دوستی دارم اهل کره شمالی که گهگاهی مینشیند و از وضع فرهنگی کشورش میگوید. شاید بدانی کره شمالی شدیداً دیکتاتوری اداره میشود. هانگ(دوست کرهای من) میگوید: "وضعیت فرهنگی و اعتقادی مردم کره طوری است که اصلاً جامعه اقتضاء میکند دیکتاتور داشته باشد." میگوید: "فرض کنیم تمامی مسئولان کره طی یک شب عوض شوند و سیستمی کاملاً عادل و قانونمدار بر جامعه حاکم شود، فرهنگ مردم کجا میرود؟ آن هم ممکن است یک شبه غیب شود؟ مسلماً تا وقتی فرهنگ خود مردم موجب فساد است، صحبت از نظم، قانون و عدالت بیفایده است.(تازه با فرض آنکه خود قوانین سالم باشند). خلاصه آنکه چنین فرهنگی چنین سیستمی هم میطلبد.
این را که گفت یادم افتاد به صحبتی که اخیراً با دوست عزیزم جمیله داشتم و دربارهٔ یکی از داستانهای کتاب "یکی بود یکی نبود" جمالزاده، بنام "بیله دیگ، بیله چغندر"، که آن را بصورت کتاب صوتی برایم فرستاد، صحبت کردیم. داستانی شنیدنی است انصافاً، آنهم با قلم شیرین جمالزاده. ضربالمثل "بیله دیگ بیله چغندر" را نشنیده بودم. کمی فکر کردم و حدس زدم کلمهٔ "بله" همان "بیله" یا "بئله" ترکی باشد که بمعنی "چنین" است، یعنی "چنین دیگی برای چنین چغندری مناسب است".
این را که گفت یادم افتاد به صحبتی که اخیراً با دوست عزیزم جمیله داشتم و دربارهٔ یکی از داستانهای کتاب "یکی بود یکی نبود" جمالزاده، بنام "بیله دیگ، بیله چغندر"، که آن را بصورت کتاب صوتی برایم فرستاد، صحبت کردیم. داستانی شنیدنی است انصافاً، آنهم با قلم شیرین جمالزاده. ضربالمثل "بیله دیگ بیله چغندر" را نشنیده بودم. کمی فکر کردم و حدس زدم کلمهٔ "بله" همان "بیله" یا "بئله" ترکی باشد که بمعنی "چنین" است، یعنی "چنین دیگی برای چنین چغندری مناسب است".
در مورد ریشهٔ این ضربالمثل اینطور گفتهاند: "دو مسافر، يکی تبريزی و يکی اصفهانی، در محاسن شهرهای خويش با يکديگر غلوها میکردند. تا آن که تبريزی گفت: در تبريز چغندرهايی به عمل میآيد به بزرگی کوه. بطوری که سنگتراشان و کوهکنان با تيشه و کلنگ برای کندن آنها همت میکنند و آنها را قطعه قطعه کرده و به بازار برای فروش میفرستند! اصفهانی هم از غلو عقب نماند و گفت: در شهر ما هم ديگهايی میسازند که مسگران در آن با اسب و قاطر از اين سويش به آن سويش میروند! تبريزی گفت: حرف بيهوده مزن که چنين چيزی محال است. تازه ديگهايی به اين بزرگی به چه کار خواهد آمد؟ اصفهانی خنديد و گفت: برای پختن آن چغندرهايی که در شهر شما بدست میآيد! که چنان چغندرها، چنين ديگهايی را میطلبد، که گفته اند: بله ديگ، بله چغندر!" +
"این مثل را وقتی میآورند که میخواهند بگویند، «دو چیز عجیب با هم تناسب دارد» یا «نتیجهٔ یک کاری همان است که هست و تعجبی ندارد» یا «جواب لاف و گزاف متقابلاً لاف و گزاف است». مثلاً اگر کسی حیلهای بکار برده باشد و طرف با حیلهای آن را باطل کند، میگویند «حقش بود، بیله دیگ بیله چغندر». یا وقتی دو نفر لجباز با هم اختلاف پیدا میکنند و هر دو به هم زور میگویند دیگران این مثل را دربارهٔ آنها میآورند. یا هرگاه کسی در موضوعی اغراقگویی کند و دیگری را شرمنده کند طرف هم جوابی درشت بدهد و اولی گلهمند شود، طرف جواب میدهد: «بیله دیگ بیله چغندر». یعنی اگر تو آن حرف را نمیگفتی من هم این را نمیگفتم. شبیه این مثل با قدری مسامحه این است که میگویند: «کلوخ انداز را پاداش سنگ است» یا: «خدا نجار نیست ولی در و تخته را خوب به هم جفت میکند»."
