ماههای اولی بود که به سرزمین کانگروها آمده بودم دوستی گفت بیا بریم شهر بریزبین (Brisbane) در ایالت کوئینزلند. سواحل زیبائی دارد. گفتم بریم. صبح زود بود که از سیدنی حرکت کردیم. دوست من بیست سالی هست که به استرالیا مهاجرت کرده است و بنوعی بلد راهمان بود و من خیالم راحت که جادهها را میشناسد. بنابراین علیرغم عادت همیشگیام به داشتن و دیدن نقشه، این بار اصلاً سراغ نقشه نرفتم.
چهار پنج ساعتی در راه بودیم و حدود هفتصد کیلومتر از سیدنی دور شده بودیم. من هرچه به تابلوهای جاده نگاه میکردم اسمی از بریزبین نمیدیدم. با خودم میگفتم حداقل باید نزدیک شده باشیم و روی تابلوها اثری از بریزبین پیدا شود. اما شواهد نشان میداد داشتیم به شهر ملبورن(Melbourne) نزدیک میشدیم و از بریزبین خبری نبود. به جایگیری شهرهای استرالیا هم وارد نبودم که کدام شمال است و کدام جنوب و همهٔ اسمهای روی تابلوها برایم تازه بودند.
از نگاههای دوستم به تابلوها دریافتم او هم گویا مسیر را گم کرده است و دقیقاً مطمئن نیست بر صراط مستقیم باشیم. در حالیکه پشت فرمان بودم پیشنهاد دادم برویم به پمپ بنزینی و سئوال کنیم. قبول کرد. اولین پمپ بنزین نگه داشتیم. من نشستم در ماشین و او رفت داخل کیوسک تا از متصدی سئوال کند. وقتی برگشت و در ماشین نشست با حالتی شاکی از دست من، گفت: همین پیچ آخری که دو دقیقه پیش گفتم بپیچ و نپیچیدی را اشتباه آمدهایم و باید برگردیم. (در نظر داشته باش که از سیدنی حدود 700 کیلومتر فاصله گرفته بودیم.)
دور زدیم و برگشتیم. افتادیم در جادهای دیگر. دقت کردم دیدم این راه، جادهٔ برگشت بسوی سیدنی است. حدود نیم ساعتی راندیم و باز هرچه نگاه کردم اثری از تابلوی بریزبین ندیدم. نقشه هم در ماشین نداشتیم که موقعیتمان را پیدا کنیم.
چهار پنج ساعتی در راه بودیم و حدود هفتصد کیلومتر از سیدنی دور شده بودیم. من هرچه به تابلوهای جاده نگاه میکردم اسمی از بریزبین نمیدیدم. با خودم میگفتم حداقل باید نزدیک شده باشیم و روی تابلوها اثری از بریزبین پیدا شود. اما شواهد نشان میداد داشتیم به شهر ملبورن(Melbourne) نزدیک میشدیم و از بریزبین خبری نبود. به جایگیری شهرهای استرالیا هم وارد نبودم که کدام شمال است و کدام جنوب و همهٔ اسمهای روی تابلوها برایم تازه بودند.
از نگاههای دوستم به تابلوها دریافتم او هم گویا مسیر را گم کرده است و دقیقاً مطمئن نیست بر صراط مستقیم باشیم. در حالیکه پشت فرمان بودم پیشنهاد دادم برویم به پمپ بنزینی و سئوال کنیم. قبول کرد. اولین پمپ بنزین نگه داشتیم. من نشستم در ماشین و او رفت داخل کیوسک تا از متصدی سئوال کند. وقتی برگشت و در ماشین نشست با حالتی شاکی از دست من، گفت: همین پیچ آخری که دو دقیقه پیش گفتم بپیچ و نپیچیدی را اشتباه آمدهایم و باید برگردیم. (در نظر داشته باش که از سیدنی حدود 700 کیلومتر فاصله گرفته بودیم.)
دور زدیم و برگشتیم. افتادیم در جادهای دیگر. دقت کردم دیدم این راه، جادهٔ برگشت بسوی سیدنی است. حدود نیم ساعتی راندیم و باز هرچه نگاه کردم اثری از تابلوی بریزبین ندیدم. نقشه هم در ماشین نداشتیم که موقعیتمان را پیدا کنیم.
