شنبه است و سیدنی ابری و پرباران. من هم در خانه و مشغول نوشتن مطلبی دربارهٔ رفع عادات و ارتباط آن با دیکتاتوری و فرهنگ دیکتاتورسازی بودم که کامپیوتر اعلام کرد آقا رضا نظری دربارهٔ یادداشت پیش، "کوچهٔ آشتی"، فرستاده است. بلند شدم و نظر رضا را خواندم. دیدم بهتر است بجای یادداشت امروزم، نظر او را منتشر کنم و به بحث درباره آن بنشینیم.
مطالب خوبی نوشته است. من نظرم را دربارهٔ نوشتهٔ رضا در بخش نظرات خواهم نوشت. تو هم دوست داشتی شرکت کن. مفید است.
---
به نظرم بهترین تدبیری که میشه در نظر گرفت که "انسان رو به کوچه یه آشتی هل داد که در نهایت با اصل و فطرت خودش آشتی کنه" این است که بشه از طریقی انسان رو از اینکه در "گمراهی" هست آگاه کرد. یعنی امکانی رو فراهم کنیم که انسان متوجهٔ وخامت اوضاعش بشه و ببینه که تمام کدورتهای روانیش از کجا ناشی میشه. اما مشکل اینجاست که انسان هویت فکری این آگاهی رو نداره و فکر میکنه که این زندگی نرمال هست (چون همه همینطورند). حالا آیا راهی هست که انسان رو از این پدیدهٔ "نفس" (یا پندارهای ذهنی) آگاه کرد و به طرف "آشتی یه با فطرتش سوق داد"؟
انسان دچار پندار نمیدونه که ماهیت این "نفس" (یا پندارهای ذهن) چیست و چرا همهٔ مشکلات من انسان از این پدیده هست. مخصوصا اینکه در اغلب ادیان و جوامع از "نفس" یا "شیطان" صحبت شده، تعریف شده و به صورت یک پدیدهای معرفی شده که "وجود داره" و این به نظرم شاید یه مقدار "درک" درونی یه این موضوع را که "نفس" وجود خارجی نداره رو مشکل کرده. ما هممون شاید از نوجوانی یا جوانی با "کلمه" یه "نفس" اشنا هستیم و به نظرم این باعث شده که اغلبمون "نفس" رو یک پدیدهٔای میدونیم که "هست" یعنی فکر میکنیم که وجود داره. میخواهیم باهاش مبارزه کنیم و "در نهایت"، "یه روزی" ازش راحت بشیم. از ماهیتش درکی نداریم... چرا که نمیتونیم درکی داشته باشیم. ذهن ما از قبل در مورد کلمهٔ "نفس"، "خود" تصاویری و تعریفی داره که در نهیات باعث میشه که انسان ماهیتش رو درک نکنه.
حالا از سوال دور نشم. چطور این "انسان رو براش موقعیتی فرم کنیم که تو این کوچهٔ آشتی بیفته". اول میخوام چند تا سوال دیگه مطرح کنم و بعد نظرم رو بگم:
سوال اولی که میخواهم مطرح کنم در جلسات اخیر شرح مثنوی بهش تا حدودی پرداخته شد.
۱) آیا باید یا نباید "انسان گمراه در تاریکی" رو به حال خود گذشت و صرفاً شاهد پدیدهٔ "هویت فکری" و زجری که این هویت فکری به شخص و محیط اطراف شخص تحمیل میکنه باشیم؟
۲) آیا تلاش در زمینهٔ راهنمایی بیهوده است؟ (گاهی اوقات این سوال رو از خودم میپرسم... موقع ایی که چند بار و چند بار سعی کردم که وخامت حال یه دوستی رو نشونش بدم و روشن کنم که این وخامت و کدورت احوالش از کجا ریشه گرفته ولی هر بار که دفعهٔ بعد میبینمش، هنوز غم و غصههایی رو داره که عجیب ریشه از پندارهای ذهنیست - از خود میپرسم چطور میشه که این دوست، پوچی یه این بازیها رو نمیبینه).
اما نظر من:
اگر مایل هستیم که "انسانها رو جوری در این کوچهٔ آشتی هل بدیم که با فطرت خودشون آشتی کنند" به نظرم شاید مفید باشه که چند تا چیز رو مورد نظر قرار بدیم:
۱) چطور و از کجا شروع کنیم؟ به نظرم برای روشن شدن مطلب و کمک به انسانها بهتره که در استفادهٔ از "کلمات" بسیار دقت کنیم. به عنوانه مثال، من شخصاً سعی میکنم که از کلماتی استفاده نکنم که به محض استفاده یه اون کلمه، ذهن شخص به حافظه رجوع کنه (این باعث میشه که شخص از تعریف و تصاویری که از قبل در حافظه دارد استفاده کند) - مثلا نمیگویم "این کار نفس است" چرا که انسان اسیر پندار نمیدونه که ماهیت "نفس" چیست؟ (چرا که کسی که در هویت فکری گرفتار است، "کلمه" رو خواهد چسبید و از محتویات یک ذهن قالب بندی شده به این کلمه نگاه خواهد کرد و از درک "معنا" عاجز خواهد ماند).
