بچه که بودم (البته منظورم بچهتر است!)، روزی یکی از این چشمزخمهای زیبا که در خانهٔ پدربزرگ بود را دیدم. در دستم گرفتم و به مادربزرگ نشان دادم و پرسیدم: "ننه، این برای چیه؟" (همین چشمزخمها که به عنوان حرز و تعویذ برای "دفع بلا" "استفاده" میکنند.) ننه(ما به مادربزرگمان میگوییم "ننه"، "ننه حاجی"، چون به مکه هم رفته است) نگاهی به دستهای کوچک کودک انداخت و گفت: "قربون اون انگشتهای کشیده و دستهای کوچولوت برم من، دستهای تو خودشون دفع بلا میکنند، عزیز دلم. احتیاجی به حرز و تعویذ نداریم." و دستهایم را بوسید.
هر موج چون اشتر
ایران که بودم و تابستانها به دریای شمال میرفتم خیلی کم اتفاق میافتاد هوا طوفانی باشد و دریا پر موج. در مواجترین هنگام هم موجها از نصف قد من بلندتر نمیشدند. دریای جنوب ایران که دیگر بیبخارتر از شمال. بوشهر و دیلم و گناوه و حتی بندرعباس انگار دریایشان نای موج زدن نداشت. اما من که از رها کردن خودم در سینهٔ موج و غوطهور شدن در شدت ضربههای آن خیلی لذت میبرم، دریای سیدنی برایم چیز دیگریست.
به هیچ وجه دگر
عصر پنجشنبه است. به کافهٔ عمران کوههای درکه رسیدهایم و بعد از حدود چهل و پنج دقیقه کوهپیمائی میخواهیم نفسی تازه کنیم. تختی پیدا میکنیم و چای و خرما سفارش میدهیم.
پیرمرد حسابی عرق کرده و در حالیکه به تنهٔ چنار کنار تخت تکیه داده، حالت دوستداشتنی همیشگیاش را بخودش میگیرد. پاهایش را جمع میکند و در بغلش میگیرد و مشغول تماشای اردکهای شنگول در جوی آب جاری در محوطهٔ کافه میشود.
پیرمرد حسابی عرق کرده و در حالیکه به تنهٔ چنار کنار تخت تکیه داده، حالت دوستداشتنی همیشگیاش را بخودش میگیرد. پاهایش را جمع میکند و در بغلش میگیرد و مشغول تماشای اردکهای شنگول در جوی آب جاری در محوطهٔ کافه میشود.
موضوع:
با مهتاب،
تکبیتیهای ناب،
حافظ،
خاطرات،
خودشناسی،
شعر،
عرفان،
قرآن،
محمدجعفر مصفا