از کودکی در فامیل و آشنا و بطور کلی جامعهٔ اطرافم شاهد عقایدی بودهام (و هستم) که "بزرگتر"ها را دارای احترام و اتوریته میداند. "بزرگتر اگر به تو سیلی هم زد حق با اوست"، "حق همیشه با بزرگتر است"، "در اسلام گفته شده باید به بزرگتر احترام بگذاری" و ... . طوری شده بود که همهٔ بچههای همبازیام آرزو میکردند روزی "بزرگتر" شوند تا بتوانند آزادانه همان کارهای "بزرگتر"ها را، که این عقاید مجوزشان را در اختیار آنها قرار داده بود، انجام دهند. بارها شد که دیدم یکی از این "بزرگتر"ها دیگران را میزد، ناسزا میگفت، حق آنها را میخورد و قلدری میکرد و دیگران فقط نظارهگر بودند. از طرف دیگر وقتی به محیط مثلاً فرهنگیمان نگاه میکردی باز همان عقاید را فقط در قالبی دیگر میدیدی: "چوب معلم گله، هر کی نخوره خله".
مقالهای را چند روز پیش میخواندم که در آن بصورت "علمی" دفاع میکرد که "مطالعات نشان داده کودکانی که تنبیه میشوند، در زندگی موفقترند."! (این مقاله را به انگلیسی در اینجـا میتوانید بخوانید و بفارسی در اینجـا.)
بنظرم حرفشان درست است! این تنبیهها و زورگوئیها نتیجهبخش هستند. باعث میشود چنان نیروی بزرگی ریشهگرفته از میل انتقام و خشم در بچه بوجود آید تا در تمام طول زندگیاش حرکتدهندهٔ او باشد و او را به "درجات عالی" و "موفقیتهای بزرگ در عرصهٔ زندگی" برساند. واقعاً هم میرساند. آنوقت همان افرادی که تنبیه میکردند و زور میگفتند میآیند و به کودک که حالا بزرگ شده یادآوری سختیها(و در حقیقت آزارها)ئی را که داده بودند میکنند و تازه بر سر او منت میگذارند!
کسی بود که از کودکیاش زندگیاش پیش چشمم بود. پدری بسیار قلدر و قلچماق، با دست بزن داشت که تمام بچههایش را بشدت کتک میزد طوریکه همه از دستش فراری بودند. این بچه بارها از دست پدر سر به شهرستانها گذاشت و مدتها تمام فامیل بدنبال او میگشتند و خبری از او نمیشد. تا اینکه فشار بیسرپناهی باعث میشد دوباره به خانهٔ پدری برگردد و بعد از یکی دو ماه، باز همان آش و همان کاسه بود.
این کودک بقدری سختی کشید که خدا میداند. تا اینکه نهایتاً دیگر خانهٔ پدر نرفت و کسانی اندکی زیر بال و پر او را گرفتند و کم کم برای خود مغازهای راه انداخت و کسب و کاری بهم زد و الآن بسیار ثروتمند است و "موفق"! طوریکه از لحاظ مالی به پدر و برادرانش هم کمک میکند.
این البته ظاهر قضیه است و ما مردم که از بیرون نگاه میکنیم تعبیرمان از زندگی چنین فردی همان است که گفت "چوب معلم گله ..." و "انسانهایی که در زندگی سختی میبینند، به مدارج عالی میرسند". اما بیائیم ببینیم در باطن این انسان(ها) چه میگذرد و محصول حقیقی این ماجرا چیست.