۲) دادن جواب "شفاف" و "صریح": مثال میزنم:
مثلا "تعریف کردن":
یکی داره از "رضا" تعریف میکنه. حالا آیا ممکن که "رضا" با یک جواب ساده و صمیمانه به این دوست تلنگری وارد کنه - مثلا: "دوست عزیز، تعریف کردن شما از من، نه برای من خوبه و نه برای شما - برای هر دومون مضره". آیا این ممکن که به شخص تکونی بده؟ بلکه درون اشخاص با یکی از این "تلنگر"ها از خواب غفلت بیدار بشه. (شاید در عمل خیلی از این تلنگرها باعث رنجش خاطر انسان هویت فکری بشه (رنجشی که به خاطر داشتن هویت بهش وارد میشه) ولی شاید این خود زمینه ایی رو فراهم کنه؟!)
مگر "رضا" را و شما دوست عزیزی که داری این نظر رو میخونی را، یکی از این "تلنگر"ها از خواب غفلت بیدار نکرد؟ آیا میتونیم این "تکان"ها و "زمینه ها" رو در رابطمون با افراد به وجود بیاریم؟ (امیدوارم که بتونم منظورم رو برسونم - نمیخوام از این طولانی تر بنویسم که از حوصلهٔ خواننده خارج بشه)
در خاتمه این سوال رو برای دوستانی مطرح میکنم که در یک لحظه از عمرشون، متوجه این شدند که در خواب غفلت بودند و در صدد "زدودن پندار" بر آمدند. آیا "دونستن و واقف شدن به اینکه در چه خواب عمیقی بودیم" و "بیرون آمدن از این خواب" رو بر حساب چی باید گذشت؟ "شانس"، یا اینکه "ما قابلیت دریافت داشتیم" یا "ما مورد لطف حقیقت شدیم"؟ به نظرم مهم نیست که جواب چیست. اونی که مهمه اینه که انسان میبینه که چطور سبک بال میشه. چطور راحت تر زندگی میکنه. چطور گرههای درونش باز شدند و شکر میکنه از اینکه "متوجهٔ اسارت خودش در این زندان پندار شده است"
دوستان، با وجود اینکه موافقم که "بعضی انسانها به گًل خوری عادت کردند" و "انسان آگاه" گاهی ممکن است که حس ناا امیدی بهش دست بده از راهنمایی کردن یه "انسانهای اسیر پندار" (در زندگی یه روز مره)، اما به نظرم باید در این راه کوشا بود و ناا امید نشد. شاید بشه که یکی از این تلنگر ها، صحبتها و هشدار دادنها چارهای بشه که عزیزی، انسانی، دوستی درک کنه که در چه زندان تاریکی اسیره. شاید فرد آگاه بتونه با استفاده از "خرد مفید" و "صبر" این زمینه رو برای انسانی فراهم کنه.
حتا اگر بشه یک نفر رو هم متوجه این خواب سنگین و عمیق کرد.
رضا
مطالب خوبی نوشته است. من نظرم را دربارهٔ نوشتهٔ رضا در بخش نظرات خواهم نوشت. تو هم دوست داشتی شرکت کن. مفید است.
