بچه که بودم (البته منظورم بچهتر است!)، روزی یکی از این چشمزخمهای زیبا که در خانهٔ پدربزرگ بود را دیدم. در دستم گرفتم و به مادربزرگ نشان دادم و پرسیدم: "ننه، این برای چیه؟" (همین چشمزخمها که به عنوان حرز و تعویذ برای "دفع بلا" "استفاده" میکنند.) ننه(ما به مادربزرگمان میگوییم "ننه"، "ننه حاجی"، چون به مکه هم رفته است) نگاهی به دستهای کوچک کودک انداخت و گفت: "قربون اون انگشتهای کشیده و دستهای کوچولوت برم من، دستهای تو خودشون دفع بلا میکنند، عزیز دلم. احتیاجی به حرز و تعویذ نداریم." و دستهایم را بوسید.
دیروز به مناسبتی و به "اتفاق"، این بیت حافظ را دیدم و یاد آن روز افتادم:
ای دوست دست حافظ تعویذ چشمزخم است
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل
ظاهراً هنوز آن کرامت کودکی در دست و بازویم هست!
دیروز به مناسبتی و به "اتفاق"، این بیت حافظ را دیدم و یاد آن روز افتادم:
ای دوست دست حافظ تعویذ چشمزخم است
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل
ظاهراً هنوز آن کرامت کودکی در دست و بازویم هست!
۳۹ نظر:
بله قربان هست!
ظاهراً نه باطناً
اگر نمی بود چطور امکان داشت که ما را بدون شمشیر و خنجر شیدا بسازی.
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل
این اصل حرفتان است!!
موضوع خوبیه، هر چند حس نارسیسمی داره ولی بهتر از پناه بردن به دعا و نشانه ها و سمبولها و رمال و... اینهاست.
مورد دیگر اینکه چرا ظاهرن کرامات در دست هایم هست! مطمعنن هست.
مي گويند زمان پيامبر اسلام شخصي بوده كه چشم نظر داشته و به هر كس و هر شيي كه نگاه ميكرده اتفاق بدي براي آنها ميافتاده روزي به او ميگويند اگر مي تواني پيامبر را چشم بزن كه در اين رابطه اندك آسيبي نيز به وي ميرسد وقتي متعجب ميشود آيه وان يكاد......بر او نازل شده و به وي الهام ميشود كه عصمت او از آسيب جدي نگهش داشت و گرنه نابودش ميكرد .راست و دروغ اين روايت را نمي دانم اما به فرض كه راست باشد آيا عصمت انبياء و ائمه و اولياي خدا چيزي جز عدم هويت فكري با تمامي خواص و آثار و عوارضش مي باشد؟ هويت فكري يك انرژي است اما انرژي منفي و تيره كه انرژي هاي منفي را بخود جذب مي كند بر خلاف فطرت اصيل انسان كه انرژي مثبت و سبك و شفاف ميباشد. فكر مي كنم در تفسيرالميزان بود كه خواندم وقتي ظلم و ستم از حد بگذرد بصورت بارهاي منفي وارد جو شده و سيل و زلزله و فقر و گرسنگي كه آنها نيز بارهاي منفي ميباشند، را موجب مي شود شايد چشم بد هم يك بار منفي و يا بلائي است كه من هويت فكري مي توانم آن را جذب كنم. ماداميكه انسان به ارزش هاي هويتي و اعتباري خود مي بالد و براي حفظ و چاق و چله كردن آنها به هزار ترفند متوسل ميشود و با همان ديد و حسرت به دارائي هاي هويتي و ارزشي ديگران نگاه مي كند محيط درون و بيرون خود را دچار گرفتگي وملالت كرده و گرفتار آسيب هاي جسمي و روحي ميشود. اگر زندگي خود را با دقت مرور كنيم مي بينيم برخي حوادث و اتفاق هاي ناگوار زماني بوده كه از داشته هاي خود مغرور شده ايم و اين غرور بوده كه بلا سرمان آورده و ما و اطرافيان تصور كرديم كه به خاطر موفقيتهايمان چشممان زده اند و اسفند دود كرديم كه رفع بلا شود غافل از اينكه مي بايست هويت فكري را دود مي كرديم تا چشم نخوريم. آيا كرامتي كه ميگويند همان عملكرد فطرت اصيل انسان نيست كه مانع نفوذ هر گونه انرژي و افكار منفي از جانب خود و ديگران به وجود رواني انسان مي شود.وقتي انسان در كيفيت بي هويتي است همان حالت كودكي بر انسان مستولي نمي شود؟ حالت و كيفيتي كه هنوزهم بزرگترها مي گويند بچه ها را ملائك محافظت مي كنند.
بله میتواند اینگونه باشد، اصول عالم هستی این اجازه را میدهد.، یعنی وقتی شما از سلطه هویت فکری و هر نوع " من " جعل شده دیگر بیرون بیایی و در واقع دست از چرا و چونمهای بیهوده و انرژی تلف کن برداری ( همان تسلیم ) ، به این ترتیب مَجرا و مُجری انرژی جاری در عالم میشوی و یا حالا شما میتوانی بگویی اجرا کننده امر الهی هستم،................ البته افتخاری ندارد اما خوب آخر و عاقبت بخیری دارد، تازه آنموقع شدی " آدم " !!