در کتاب صوتیئی که جمیله عزیز برایم فرستاد، جمالزاده این ضربالمثل را وصف حال "فرهنگ ایرانی" بیان میکند و شخصیت اصلی داستان، که فردی فرنگی است، خاطراتش دربارهٔ سفر و زندگیاش در ایران را میگوید و بر بعضی خصوصیات خاص فرهنگ ایرانی انگشت میگذارد و آنها را هایلایت(!) میکند. (فارسی شکر است!)
کتاب را که گوش دادم(اگر تو هم میخواهی گوش کنی، میتوانی ایمیل دهی تا به تو هم قرض بدهم گوش کنی.)، وقتی کتاب را گوش کردم و تمام شد، یادم به شاهکار ادبیات فارسی "حاجی بابای اصفهانی" افتاد. این کتاب را کتابفروش کوههای درکه (نرسیده به کافهٔ عمران) بمن توصیه کرد بخوانم و من بجای خواندن، خوردمش! رمانی بسیار جذاب، با ترجمهای سلیس از میرزا حبیب اصفهانی. (نویسندهٔ کتاب، جیمز موریه است و مقدمهٔ مفصلهاش از جمالزاده.) بقدری این ترجمه روان است که وقتی کتاب را به جعفر معرفی کردم و خواند، شک کرده بود که نکند کتاب اصلاً فارسی بوده و جمالزاده آن را نوشته باشد!
قسمتی از مقدمهٔ جمالزاده بر "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" را بنقل از سایتی برای آشنایی با محتوای این رمان، اینجا میآورم:
"برای طبع جدید کتاب حاجی بابای اصفهانی، چاپ کلکته سال ۱۹۲۴ را اساس کار قرار دادم و متوجه شدم اولین ترجمه آن بوسیله کلنل فلات قنسول سابق انگلیس در کرمان، در سال ۱۹۰۵ میلادی در کلکته و دومین بار در سال ۱۹۲۴ به چاپ رسیده است.
این کتاب وضعیت اجتماعی ایران را در ۱۸۰ سال پیش توصیف میکند. بعد از ترجمه رباعیات خیام هیچ کتاب انگلیسی به اندازه سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ایران و ایرانی را بر سر زبان اروپائیان نینداخته است. جیمز موریه به مدت ۷ سال در ایران زندگی کرده و دو سفرنامه از سالهای ۱۸۰۸ تا ۱۸۰۹ و از ۱۸۱۰ تا ۱۸۱۶ دارد. موریه یهودی بوده و در ترکیه بزرگ شده و مدت زیادی در ایران اقامت داشته. گوبینوی فرانسوی بعد از موریه، داستانهای آسیایی از جمله ایران را نوشته است.
جیمز موریه در مقدمه کتاب نوشته، یک ایرانی را بنام حاجی بابا در ترکیه ملاقات کردم و همینکه نام او را شنیدم، شناختم. میدانستم با اولین سفیری که از ایران به لندن فرستادند حاج بابا به سمت منشیگری به همراهش آمده بود و بعد از آن در مقامی عالی یا عادی بوده و سرد و گرم روزگار را چشیده و عاقبت به نام کارپردازی از جانب شاه به دربار عثمانی فرستاده شد.
این شخص (حاجی بابا) بیمار بوده و جیمز موریه او را معالجه میکند و حاجی برای قدرشناسی هدیهای به موریه میدهد و میگوید مدتی است که مواجب دولت ایران به من نرسیده، میدانم شما انگلیسیها چشمتان به پول نیست. چیزی دارم که شاید برایتان جالب باشد. میدانم که شما از حالات و کیفیات ممالک و اقوام یادداشت برمیدارید و در وطن خود، آن را منتشر میکنید و من از شما تقلید کردم و در مدتی که در استانبول بودم سرگذشت خودم را نوشتم. هرچند مردی گمنام هستم ولی چون شامل وقایعی است که اگر در فرنگستان منتشر شود تاثیری بزرگ میبخشد، آن را به شما میدهم. این نکته لازم به ذکر است که مستشرقین و رماننویسان برای اینکه مطالب کتاب، برای خواننده، واقعی و باورکردنی شود، معمولاً از این فوت و فن رماننویسی استفاده میکردند که مثلاً مطالب کتاب به طرز خاصی بدست آنها رسیده است، مثلا کاغذ پارههایی از پیر زنی بدستشان رسیده. ایرانیان کمتر متوجه چنین نکاتی هستند. ممکن است جیمز موریه خود این کتاب را نوشته باشد و بعلت مدت طولانی اقامتش در ایران و هوش سرشار و کنجکاوی او، چیزی دور از ذهن نمیباشد. به احتمال زیاد جیمز موریه با میرزا بابا نامی از جوانانی که عباس میرزا برای تحصیل علم و فنون به انگلستان فرستاده بود آشنا شده و اسم او را به کتاب خود داده است. البته یافتههایی در دست است که برادرزادهٔ موریه و پسرش، «حاجی بابا» نام داشتند. بعضی از وقایعی که در کتاب آمده اساس تاریخی ندارد و پرداخته ذهن اوست مثل اسیر شدن ملک الشعرا به دست ترکمنها.