---
به نظرم بهترین تدبیری که میشه در نظر گرفت که "انسان رو به کوچه یه آشتی هل داد که در نهایت با اصل و فطرت خودش آشتی کنه" این است که بشه از طریقی انسان رو از اینکه در "گمراهی" هست آگاه کرد. یعنی امکانی رو فراهم کنیم که انسان متوجهٔ وخامت اوضاعش بشه و ببینه که تمام کدورتهای روانیش از کجا ناشی میشه. اما مشکل اینجاست که انسان هویت فکری این آگاهی رو نداره و فکر میکنه که این زندگی نرمال هست (چون همه همینطورند). حالا آیا راهی هست که انسان رو از این پدیدهٔ "نفس" (یا پندارهای ذهنی) آگاه کرد و به طرف "آشتی یه با فطرتش سوق داد"؟
انسان دچار پندار نمیدونه که ماهیت این "نفس" (یا پندارهای ذهن) چیست و چرا همهٔ مشکلات من انسان از این پدیده هست. مخصوصا اینکه در اغلب ادیان و جوامع از "نفس" یا "شیطان" صحبت شده، تعریف شده و به صورت یک پدیدهای معرفی شده که "وجود داره" و این به نظرم شاید یه مقدار "درک" درونی یه این موضوع را که "نفس" وجود خارجی نداره رو مشکل کرده. ما هممون شاید از نوجوانی یا جوانی با "کلمه" یه "نفس" اشنا هستیم و به نظرم این باعث شده که اغلبمون "نفس" رو یک پدیدهٔای میدونیم که "هست" یعنی فکر میکنیم که وجود داره. میخواهیم باهاش مبارزه کنیم و "در نهایت"، "یه روزی" ازش راحت بشیم. از ماهیتش درکی نداریم... چرا که نمیتونیم درکی داشته باشیم. ذهن ما از قبل در مورد کلمهٔ "نفس"، "خود" تصاویری و تعریفی داره که در نهیات باعث میشه که انسان ماهیتش رو درک نکنه.
حالا از سوال دور نشم. چطور این "انسان رو براش موقعیتی فرم کنیم که تو این کوچهٔ آشتی بیفته". اول میخوام چند تا سوال دیگه مطرح کنم و بعد نظرم رو بگم:
سوال اولی که میخواهم مطرح کنم در جلسات اخیر شرح مثنوی بهش تا حدودی پرداخته شد.
۱) آیا باید یا نباید "انسان گمراه در تاریکی" رو به حال خود گذشت و صرفاً شاهد پدیدهٔ "هویت فکری" و زجری که این هویت فکری به شخص و محیط اطراف شخص تحمیل میکنه باشیم؟
۲) آیا تلاش در زمینهٔ راهنمایی بیهوده است؟ (گاهی اوقات این سوال رو از خودم میپرسم... موقع ایی که چند بار و چند بار سعی کردم که وخامت حال یه دوستی رو نشونش بدم و روشن کنم که این وخامت و کدورت احوالش از کجا ریشه گرفته ولی هر بار که دفعهٔ بعد میبینمش، هنوز غم و غصههایی رو داره که عجیب ریشه از پندارهای ذهنیست - از خود میپرسم چطور میشه که این دوست، پوچی یه این بازیها رو نمیبینه).
اما نظر من:
اگر مایل هستیم که "انسانها رو جوری در این کوچهٔ آشتی هل بدیم که با فطرت خودشون آشتی کنند" به نظرم شاید مفید باشه که چند تا چیز رو مورد نظر قرار بدیم:
۱) چطور و از کجا شروع کنیم؟ به نظرم برای روشن شدن مطلب و کمک به انسانها بهتره که در استفادهٔ از "کلمات" بسیار دقت کنیم. به عنوانه مثال، من شخصاً سعی میکنم که از کلماتی استفاده نکنم که به محض استفاده یه اون کلمه، ذهن شخص به حافظه رجوع کنه (این باعث میشه که شخص از تعریف و تصاویری که از قبل در حافظه دارد استفاده کند) - مثلا نمیگویم "این کار نفس است" چرا که انسان اسیر پندار نمیدونه که ماهیت "نفس" چیست؟ (چرا که کسی که در هویت فکری گرفتار است، "کلمه" رو خواهد چسبید و از محتویات یک ذهن قالب بندی شده به این کلمه نگاه خواهد کرد و از درک "معنا" عاجز خواهد ماند).
۲) دادن جواب "شفاف" و "صریح": مثال میزنم:
مثلا "تعریف کردن":
یکی داره از "رضا" تعریف میکنه. حالا آیا ممکن که "رضا" با یک جواب ساده و صمیمانه به این دوست تلنگری وارد کنه - مثلا: "دوست عزیز، تعریف کردن شما از من، نه برای من خوبه و نه برای شما - برای هر دومون مضره". آیا این ممکن که به شخص تکونی بده؟ بلکه درون اشخاص با یکی از این "تلنگر"ها از خواب غفلت بیدار بشه. (شاید در عمل خیلی از این تلنگرها باعث رنجش خاطر انسان هویت فکری بشه (رنجشی که به خاطر داشتن هویت بهش وارد میشه) ولی شاید این خود زمینه ایی رو فراهم کنه؟!)