همان که حوا میگفت : خوشبختترین عروس روی کره زمین منام چون اولا مادر شوهر ندارم دوما شوهرم " آدمه " !!
حتما در تاریخ اسلام خواندید که هر وقت تازهواردی برای دیدن محمد پیامبر از راه میرسید و احیانا او در داخل مکانی و بین همراهانش میبوده، شخص تازه وارد باید با صدای بلند میپرسیده : محمد کدام یک از شماست ؟
یعنی به لحاظ سر و وضع ظاهری و لباس و مکان نشستن و...........، در بین بقیه افراد قابل شناسایی نبوده !!
و من فکر میکنم اگر ایشان الان زنده بود و این آداب و ترتیبات را که برایش اجرا میکنند میدید علاوه بر خیلی چیزهای دیگر حتما کلی حیرت میکرده چون این مشکل ماست که از بس آدم کامل و سالم شاید نداریم و ندیدیم، این پدیده این چنین به نظر ما دور از دسترس میآید و ناچار موارد معدودی را که احیانا دیدهایم یا برای ما گفتهاند و در گذشته وجود داشتهاند، برایمان غیرعادی به نظر میآید !!
به همین دلیل عکسالعملهای این شکلی نشان میدهیم !!
( طنز ) : حالا ما هم میخواهیم از کرامات این گل مولا آقا پانویس برخوردار گردیم، آقایان و خانمها به صف...........................
اما مصداق این شعر نشود که :
از کرامات شیخ ما این است،
شیره را خورد و گفت شیرین است !!.......................
آخ که آخرش این طنازی سر مرا به باد فنا میدهد !!
از آن حمایل به گردن نه چشم زخمی و نه کرامتی دیدم مه مپرس!
اما از آز نیم وجب بالای آن حمایل و جعد موی چه ها کشیدم که مپرس !
سلام به همه دوستان
من هم با نظر سان شان موافقم . طبق قانون جذب ما از هر جنسی باشیم همون رو جذب می کنیم . هر اتفاقی که برامون می افته بجای گناه کار جلوه دادن دیگران و مظلوم نمایی باید به خودمان برگردیم و ناظر عملکردمون باشیم. فرق انسان با سایر مخلوقات در اینه که می تونه انرژی منفی رو بگیره و به انرژی مثبت تبدیل کنه و محیط اطرافش رو اباد کنه و همینطور برعکس .وقتی انسان چنین قدرت نهفته ای داره اسپند و چشم نظر چه کاره اند؟ فکر می کنم فقط نوعی تلقین هستن.
در ضمن بنظر من بی هویتی کودک نوعی کیفیت نا اگاهانه داره ما با سیر در مسیر تکامل اگاهانه به درک بی هویتی خواهیم رسید انشااله.
به نظر من طنز بسیار ظریفی در این نوشتار هست که نویسنده عمداً آنرا پنهان کرده است تا خواننده خودش با نگاه به تصویر و خواندن بیت حافظ آنرا دریابد. و با مهشید موافقم که جان این نوشتار در مصرع دوم تک بیت حافظ پنهان گشته است.
عکس+مصرع دوم + جمله ی آخر!!
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل!!
با سلام و عرض ادب و احترام
با تشکر و امتنان فراوان از الطاف بی شایبه دوستان
مرتضی میگه:
به مناست فرا رسیدن چهلمین روز غیبت جناب پانویس عزیز و انشاء الله رجعت ایشان در موعد مقرر (پنچ شنبه 90/3/5) این غزل از مولانا را به پیشواز ایشان می فرستم:
غزل شماره ۵۴۹
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار میرسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک میدمد سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار میرسد
البته حسب الامر جناب تبکم که بنده نوازی نموده و حقیر فقیر سرا پاتقصیر!! را مورد خطاب قرار داده اند تضمینی بر غزل بالا تراوش شده به مطلع:
دوش بگفت هاتفم آن همه کار مي رسد خيز دگر مخور تو غم سرو و چنار مي رسد
بلخي شيرين دهنم گفت که يار مي رسد آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
که البته بقیه آن در روز موعود در همین سایت لحاظ می شود
همین!!!
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
واما در مورد این پست وعکس بالا, مرا این غزل از مولانا به یاد آورد, که یکی دو مصرع آن شدیدا مورد نظر بنده است:
غزل شماره ۳۸۷
خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست
گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست
دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست
چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم مینگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
میزند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست
اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شدهست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زیر پاشان گنجها و سوی بالا باغها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست
من اگر پیدا نگویم بیصفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست
همین!!!
سلام و خوشآمد بر آقا مرتضی گرامی و ممنون از همراهی جنابعالی،
آمدی جانا که جانها مقدمت را منتظر
کردهای با مقدمت افکار ما را منفجر !!
یعنی اینکه به قول این جوونها حسابی ترکوندی و ایوالله به شما.