موریه ایران و ایرانی را دوست میداشته، چنانچه در مقدمه حاجی بابا نوشته: «ایران چه ایرانی – پایگاه افسانهای جاه و جلال خاور زمین، جایگاه شعرای گل و بلبل – گهواره مردی و مردمی سرچشمه پاک رسوم اهالی مشرق زمین. در دنیا مردمی مانند ایران با مهر اخلاق دیرینه مختوم و با فطرت آداب قدیمه مفطور نیست و حتی این صفت در سیمای ایشان نیز هست.»
موریه در سفرنامه خود درباره ایرانیان میگوید: «ایرانیان تمام صفات لازم را برای اینکه سپاهیان خوبی باشند دارا هستند. فعالند و از خستگی نمیترسند و کار کشتهاند و برای جانفشانی حاضرند و از رشادت و شجاعت خوششان میآید و بزرگترین آرزویشان اینست که بگویند رشیدند. زیرکی و هوشیاری در طبیعت آنهاست.» موریه معایب اخلاقی ما را نشان نداده و میتوان گفت ته قلب خود به ما بیعلاقه و مهر نبوده است."
این کتاب وضعیت اجتماعی ایران را در ۱۸۰ سال پیش توصیف میکند. بعد از ترجمه رباعیات خیام هیچ کتاب انگلیسی به اندازه سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ایران و ایرانی را بر سر زبان اروپائیان نینداخته است. جیمز موریه به مدت ۷ سال در ایران زندگی کرده و دو سفرنامه از سالهای ۱۸۰۸ تا ۱۸۰۹ و از ۱۸۱۰ تا ۱۸۱۶ دارد. موریه یهودی بوده و در ترکیه بزرگ شده و مدت زیادی در ایران اقامت داشته. گوبینوی فرانسوی بعد از موریه، داستانهای آسیایی از جمله ایران را نوشته است.
جیمز موریه در مقدمه کتاب نوشته، یک ایرانی را بنام حاجی بابا در ترکیه ملاقات کردم و همینکه نام او را شنیدم، شناختم. میدانستم با اولین سفیری که از ایران به لندن فرستادند حاج بابا به سمت منشیگری به همراهش آمده بود و بعد از آن در مقامی عالی یا عادی بوده و سرد و گرم روزگار را چشیده و عاقبت به نام کارپردازی از جانب شاه به دربار عثمانی فرستاده شد.
این شخص (حاجی بابا) بیمار بوده و جیمز موریه او را معالجه میکند و حاجی برای قدرشناسی هدیهای به موریه میدهد و میگوید مدتی است که مواجب دولت ایران به من نرسیده، میدانم شما انگلیسیها چشمتان به پول نیست. چیزی دارم که شاید برایتان جالب باشد. میدانم که شما از حالات و کیفیات ممالک و اقوام یادداشت برمیدارید و در وطن خود، آن را منتشر میکنید و من از شما تقلید کردم و در مدتی که در استانبول بودم سرگذشت خودم را نوشتم. هرچند مردی گمنام هستم ولی چون شامل وقایعی است که اگر در فرنگستان منتشر شود تاثیری بزرگ میبخشد، آن را به شما میدهم. این نکته لازم به ذکر است که مستشرقین و رماننویسان برای اینکه مطالب کتاب، برای خواننده، واقعی و باورکردنی شود، معمولاً از این فوت و فن رماننویسی استفاده میکردند که مثلاً مطالب کتاب به طرز خاصی بدست آنها رسیده است، مثلا کاغذ پارههایی از پیر زنی بدستشان رسیده. ایرانیان کمتر متوجه چنین نکاتی هستند. ممکن است جیمز موریه خود این کتاب را نوشته باشد و بعلت مدت طولانی اقامتش در ایران و هوش سرشار و کنجکاوی او، چیزی دور از ذهن نمیباشد. به احتمال زیاد جیمز موریه با میرزا بابا نامی از جوانانی که عباس میرزا برای تحصیل علم و فنون به انگلستان فرستاده بود آشنا شده و اسم او را به کتاب خود داده است. البته یافتههایی در دست است که برادرزادهٔ موریه و پسرش، «حاجی بابا» نام داشتند. بعضی از وقایعی که در کتاب آمده اساس تاریخی ندارد و پرداخته ذهن اوست مثل اسیر شدن ملک الشعرا به دست ترکمنها.