مگر "رضا" را و شما دوست عزیزی که داری این نظر رو میخونی را، یکی از این "تلنگر"ها از خواب غفلت بیدار نکرد؟ آیا میتونیم این "تکان"ها و "زمینه ها" رو در رابطمون با افراد به وجود بیاریم؟ (امیدوارم که بتونم منظورم رو برسونم - نمیخوام از این طولانی تر بنویسم که از حوصلهٔ خواننده خارج بشه)
در خاتمه این سوال رو برای دوستانی مطرح میکنم که در یک لحظه از عمرشون، متوجه این شدند که در خواب غفلت بودند و در صدد "زدودن پندار" بر آمدند. آیا "دونستن و واقف شدن به اینکه در چه خواب عمیقی بودیم" و "بیرون آمدن از این خواب" رو بر حساب چی باید گذشت؟ "شانس"، یا اینکه "ما قابلیت دریافت داشتیم" یا "ما مورد لطف حقیقت شدیم"؟ به نظرم مهم نیست که جواب چیست. اونی که مهمه اینه که انسان میبینه که چطور سبک بال میشه. چطور راحت تر زندگی میکنه. چطور گرههای درونش باز شدند و شکر میکنه از اینکه "متوجهٔ اسارت خودش در این زندان پندار شده است"
دوستان، با وجود اینکه موافقم که "بعضی انسانها به گًل خوری عادت کردند" و "انسان آگاه" گاهی ممکن است که حس ناا امیدی بهش دست بده از راهنمایی کردن یه "انسانهای اسیر پندار" (در زندگی یه روز مره)، اما به نظرم باید در این راه کوشا بود و ناا امید نشد. شاید بشه که یکی از این تلنگر ها، صحبتها و هشدار دادنها چارهای بشه که عزیزی، انسانی، دوستی درک کنه که در چه زندان تاریکی اسیره. شاید فرد آگاه بتونه با استفاده از "خرد مفید" و "صبر" این زمینه رو برای انسانی فراهم کنه.
حتا اگر بشه یک نفر رو هم متوجه این خواب سنگین و عمیق کرد.
رضا
۲۰ نظر:
سلام،
رضا عزیز من با شما موافقم.
یگانه چیزی که آدم میتواند بکند همین است که انسانهای دور و برش را آگاه بسازد که گرفتار چه بیماری هستند و هستیم.
ممنون
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
بدون مقدمه: نفس
آیا نفس وجود دارد یا نه؟ اگر نه پس چرا اینقدر در باره آن بحث شده و بحث میکنیم وبحث میشود؟
ویا اگر وجود دارد آیا جوهری است یا عرضی؟
(قابل توجه آقای پانویس نسبت به یکی از وعدهای عملی نشده یعنی بحث حرکت جوهری)
اگر وجود داشته باشد آنچه که مسلم است عرضی نیست.
اما اگر جوهری باشد باید توجه داشت که او علی الدوام با انسان است ولی شدت و ضعف دارد.
پس اگر وجود داشته باشد نمی توان آن را حذف کرد ولی بخوبی می شود آن را مهار کرد.
واما اینکه ما آِیا مکلفیم انسانها را از کمراهی در سیاهی ها آگاه کنیم یا نه مرا به یاد قصه دقوقی انداخت:
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
رجوع شود به جلسات 101و102و103
چون رهید آن کشتی و آمد بکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
دقت کنید که مولوی این عمل را فضولی میداند.
البته ما میتوانیم کمک کنیم تا روزنی بر شناخت نفس تعبیه شود تانفخات روحانی بر شخص بوزد.
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
سخن کوتاه
اشخاص دو دسته اند:
1- آنهایی که واقعا خوابند که با کوچکترین نسیم از اولین روزن بیدار می شوند.
2-آنهایی که خود را به خواب زده اند با نسیم که نه با بزرگترین طوفان هم از خواب بیدار نمیشوند تا جای که جان خود را هم بر سر این خواب غفلت میگذارند.
امیدوارم که مرا از اطاله کلام ببخشید.
همین.!!!
به نظرم يكي از موارد مهم و دعوت از آدمها براي وارد شدن در كوچه آشتي اين باشه كه اونها رو به مادر طبيعت برگردوند . بنده از سر تقدير ارتباط تنگاتنگي با ديگران دارم و با اينكه آقاي پانويس صدها بار در مورد شيطاني بودن مقايسه صحبت كردند و يا كتابهاي استاد مصفا يا كريشنامورتي را چندين بار خوندم اما موارد بسياري پيش اومده كه اسير مقايسه شدم و خلاصه دوباره برگشتم همونجايي كه بودم . منظورم اين هست كه با مناسبات پيچيده اجتماعي كاري بس سترگ هستش كه بخواهيم در خصوص خودشناسي صحبت كنيم زيرا ذهن ما براي تنازع بقا در جامعه آدمها بايستي پا روي خودشناسي بگذاره .