نویسنده هیچگاه فراموش نمیکند عصری تابستانی را که با آن کودک(که دیگر برای خودش جوان رعنائی بود) به صحرا رفته بود و روی تپهای نشسته بودند. دشتهای زیبا و پهناور زیر چشمانشان بود و پارچهٔ نان و پنیر و خیار و گوجه پیش پایشان و در حال خوردن و لذت بردن. سن هر دو حدود بیست و خوردهای بود با اندکی تفاوت. جوان گفت: "با اینکه وضع زندگیم خوب شده و دیگر به کسی محتاج نیستم، احساس میکنم از زندگی طلبکارم. گویی آنچه را باید بمن میداده نداده است. همیشه حس میکنم چیزی کم دارم. با وجود اینکه هیچ خطری مرا تهدید مالی و جانی نمیکند، همیشه احساس ناایمنی دارم. حس میکنم این همه دویدنم دنبال ثروت برای بدست آوردن ایمنی درونیئی است که ندارم. و هر چه بیشتر جمع میکنم بیفایده است." دهانش از جویدن لقمهٔ نان و پنیرش ایستاد، صورتش را بالا آورد و نگاهش به آن دور دستها وصل شد. در حالیکه لقمهاش را با حالت بغض پایین میبرد حلقهای از اشک در چشمانش بحرکت درآمد. میدانستم باورهایش به او فشار میآورند که "مرد نباید گریه کند". رنگش سرخ شده بود. ناگهان تیره شد و مثل ابر بهاری چنان گریهای کرد که شنوندهاش هم نتوانست طاقت بیاورد، و با او همراهی کرد.
کمی که سبک شد و آرام گرفت گوئی که دارد با خودش حرف میزند و بخودش اعتراف میکند، گفت: "امروز که دستم بدهانم میرسد حتی اگر کمکی به پدر یا برادرهایم میکنم، فقط از سر میل انتقامی است که دارم. برای اینکه به پدرم بگویم چقدر خواری که کسی را که زیر ترکه میگرفتی و به تو التماس میکرد: "بابا، نزن!"، امروز چشمت به دست اوست. یا برادرهایم را با ثروت و قدرت و نفوذی که پیدا کردهام زیر کنترل خودم درمیآورم تا بتوانم خشم و میل انتقامی که در من هست، هرچند آنها بیتقصیر بودهاند، را بر سر آنها یا شاگردان مغازههایم خالی کنم."
این است محصول جامعه. گیوهای طلائی که درونش خود ما را کشته است و بیرونش مردم را.
۱۴ نظر:
منم يك لنگ گيوه دارم!!!
با سلام وعرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
پانویس عزیزاسلام اینو میگه:وقرو کبارکم ورحموصغارکم
یعنی به بزرگترهااحترام بگذاریدوبه کوچکترها رحم کنید
حالا این کجاش عیب داره واز کجاش میشه تنبیه بدنی در آورد.
اصلا اینو از مولوی علیه الرحمه داشته باشید:
مثنوی معنوی دفتر سوم
بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسپ را آن کینه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وا رهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا میشود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
همین!!!
اینکه جامعه بر اساس سن و سال مانند سلسه مراتب نظامی است یک واقعیت است و در جوامعه سنتی تر این درجات دارای قدرت اجراییه بیشتری می باشند.هر قانون نوشته یا نا نوشته اجتمالی عموماً بر اساس یک نیاز واقعی برای بقای جامعه تنظیم شده اند وبه نظر می رسد که به محض اینکه کارکرد خود را از دسته دهند به مرور فراموش می شوند. اینکه احترام به بزرگتر از کجا آمده و اتوریته! شده است بر اساس اصل فوق نیاز به تحلیل پیچیده ندارد اما مطمئنا برای بقای جامعه ( گونه) لازم بوده است. و این بی انصافی است که ما بخواهیم همه چیز را زیر سوال ببریم. در صورتیکه همین الان خودمان استفاده از این اصل ( که یکی از اصول حاکم بر رفتار روانی، عقلانی و منطقی ما و همه موجودات زنده دیگر است) را برای خود منطقی می دانیم و تا زمانیکه کارکرد دارد از آن استفاده می کنم. ببین جانم قضیه خیلی روشن است، شما یک بچه 3-4 ساله داری، در یک آپارتمان در محله شلوغی در تهران زندگی می کنی، بچه به حکم فطری بازی گوشی اش دوست دارد برود توی کوچه بازی کند، آیا شما به عنوان پدر و یا بزرگتر وی این اجازه را به وی می دهی؟ قطعا نه!!! چون از خطراتی که وی را تهدید می کند آگاهی، از نظر کودک تو ظالمانه و خودخواهانه است، ولی از نطر خودت این حرکت مطابق عقل سلیم و ضامن بقای کودک است، مساله روشن است؟!! حال چرا در یک جامعه که احترام به نظر و حرف بزرگتر که بر اساس " اصل شناخت بیشتر وی از واقعیت های زندگی است" را به همین راحتی زیر سوال می بریم؟!!!