موریه ایران و ایرانی را دوست میداشته، چنانچه در مقدمه حاجی بابا نوشته: «ایران چه ایرانی – پایگاه افسانهای جاه و جلال خاور زمین، جایگاه شعرای گل و بلبل – گهواره مردی و مردمی سرچشمه پاک رسوم اهالی مشرق زمین. در دنیا مردمی مانند ایران با مهر اخلاق دیرینه مختوم و با فطرت آداب قدیمه مفطور نیست و حتی این صفت در سیمای ایشان نیز هست.»
موریه در سفرنامه خود درباره ایرانیان میگوید: «ایرانیان تمام صفات لازم را برای اینکه سپاهیان خوبی باشند دارا هستند. فعالند و از خستگی نمیترسند و کار کشتهاند و برای جانفشانی حاضرند و از رشادت و شجاعت خوششان میآید و بزرگترین آرزویشان اینست که بگویند رشیدند. زیرکی و هوشیاری در طبیعت آنهاست.» موریه معایب اخلاقی ما را نشان نداده و میتوان گفت ته قلب خود به ما بیعلاقه و مهر نبوده است."
البته توجه دارید که با احتساب سال فوت جمالزاده، آغاز نوشتن کتاب "حاجی بابا" به چیزی حدود دویست سال پیش برمیگردد! منظور خاصی ندارم!
کتاب "سرگذشت حاجی بابای اصفهانی" بترجمهٔ میرزا حبیب، را میتوانید از نشر مرکز تهیه کنید. البته اخیراً دیدهام که بترجمهٔ مهدی افشار بروی سایتهای کتاب، بصورت pdf اسکن شده، و مجاناً قابل دانلود است. اینجـا.
۴ نظر:
نمک بر زخم ما پاشیدی ای دوست .
جناب پانویس آن فایل صوتی داستان را اگر توانستید برای بنده هم ارسال کنید .
با تشکر
خیلی ممنون از مطلبتون فقط میخوام اضافه کنم که ترجمه این کتاب به فارسی در ایران اولین کتابی بود که به داستان نویسان ایرانی نحوه داستان نویسی و عناصر داستان از قبیل پیرنگ، شخصیت پردازی ، تم و ... را آموزش داد.
"چنین فرهنگی چنین سیستمی هم می طلبد" و باقی صحبتهای آقای پانویس مرا یاد سریال قهوه تلخ می اندازد که این روزها حسابی گل کرده و فروش خیلی خوبی داشته و خودش کلی نکته های خودشناسی دارد_( منظورم آموزه های سریال نیست، بلکه جو تبلیغاتی آن و اتفاقاتی که قرار بود این سریال از تلوزیون پخش شود اما تصمبم صداوسیما عوض می شود و سریال سر از ویدیوکلوپها در می آورد و ...) اما داستان اصلی سریال فوق به نوعی همین پیام را برجسته کرده است و به نظر من پیام اصلی آن همین است کسانی که سریال را دنبال می کنند می دانند، که وقتی " مستشار" از تغییرات داخل دربار توسط خود درباریان ناامید می شودو نمی تواند کاری از پیش ببرد، به سراغ مردم می رود تا از طریق به اصطلاح آگاهی دادن مردم به وضع و اوضاع مملکت و آینده شوم ان بتواند کاری از پیش ببرد، ولی می بیند که مردم در بدبختی زندگی می کنند و به انواع مصیبتها گرفتارند. وقتی که مستشار در مورد مزیتهای انتخابات و مشورت جمعی و مجلس "سنا" برای آنها صحبت می کند خطبه اش تمام می شود، یکی از مستمعین ( از مردم عادی) می پرسد ببخشید اسم شما چیست؟ و مستشار می گوید" " نیما" و طرف می گوید: "اه!! مگه نیما اسم دختر نیست؟!" و بقیه با هم می خندند و مستشار را دست می اندازند...
tabkom عزیز، ایمیل بده.
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.