اما بودن در طبيعت و ديدن سكوت حاكم بر اون و منفك شدن از اجتماع به صورت مقطعي به نظرم كمك زيادي به اين مسئله مي كنه . بارها پيش اومده كه نويسنده اين سطور از مشغله كاري به ستوه اومدم اما با رفتن به آغوش طبيعت و ديدن هارموني بي بديل اون باعث شده تا مثل يك قرص آرام بخش آرومم كنه و اثرش از هزار تا كلام خودشناسي بهتر باشه.
بودن در كنار ساحل دريا و ديدن غروب خورشيد و مرغان دريايي كه در دوردستها پرواز مي كنند و جاده طلايي رنگ نور خورشيد وقتي از سرزمينهاي دور تا كنار ساحل كشيده شده و نوازش باد روي صورت حسي از بودن رو به آدم ميده كه وصف ناشدني است و اونوقت خوندن مطالب خودشناسي اين نشئگي و بزم سلوك رو چندين برابر مي كنه .
من وقتی به سراغ خود شناسی آمدم که دیگه از دست خودم واقعا کلافه شده بودم یعنی به وضوح میدیدم که دارم از کاه کوهی میسازم و از این احساس ترس و دلهره بی مورد خودم خسته شده بودم
زیبا و مفید بود آقا رضا،
یادم میاد که یک روز با یه خانمی صحبت می کردم، بسیار گرفته و غمبار بود، شروع کرد از روز ازل تا ابدیت رو زیر سوال بردن، اینکه من آدم بدبختی هستم، همیشه توی زندگیم شکست خوردم و ... بافت و بافت تا رسید به اینکه خدا "من" رو دوست نداره و اصلا هیچ هدفی از آفریده شدنم نمی بینم و ...
سرت رو درد نیارم وقتی با هزار زحمت ته و توی قضیه رو در آوردیم و معلوم شد که اونروز یکی از دوستانشون به ایشون گفته زشت!
حقیر هر چقدر سعی کرد که بهش بفهمونه علت ملولی تو خیلی ساده اینه که به "منِت" توهین شده، قبول نکرد که نکرد و همچنان به بافتن فلسفه در مورد آفرینش و خدا و ... ادامه می داد.
الغرض، مسئله ای که هست اینه که انسان اسیر نفس، همچون کرمی بی خبر، پیله ای از فلسفیات و جهانبینی به دور خودش پیچیده و در این وضعیت چیزی جز این تصاویر و عقاید ذهنی برای ربط دادن به مشکلات و گرفتگی های درونی اش پیدا نمی کنه.
اعتقادات هر فرد هم که چیزی عزیز تر از ناموس! و به این راحتی ها نمی شه که ازش بگذره ...
شاید آدمی اساسا به همت خودش بتونه یک روزی راه رهایی از این پیله و پروانه شدن رو در پیش بگیره.
و الا این نفس انقدرها محجوب نیست که با هل دادن تو رو درواسی آشتی کردن بمونه!
اي کاش کمي از اين ديکتاتوري و کلهشقي را صرف از کار برکنار کردن اين "بقول آقا رضا " نفس بيهويت خبيث ميکرديم و اينقدر با او مدارا نميکرديم.
ولي افسوس در حين پر کردن انبار از گندم، از موشهایی که از مسيرهاي پيدا و پنهان حاصل ما را به فنا ميبرند غافليم .
بايد براي درمان اين مشکل "کار" بشه، همانطور که کم کم آمده و تو روح و رفتار ما خانه کرده بايد با کار معکوس دوباره پاک بشه، مثل اينکه ما ميخواستيم برويم اصفهان اما از سهراهي سلفچگان اشتباهي به مسير اراک و بروجرد افتاديم، حالا غير از دور زدن و اصلاح مسير امکان ديگري هم هست که ما را به مقصد برساند؟
ياد جلسه 55 شرح مثنوي افتادم که آقاي پانويس ميگويد بعضيها استاد طرح تئوري و تئوريزه کردن مسائل هستند بدون اينکه هيچ قدم عملي بردارند، همينطور گله از کلي گويي و پيچاندن مطلب دارد و من ميبينم در اين زمينهها يک پا استاد کارکشته شدم، اما بخدا تلاش دارم روي خودم کار کرده و هر چه بيشتر اختيارات نفس را محدود کنم.
چي بود آن شعر سعدي که ميگفت از دل نميرود مهر دلداران الا به روزگاران، خوب همين وصف حال ماست ديگه!