گل گفتی پانویس جان . حرف دل علی رو زدی
وقتی فکر می کنیم به گذشته ، همیشه خاطراتی که در نتیجه ی قلدری بزرگترها ، برامون برجسته شدند ،
میان سطح ذهن ....
می مونند یه مدت ، با خودشون حسرت و رنج رو زنده می کنند ...
اگه این فکرها ادامه پیدا کنند ، حس کینه و نفرت رو به سطح ذهن خواهند آورد ....
و باز ادامه ... حس سرشکستگی و از دست رفتن بهترین روزهای عمر به دست بزرگترها و یا جامعه و قوانین بیخود منطقه ای و باز حس کینه ...
و باز ادامه .... عادت در سیر در گذشته ...
که هیچ حاصلی جز تداوم رنج و حسرت و حس کینه و انتقامجویی نداره ...
مثل وقتی که کاستی رو هی بزنی و از اول گوش کنی و یا یه فیلم رو مرتب هی دوباره نگاش کنی و بری توی حس غم ...
از خیلی وقتها پیش با خودم گفتم : ضبط صوته خراب شده . کاست رو نمی تونی گوش کنی .تمام .
می خوام بگم که :
هر جا ولش کنید ، تموم می شه ...
هر وقت ولش کنید گذشته رو ، شما بردید ....
ماهیهایی که نذاشتند ما زنده از آب بگیریم ، دیگه نیستند ...تموم شدند ...هیچ جا نمی تونیم پسش بگیریم ...
اما ماهیهایی هستند که هنوز می تونیم زنده از آب بگیریم و ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است ...
گذشته ی تلخی داشتم ولی نمی خوام یه لحظه هم بهش فکر کنم . خیلی سخته هااااااااااااااااا
وقتی فکر میاد سراغ آدم ، دیووونه می کنه ......
ولی برنده کسیه که وقتی لیموترشی داره ، ازش لیموناد بسازه ...
چیزهایی هست ، اما می خوام در صبر و سکوت فقط به سادگی بی هیچ احساسی بهشون نگاه کنم ، چون به مرحله ای رسیدم که نمی خوام حتی یه لحظه از " حال " رو از دست بدم .....
وقتی غرق در عشق عرفان می شم و شور، سرمستم می کنه و موج انرژی ماورا ، ازم ساطع می شه ، تمام سختیها و رنجها شسته می شن . مثل بارونی که بر هر چه می باره و زنده می کنه همه چی رو ...
به شکرانه اش ، نباید لحظه ای از " اکنون " و عشق " غافل شد...
باید بارید ، نه اینکه منتظر بارش عشق کسی بود .
بباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.
و حیات ببخش ، با کلامت ، با لبخندت ، با نوشته ات ، با قدر شناسی ات ،با شور و حال ات ، همین که " زنده ای " ، یعنی همه چی داری .
و اگر این " زندگی " رو همون بزرگتر به اصطلاح نامهربون بهمون بخشیده ، اولین سپاس رو به او بدهکاریم . زنجیری بوده برای بخشیدن زندگی به ما
سپااااااس ...
...
عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم
ان مع العسر یسرا
با سلام
اگر مثبت نگر باشیم می توانیم هر زخمی را شفا دهیم . زخم های درونی سخت تر از زخم های بیرونی درمان می شوند تا جائیکه می گویند زخم بدن درمان دارد اما زخم زبان نه .
