم می‌تواند در  رابطه با این موضوع مفید و کارآمد باشد را می‌نویسم.

محصول



   از کودکی در فامیل و آشنا و بطور کلی جامعهٔ اطرافم شاهد عقایدی بوده‌ام (و هستم) که "بزرگتر"ها را دارای احترام و اتوریته می‌داند. "بزرگتر اگر به تو سیلی هم زد حق با اوست"، "حق همیشه با بزرگتر است"، "در اسلام گفته شده باید به بزرگتر احترام بگذاری" و ... . طوری شده بود که همهٔ بچه‌های همبازی‌ام آرزو می‌کردند روزی "بزرگتر" شوند تا بتوانند آزادانه همان کارهای "بزرگتر"ها را، که این عقاید مجوزشان را در اختیار آنها قرار داده بود، انجام دهند. بارها شد که دیدم یکی از این "بزرگتر"ها دیگران را می‌زد، ناسزا می‌گفت، حق آنها را می‌خورد و قلدری می‌کرد و دیگران فقط نظاره‌گر بودند. از طرف دیگر وقتی به محیط مثلاً فرهنگی‌مان نگاه می‌کردی باز همان عقاید را فقط در قالبی دیگر می‌دیدی: "چوب معلم گله، هر کی نخوره خله".

کار خیر



   ضرب المثل "اگر برای ما آب ندارد، برای شما که نان دارد" را شنیده‌ای؟ می‌گویند داستان آن برمی‌گردد به اینکه روزگاری کسی از چاه‌کنی خواست در باغش چاه حفر کند. چاه‌کن آمد و مشغول شد. چند روزی زمین را می‌کند اما به آب نمی‌رسید. هر غروب هم البته اجرت کارش را از صاحب باغ می‌گرفت. تا اینکه از نرسیدن به آب خسته شد و ناامید آمد پیش صاحب باغ و گفت: "فایده ندارد. این زمین آب ندارد". صاحب باغ هم پاسخ داد: "تو کارت را ادامه بده. اگر برای ما آب ندارد، برای شما که نان دارد!"

  در جلسهٔ آنلاین دیروز صحبت پیش آمد و گفتم چون از برخی اتفاقات پشت صحنهٔ این جلسات مطلع هستم، می‌دانم که تابحال حداقل چهار ازدواج ثمر جلسات شرح مثنوی و آشنایی دوستانی که در آن شرکت می‌کنند بوده است. خلاصه آنکه اگر برای ما آب نداشته، برای بعضی‌ها نان داشته است!

   البته حالا مجردین عزیز فکر نکنند ترتیب‌دهندهٔ این آشنایی‌ها بنده یا احیاناً‌ کرامات مولانا بوده‌اند و ریاشین(جمع ریش است!) مبارک بنده یا جناب مولانا را دخیل در این امور خیر بدانند. خیر، آن دوستان خودشان همت کرده‌ بودند.

   از خدا که پنهان نیست از شما هم چه پنهان که وقتی مدتی پیش داشتم صفحهٔ آمار سایت را نگاه می‌کردم دیدم عده‌ای با جستجوی عبارت "شوهر می‌خوام" در گوگل، این سایت را پیدا کرده‌اند و به خواندن آمده‌اند! این است که باید عرض کنم جیب بنده پاک‌تر از گیس شماست. اینجا خیرات نمی‌کنیم! اگر هم خبری باشد از ناحیهٔ همت خود مجردین عزیز باید باشد. بقول معروف "کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی." ما که فعلاً دم در طویله ایستاده‌ایم به استخاره.
 

زیر و زبر



کارتونی هست بنام The Incredibles که تا امروز شاید هفت هشت بار آنرا تماشا کرده‌ام. شخصیت‌های دوست‌داشتنی‌ئی دارد با توانائی‌های شگفت‌انگیز و خارق‌العاده. گفتم "شگفت‌انگیز" یادم افتاد که این کارتون در کلوب‌های ایران بنام "شگفت‌انگیزان" پخش شده است.

آمینی بگو



  دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت
  سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

غربال

 
   ماه‌های اولی بود که به سرزمین کانگروها آمده بودم دوستی گفت بیا بریم شهر بریزبین (Brisbane)  در ایالت کوئینزلند. سواحل زیبائی دارد. گفتم بریم. صبح زود بود که از سیدنی حرکت کردیم. دوست من بیست سالی هست که به استرالیا مهاجرت کرده است و بنوعی بلد راهمان بود و من خیالم راحت که جاده‌ها را می‌شناسد. بنابراین علی‌رغم عادت همیشگی‌ام به داشتن و دیدن نقشه، این بار اصلاً سراغ نقشه نرفتم.