مثلا من در موقعيت شغلي که هستم با مردم کوچه و بازار و از همه تيپ برخورد دارم ، وقتي ميبينم يکنفر به اصطلاح عوام و کند است و به سرعت متوجه منظور نميشود تمايل به اين پيدا ميکنم که با او برخورد تندي داشته باشم و جالبتر اينکه هر چقدر طرف مقابل دستپاچه شود من جريتر ميشوم و اين همان من است که ميآيد اينجا و کلي قلمفرسايي آنچناني ميکند !
تازگيها عميقتر نگاه ميکنم به چهرهها و زندگي مردمي که پيشم ميآيند از کوچک و بزرگ، خودم را در آنها ميبينم، اين پسر و دختر جوان از من چه چيزي به يادگار در خاطرش ميماند؟ چرا کاري کنم که با من کردهاند و با ندانم کاري ديگران را جريحهدار و درون خودم را عفونيتر کنم ؟ اصلا مسئله اخلاق نیست وقتی روی این کارها اسم رعایت اخلاق میگذاریم فوری نفس ما طلبکار میشود و منتظر تشویق و بهبه و چهچه میماند، باید تابوها شکسته شود و باید از خیلی از خط قرمزهای مجازی عبور کرد.
با اين حساب ميبينم اول بايد اين تلنگر را به خودم بزنم .
اینکه از دشمنت کلام خدا بیاد این از هنر خداست .
هنر تو این است که به دشمنت گوش کنی .
اینکه در انتخاب کلمات دقت کنیم واقعا درست و کاربدیه.این راهنمایی منو یاد یکی از لم هایی انداخت که آقای پانویس تو یکی از جلسه ها گفتند.اینکه به جای استفاده از"من"از اسممون استفاده کنیم.مثلا وقتی میخوام بگم من موافق این ایده نیستم،اسمم را جایگزین من کنم.نمیدونم درست متوجه صحبت آقای پانویس شدم یا نه؟
سلام
به نظر من نفس وجود داره ولی وجود مجازی
مثل تصویری در آیینه که واقعیت داره یعنی واقع شده ولی حقیقت نداره ، مثل خیلی چیزای دیگه
درباره ی روش ارائه شده یعنی تلنگر و استفاده از کلمات ، کاملا موافقم و خیلی پیشنهاد خوبیه
اما من اینطور تجربه کردم که اگه آدم حقیقتا ((رها)) شده باشه قطعا هر سخن و عملش روی بقیه اثر می ذاره و اونا رفته رفته بهش جذب می شن ، زیاد نیازی به تلاش و تقلا برای تغییر دیگران نیست و شاید خود این موضوع تبدیل به یک ((گیر)) بشه برای آدم
شاد باشید
سلام
دنیا به همه آدم ها تنگ خواهد گرفت ...گشاد خواهد گرفت ....سخت خواهد گرفت.....بی خیال خواهد گرفت و......در نهایت همه دعوت خواهند شد و فرق است بین کور و نا بینا........ دعوت ساده کافی است و اگر آدمی سالک راه باشد سکوتش گویا تر می شود زیرا آخرش می بینی تازه سر خطیم
باسلام
من فکر میکنم "متوجه شدن" چیزی از جنس رخداد است. دقت کنید که این امکان وجود دارد که فردی سالها پای منبر این و آن بنشیند و کوچکترین توجهی حاصل نکند.به نحوه توجه دادن کتب آسمانی دقت کنید، سعی می کنند با ایجاد یک عامل ترس آفرین به نام جهنم شخص مومن را به نحوی دچار واقعه "توجه" کنند. در حقیقت فرد باید آمادگیهای روانی لازم را از پیش کسب کرده باشد تا امکان "توجه" برای او حاصل شود در این موقع است که یک حادثه کاملا بی ربط هم میتواند فرد آماده را متوجه کند.
اما از نظر من بهترین طریق برای "توجه" پیدا کردن این است که فرد با یک انسان "رها" مواجه شود. آرامشی که در چنین افرادی بروز دارد بهترین مقدمه است که فرد از خود بپرسد:"نکند اوضاع به گونه دیگری است؟"
موفق باشید.