رسیدن به منابع دنیوی کم چیزی نیست و البته انرژی های درونی هم سرمایه ای بزرگتر هستند و البته انسان ها تا دنیا را تجربه نکنند احتمالا نمی توانند از دنیای مادی بگذرند . لذا خوشا به سعادت کسانی که دنیا را یافتند و از آن عبور کردند و به منبع انرژی و ثروت بی پایان درونی رسیدند.
من فکر میکنم همه ما باید بخودمان بیاییم.وضع جوامع انسانی خیلی خراب است.
نوشتار شما مرا با بازنگری رفتارم با بچه هایم کشاند.
خیلی زیبا گفتی! خیلی!
عجب حکایتیه این کودکی...
سلام
اقای پانویس من ماجرایی را که نوشته بودید خواندم و جالب است که من همه مطالب شما را خیلی خوب درک می کنم زیرا مطالبتان همان چیزهایی است که همیشه ذهنم را درگیر کرده و می کند ولی در مورد این مطلب موضوعی را می خواستم بگویم اول اینکه تنبیه بی جا بیمار می آفریند و چوب گل معلم می تواند انسان هایی بیافریند که شما هم بدون شک یکی از آنهایید چرا که از درک شما و نگاهتون معلومه
سلام پانویس جان...چقدر قشنگ بود.
یه سری فایلهای صوتی ظبط کرده ... و یک نوشته در همین مورد برات ارسال خواهم.
ممنون...موفق باشید.
بازهم سلام
پانویس جان تورو خدا خبرنامه این وبلاگ همیشه یادت میره ...
ناشناس عزیز که یه جا هم مثل آقای مصفای عزیز گفتید : ببین جانم و من یه لحظه قند توی دلم آب شد و تصور کردم ایشون هستید ...
حالا کاری ندارم اون عزیز هستید یا عزیز دیگه ، فقط می خوام بگم که :
نوشتید :
هر قانون نوشته یا نا نوشته احتمالی عموماً بر اساس یک نیاز واقعی برای بقای جامعه تنظیم شده اند ....
اینجا دلم می خواد بگم که نه تمام قوانین .
قوانین بیشتر اوقات به خاطرضعف جوابگویی بزرگترها یا مسئولین بوجود میایند .
همین مثال خودتون خیلی خوب بود . یه بار هم از این دیدگاه ببینید :
یک بچه 3-4 ساله داری، در یک آپارتمان در محله شلوغی در تهران زندگی می کنی، بچه به حکم فطری (فطری ) بازی گوشی اش دوست دارد برود توی کوچه بازی کند، ولی پدر و یا بزرگتر وی این اجازه را به وی نمی دهد چون از خطراتی که وی را تهدید می کند آگاه است .
در واقع چون نقص داره در مهیا کردن جایی که کودک بره در اون آزادانه و بدون خطر ، بازی کنه ، می گه حق نداری بری و شاید خشونتهای دیگه . واین ضعف خودشه که باید بر کودک تحمیل بشه ...
مثالهای بسیار روشنی در جامعه است که بر اثر ضعف مدیریت ، قوانین بیشماری به تدریج بر مردم تحمیل شده است .
و در هر جامعه ای به شکل متفاوت ....
قوانین تا اونجا موثر و مفید هستند که بر علیه قانون فطرت انسانها نباشند .
.
انسان مادامیکه با هویت فکری زندگی میکند تاثیر منفی رفتار خشونت آمیز بزرگترها را باخود یدک میکشدو خود نیز ناخواسته با کوچکترها همانگونه رفتار خواهد نمود و این روال نسل به نسل ادامه پیدا میکند مگر کسی که به رهائی رسیده باشد که در آنصورت جز شفقت و محبت خودبخودی و بدون چشمداشت حس دیگری در دلش نخواهد بود
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.