بیت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
بسراغ گوشی مبایلم رفتم. برنامهای ساده از نقشهٔ جهان روی این کوکب هدایتم داشتم که از هر کشوری فقط اطلاعات کلی و نمای اصلی نقشهٔ آن، بهمراه چند شهر اصلی کشور را نشان میدهد. مثلاً از ایران فقط تهران و شیراز و مشهد و تبریز را. نقشهٔ استرالیا را دیدم. باور نمیکردم، شهر بریزبین در شمال سیدنی بود و ملبورن درست نقطهٔ مقابل آن، در جنوب. سیدنی هم بین این دو. یعنی ما بجای اینکه به شمال برویم از ابتدا بسمت جنوب رفته بودیم و هفتصد کیلومتر در جهت مخالف رانده بودیم! آنوقت دوست من میگفت "همین پیچ آخری را اشتباه آمدهایم"!
البته دیگر تصمیم گرفتیم برگردیم همان ملبورن که حدود دویست کیلومتری به آن مانده بود. چون شب شده بود رفتیم یک آبادی در همان حوالی و خوابیدیم و فردا صبح به ملبورن رفتیم که شهر زیبائی بود.
میگویم: اینکه کسی مدت زیادی در سیستمی فلسفی، عرفانی یا ایدئولوژیئی خاص بوده است و مطالعه و تحقیق هم کرده باشد دلیل نمیشود که بلحاظ شخصی آن مطالب را خودش هم شخصاً تجربه کرده باشد. هر کس مدت زیادی باغبانی کرده لزوماً بو و رایحهٔ گل ندارد. من باب مثال افراد بسیاری را بشخصه میشناسم که سالهاست مطالب عرفانی را مطالعه و بررسی کردهاند و وقتی پای صحبتشان بنشینی بطور دقیق همه را برایت تشریح میکنند و توضیح میدهند. نمونهٔ حی و حاضرش همین کسی که داری نوشتهاش را میخوانی. مو به موی کتابها و زوایای آن سیستم فلسفی و عرفانی را حفظند. اما وقتی پای پیاده کردن آن آگاهیها و تأثیر آن بر زندگی واقعی میرسد، راه مقصود را گم میکنند و بریزبین را با ملبورن اشتباه میگیرند!
تمثیلی که محمدجعفر مصفا در این زمینه میزند آن طلبهای است که سالها دروس مدرسه را خوانده است اما وقتی کسی گردوئی در مشت پنهان میکند و از او میخواهد بفهمد آن چیست، او پس از پرسیدن چند سئوال، که آیا گرد است، آیا مجوف است، و ...، میگوید غربال است!
اینست که شما به این نمایشات افرادی که مثل من کلی حرفهای عرفانی بلغور میکنند و مثنوی و حافظ و قرآن و امثالهم را دام تزویرشان کردهاند، فریفته نشو و بفکر حال و کار و بار خودت باش.
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
۱۵ نظر:
in doste shoma che adame ajib gharibe bodeh bichare shoma aghaye panevis.
با سلام وعرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
می خور که پانویس و مصفا و البته مرتضی !
چون نیک بنگری همه تعغیر میکنند
همین!!!
خواندن و نوشتن و تفسیر و جستجو و حتی دانستن و فهم ،تا وقتی تجربه و به دنبال آن دریافت(ادراک) نباشد، کامل نیست
آقای پانویس من تا جلسه 126 شرح مثنوی گوش داده ام و باید اذعان کنم هنوز عقاید شخصی شما در مورد برخی موضوعات مانند ماوراء... خدا.. کرامات... و غیره هنوز برایم ناروشن است. هرچند موضوعاتی که توضیح می دهید بسیار گویا و رسا است اما به موضوعاتی که اشاره وار می گویید و می گذرید خیلی رندانه عبور می کنید.
کاش در مورد این موضوعات هم بروشنی صحبت کنید.
در مجموع از شما بسیار سپاسگذارم. امیدوارم بیشتر بتوانم شخصیت شما را بشناسم.
خواننده مطالبتان هستم.
پایدار باشید.
استاد پانویس عزیز که اینجوری مینویسه سلولهای خاکستری قند تودلش آب میشه فریب می خوره و از خودش خوشش میاد
آدمهای ساده را دوست دارم ...... بوی ناب آدم می دهند ... بعد از خوندن این کامنت یاد پانویس افتادم .... مدت زیادیه پای درسهای اوهستم ..... حالم بهتره و مشغول کارو جمع کردن بارم .... برای این حال بهتر ممنون .... بوی ناب مثل بوی شالیزار ...بوی چوب .... و نان داغ وصف ناپذیره و فریبی توش نیست ...
سلام ،
یکی از یکی پرسید که مهمترین کار در زندگی چیست و چه باید کرد؟
بنظرم پاسخ بسیار ساده و درست داد!!
تسلیم بودن بخودش و مهربان با دیگران همین.
هين تو كار خويش كن اي ارجمند
زود كايشان ريش خود بر ميكنند
بااحترام
امین
با سلام وعرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
(با عرض پوزش کامنت قبلی را تصحیح میکنم)
می خور که پانویس و مصفا و البته مرتضی !