سلام
با توجه به مسائلی که با محیطم و خودم داشتم و خصوصا دقیق شدن روی رفتارهای خودم ، متوجه این قضیه شدم که :
آدمهای هویت فکری به دلیل اینکه " من " های بسیار قدرتمندی دارند ،از سخنهای رو در رو و رک و واضح و متوجه کردن اونها به ریشه ی مشکلاتشون در درون خودشون به شدت فراریند و گاها گاردهای خاصی در قبال راهنمایی های شما می گیرند ... اصولا آدمهای دچار هویت فکری به سختی با درونشون رو به رو میشن و اگر هم روبه رو کنید براشون بسیار تلخ و گزنده ست
نظر من اینه که با توجه به شناخت و ارتباط نزدیکی که از هر آدم داریم می تونیم کمک کننده باشیم ... آدمی که خود به دنبال شناخت درون و خود میره ، هر چیزی برای اون یه تلنگر و هوش دار دهنده ست اما آدمی که گاهی هم با او زندگی می کنی و دچار هویت ، باید حتما راههای کمک به او رو از طریق شناخت نفس ِ خود یاد بگیری . استفاده از کلمه ی نفس و بازی های او برای افرادی که به دنبال شناخت خود نمیروند و بازیها و پوچی اونها رو درک نمی کنند بی فایده ست .. باید از طریق خود زندگی و ایجاد کردن سوالهای مختلف برای او ذهنش رو به چالش کشید طوریکه از درون و خود به خود درگیری ایجاد بشه و برای سوالهای ایجاد شده پاسخی آماده و یک سری تعریفات ارائه نداد ، بلکه به خود طرف سپرد مگر اینکه به یحث و نظرخواهی دوستانه از طرف او منجر بشه طوریکه دیگه این حس و فکر رو نداشته باشه که داره پند می شنوه و یا باید تغییر کنه اون هم با حرفهای دیگرون نه دریافتهای خودش .. در زندگی روزمره ی ما آدمها تعریفات ،جواب نمیده
مگر آقایان مصفا و پانویس و کریشنامورتی آمدند در خانه من هویت فکری و گفتند بیا و از دست هویت فکری خلاص شو؟ آغاز حرکت از جانب خودم بود و برکتش هم رسید دیگر بعهده خودم است که با شیرخفته برکت که همان دانش خودشناسی وآگاهی است بازی کنم و نوازشش کنم و یا اجازه دهم سلطنت نفس را سرنگون سازد یادم هست دو سال پیش که سی دی های مثنوی را سفارش میدادم اول سئوال کردم شارح مثنوی کیست سئوالم درست یا غلط بخاطر این بود که قبلا خیلی مطالب پیدا کرده بودم و دردی را دوا نکرده بود و نمی خواستم بار دیگر وقت تلف کنم پر بدیهی است که سخن اگر از دل بر نیاید بر دل هم نخواهد نشست . بزور نمی توان آگاهی را تزریق کرد هرکسی با رفتار و کردارش مشتاقان به آگاهی را جذب خواهد کرد و یا بقولی مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید و کسی هم که در برابر آگاهی مقاومت می کند یا در درد نفس پرستی می میرد و یا درد آن را تحمل نمی کند و از راه همیشه رفته اش بازمیگردد اگر که دیر نشده باشد
نکاتی که از یادداشت رضا بنظرم میرسد:
+ منظور اصلی نویسنده از نوشتهٔ "کوچهٔ آشتی"، پیشنهاد لمی برای تحقق مراقبه(آنهم بطور دائمی) بود، نه برای انسان به معنی دیگران، بلکه به معنی اولین انسان دم دست من، یعنی خودم.
+ رضا اشاره کرده به اینکه متوجه وخامت اوضاع شدن، روشی برای روبرور شدن با فطرت است. کاملاً موافقم. این روشی اساسی و بنیانی است. اینکه بقدری آگاهیمان را مستمر و نیز عمیق کنیم(خودشناسی نباید مقطعی باشد. بلکه بقول مولانا همچون منجنیق باید مداوم بر کنگرهٔ پندار فرود آید)، بقدری آگاهیمان را مستمر کنیم و عمق دهیم تا متوجه وخامت وضع بوجود آمده در زندگیمان شویم. و بقول مولانا، درد ناشی از رسیدن کارد "شخصیت" به استخوان روانمان را حس کنیم تا خودبخود انسان عزم بر رها کردن آن و انقلاب در برابر "خود" کند. پس آگاهی بر وخامت ناشی از "خود"، روشی اساسی است.
+ دو سئوال رضا مطرح کرده که آنها را اینطور جواب میدهم:
1. اگر من خودم اسیر خیال و پندار شخصیت نباشم، بطور ناخودآگاه به دیگران در جهت آگاه شدن کمک میکنم و در عین حال میدانم که آگاه شدن و رها کردن بازی شخصیت، دست خودشان است و اصل کار دست من نیست. تا خود انسانها(دیگران) نخواهند، هیچکس نمیتواند برایشان کاری کند. پس بیخود هم حرص نمیخورم برایشان.
2. خیر، بیهوده نیست.
+ مجدداً عرض میکنم و اضافه میکنم که بنظر میرسد بطور کلی برداشتی که رضا و برخی دوستان از یادداشت "کوچهٔ آشتی" کردهاند، برداشتی بیرونی است. یعنی گویی منظور این بوده که "دیگران را چطور آگاه کنیم"، "چطور دیگران را هل دهیم داخل کوچه". اما منظور نویسنده این بود که لم یا لمهایی تدبیر کنیم تا ذهن چارهای جز روبرو شدن با حقیقت نداشته باشد و روان ما بناچار حقیقت را تجربه کند و بچشد.
+ در مورد نکتهای که رضا و برخی دوستان دیگر هم نوشتهاند که استفاده از کلمهٔ "نفس" انتزاعی و مبهم است و بخصوص برای کسانیکه در باغ خودشناسی نیستند، توهمزاست، بنظرم درست است. کلمهٔ "نفس" قدیمی است و ناروشن، البته نه دیگر برای ما عرفانیکارها!
+ دربارهٔ نکتهٔ شماره 2 رضا(دادن جواب شفاف و صریح) نظرم کاملاً مثبت است. صراحت با خودم و همینطور با دیگران(در روابط) بسیار مفید است. زندگی انسان را از ابهام و پیچیدگی خارج میکند و به سادگی و شفافی نزدیک میسازد.
+ با دو پاراگراف آخر رضا هم موافقم و چیزی برای اضافه کردن ندارم.
سلام
مدتی است سعی می کنم نوشته ها و اندیشه شما رو بخونم، نگاه جدید و خلاقانه شما به دنیا و مسائل پیرامون آن برام خیلی جذابه و البته آموزنده، با برخی از گفته های شما موافقم، ولی برای مواردی مانند کوچه آشتی تردید دارم. مثلن در همین مورد تجربه نشان داده که هر وقت به سمت ارشاد و آموزش دیگران رفتم از خودم دور شدم و به قول خودتان اسیر هویت فکری شده و در نقش و نقاب معلم و آدم خوبه گرفتار شدم، از طرفی دیگه به نظرم تقییر و یا تحول آدمی و یا آشتی انسان با اصل خود اتفاق و جرقه ای که باید در خوده فرد ایجاد بشه و اگه در زمانش نباشه حتا اگه هفت کتاب رو براش شرح بدهیم باز هم کار خودشه می کنه و و یا ممکنه موقتی باشه ودر مقام توجیه برداشت دیگه ای داشته باشه.
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
به به چشممان به جمالتان روشن شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
پریشان دماغیم ساقی کجاست؟...
هفته گذشته چرا جلسه نبود؟
منتظریم...
مقایسه , ملامت , چیزی بودن , بازی شخصیت مدتیه تکلیفم باهاشون روشنه یعنی اینقدر که توی اوج بودن با بقیه و ابراز وجود یه دفعه متوجه ش میشم که تو چه وضعیم ..... امامشکلم اینه که ..... دلم میخواد مخزن حافظم چهارتا پیچ داشت تا با یه پیچ گوشتی بازش میکردم و میگذاشتمش توی طاغچه تا شاید که راحت شم ......
ببخشید اگه به موضوع ربطی نداره و در ارتباط با کل هست سخنم ... ولی تا اومدم اینجا ، این ها جاری شدند توی دلم .
یه چیزی در درونم قریاد می کشه ولی تا میاد ، تبدیل به حرف بشه ، اونجا می مونه .
چرا ؟؟؟!!!
این روزا دلم میخواد فقط گوش کنم . و نگاه کنم .
گاهی قیافه ی خودم رو می بینم که مات و مبهوت ، داره به این همه هیاهوی دنیای بیرون و ساکنانش نگاه می کنه و چیزی سر در نمیاره .
ملاکی ندارم برای اینکه چی درسته یا نیست .
خیلی کم می دونم از اونچه منو احاطه کرده .
و آیا لازمه بدونم ؟ اونو هم نمی دونم .
تنها چیزی که راضی ام می کنه حس سپاسگزاری برای این عظمته .
نمی پرسم برای چی آورده شده ام اینجا. و برای چی خواهم رفت .
فقط می بینم که سهمی از این میهمانی داشتم که بیام و از یک روزنه ی کوچک به ضیافت باشکوه برپاشده نظری بندازم و تمام .....
.....
هر کدوم از ما فقط می تونیم این همه عظمت رو از یک روزنه و چند لحظه ببینیم و تمام ....
پس با تمام جسم و جان ام غرق تماشا خواهم شد .
این سهم بزرگی ست که بهم هدیه شده . نباید زیاد مته به خشخاش گذاشت ....
علي شديدا با گفته آقاي پانويس و رضا موافق است و حرفش را پس مي گيرد .
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.