چون نیک بنگری همه تغییر میکنند
همین!!!
اگر در دنیا هر کسی فقط در مورد تجربه و درکهای خودش سخن می گفت ، دنیای متفاوتی داشتیم ، هر چند که حرف و کلمه و سخن باز هم باد هواست و همون تجربه ای نمی شه که درک کرده شده .....
و گرنه سخن از تجربیات دیگران خصوصا اگر با دانستن اونها مغرور هم بشیم ، مثلی رو برام تداعی می کنه :
من آنم که رستم بود پهلوان .....
لبخند .....
نه پانویس عزیز ، شما دام تزویر پهن نکردید . گاهی برای اینکه سکوت آموخته بشه ، بالاخره کسی که سکوت رو تجربه کرده باید در مورد اون ( سکوت) ، سکوت خودشو بشکنه و چیزی بگه ....
پانویس عزیز شنیدم در استرالیا آبگوشت و املت کانگرو درست می کنند !!! درسته ؟؟؟؟
لبخند .
shekasteh nafsi mifarmaeed agha, bandeh salhast ke shoma ro mishnasam!
شاید کسب دانش ما بدرد این بخورد که بدانیم آن دانش اصلی دانستنی نیست و تلاشهای ما برای آن است که ذهن ما قانع شود با این کارها هیچ آبی گرم نمیشود، اما بقول شاعر وصفالعیش نصفالعیش.
رقصی چنین میانه میدانام آرزوست
آنچه دانسته مینشود آنـم آرزوسـت
آقای مرتضی دیانتبار
می خوام بگم که :
شعرهای خودجوش رو می خونم و لبخند بر لبانم میاد و تموم هم می شم می رم سراغ کامنتهای دیگه ولی می بینم همون لبخند باز روی لبام هستند...
واقعا ذوق زیبایی دارید ...
تا اونجاییکه من می خونم ، همه شون زیبا هستند .
ممنونم از شما ....
گفتگو با ف آستانی عزیز
سلام دوست گرانقدر .
اگه می شد همه در مورد راهی که شناختند و تجربه کردند ، بگن ، بدون اظهار ذره ای در مورد شخصیتی که برای خودشون قائل هستند . یا شخصیتی که دیگران به اونها نسبت می دن .
و اگه می شد که ما بدون توجه به شخصیت عاریتی که جامعه به کسی می ده ، کلام دلش رو بشنویم ، چه می شد خداااااااا .
دنیا رو ببینید الان چطوری شده ؟
شما ممکنه سخنی رو بشنوید و اصلا بهش توجه نکنید ولی به دنبال اون سخن بشنوید که مثلا پیامبر گفته ، زرتشت گفته ، فلان دانشمند گفته ، فلان فیلسوف گفته :
نتیجه :
بیشتر مردم جذب شخصیت سخنگو می شن ، نه اون چیزی که درون سخنش هست ( محتوی سخنش )
یعنی شرطی می شن ( چون یک بار به ذهنشون مونده که فلانی خوب حرفی می گه ، تا آخر همون تصویر رو داره واسه خودش ) ...
و متعصب ...تعصب از درک من یعنی کور شدن در مورد دیدن تمامیت یک چیز .
یعنی اگر مخالفی ، دیگه نمی تونی خوبیها رو ببینی و برعکس .
این کار باعث می شه اگر مرید اون کس باشه ، حرف رو بپذیره و اگه مخالفش باشه ، نفی می کنه .
اینجا یه چیزی هدر می ره : بینش خودمون در مورد اون سخن .. ..درک خودمون . " درون " خودمون چی می گه به این سخن ؟؟؟
کاش به همین سادگیها بود این مسئله ی " شخصیت " . ولی نیست . شخصیت برخی ها در طول تاریخ از انسانها برده ساخته ....
کاش اونقدر " خود " مون باشیم که شخصیت هیچ کس نتونه روی بینش فطری ما سایه بندازه ....
...
قلبم داره میزنه بیرون .
چقدر گاهی فاصله ها کمه
حتی هیچی نیست
با خودت
با همه چی
با ادمها هم
با مرگ
با زندگی
اینقدر روشنه که هضوم میشی توش....
اشک اشک اشک اشک ...
در هر سحر كه تو فيق بيدار شدن پيدا كنم دل سده و بي رياي خود را خوش ميدارم كه شايد بارقه اميد در اين دل تهي از كينه وريا و يحتمل دنيا بدمد وبقولي مرا با فطرتم آشتي دهد ولي چه سود كه همه اش بسوي تركستان است .دست از طلب ندارم يا جان رسد به جانان يا بوي دلبر آيد..پانويس در غربت بخدا مي سپارمت dr:sadeghi
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.