امیدواریم که آقا پانویس هم خلف وعده نفرمایند و ما هم از لطف تضمین شما در روز موعود برخوردار شویم.
این هم از بندهء شیدا، ناقابل است :
شیرینی و از شهد وجودت همه مسرور
شاهینی و در پنجۀ عدلت همه مجبور
خاموشی و از فکر فراقات به فغانیم
گویایی و از نطق و کلامات همه در شور
درکاری واز شیوه کارت همه در کار
بر سفره و خوان کََرمات این همه در سور
تو خندهزنان در قدم پیک بهاری
افسرده دلان را به نظر ناصر و منصور
گفتا که بدانید و بمیرید و برانید
تا محضر آن شاه مُکلّل مَه پُر نور
ما دست زنان پا به سر دل بنهادیم
شاید که بدانیم ترا مقصد و منظور
شیدای زمانم ز بلای خط و خالات،
انصاف بده لطف نما ای بت مغرور
ما ی دونه نظر نوشتیم معلوم نشد رسید یا نه اخطارش بیخود بود
توجه کردین این آقای پانویس چقد کلکه فسقلیه
همش میگه آدم باید از نظر روحیو مسیو اینا به کسی وابسته نباشه
میگه عشق زمینیو اینا کشکو بادمجونه
اونوقت خودش هی میاد از این عکسا میذاره میگه آمین بگو و اینا
این میخاد همه ما بیخیال شکر لبان بشیم بعدش خودش بره باخیال راحت یار همه شکرلبان بشه
آقا پانویس زشته واسه شما
شما خودت استادی(از این هندونه های که گذاشتم زیر بغلتون واسه شکر لبام ببرید سلام ماروهم با اخلاص برسونید بگید:
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
دادم آقا پانویس بیاره واستون)
دوستان عزیز یه سر به وبلاگ ما بزتید ی تجربه هویت فکری نوشتم خوشحال میشم نظرتونو بفهمم
یا حق
ایکیا گرامی، نظری اگر نوشته باشید منتشر شده است. بیاد نمی آورم نظری از شما حذف شده باشد.
واااااای اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟!!!!
یکی از تواناییهای این سایت ، پرورش شاعر و عارفه ...
حالا آقای خوش ذوق شده دو تا .....
اینها رو باید بگم برم :
نا خود آگاه چقدر از اومدن آقای دیانتدار خوشحال شدم ......
و از این بارش صمیمیت که اومدم در اینجا دیدم ....
آقای تبکم شما هم خیلی خوش ذوقید !!!!!
و ممنونم از پانویس دوست داشتنی که این همه ، به خاطر وجود ایشان است که شمع و گل وپروانه در اینجا جمع شده اند ...
می گم بعد از این شمارش معکوس می تونید بشمرید ... چطوره ؟؟؟
امروز یکشنبه می شه ... 4
دوشنبه 3
سه شنبه 2
چهارشنبه 1
پنجشنبه ....
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
یک توصیه دوستانه
پیشنهاد می کنم قبل از برگشتن پانویس عزیز از طور(و یا شاید هم از تور!) فایلهای صوتی 31 شرح مثنوی آن بزرگوار را که از چهار قسمت aوbوcوd تشگیل شده حتما گوش دهید.
این کار دو خاصیت دارد:
اول درک فلسفه غیبت ایشان دوم چنانچه جلسات پرسش و پاسخی گذاشته شود حضور ذهنی داشته باشید.
بنده سه دوره این جلسات را گوش کرده ام و معتقدم که انشاءالله مفید فایده قرار می گیرد.
همین!!!
تاویل میپذیرد.
خانم قطره دست مریزاد
شعر شما را هم گذاشتم کنار، وبلاگتون را که بهروز کردید همانجا تقدیم میکنم.
( طنز ) این دو سه روز باقی مانده تا آمدن آقا پانویس هم یلّلی تلّلی بخونیم تا بگذره چون کلاسها بزودی شروع میشه !!
ايكاش ميشد با كرامت ظاهري دست و بازو كار هويت فكري را يكسره كرد و روز و شب بر در دل پاسباني داد تا جز انديشه او.....
آقای دیانتدار هر چند من قبلا همه جلسات را گوش داده ام (دو بار) جلسه پیشنهادی شما (31) را امروز گوش دادم و خیلی خوب و مفید بود.
تشکر.
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضي ميکه:
به مناسبت چهلمين روز در گذشتن پانويس از خود و رجعت ايشان از طور (و شايد هم از تور!)تضميني بر غزلي از مولانا (آب زنيد راه را....) بر لسان الکن و قاصر حقيرم جاري شده که در اينجا قلم فرسايي (يا کيبورد فرسايي) مي کنم تا جه قبول افتد و چه در نظر آيد.
دوش بگفت هاتفم آن همه کار مي رسد
خيز دگر مخور تو غم سرو و چنار مي رسد
بلخي شيرين دهنم گفت که يار مي رسد
آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
هين بگذار کار را گير تو اصل کار را
ترک کن آن ديار را جبري و اختيار را
خوش بگذار بار را دوش کن آن نگار را
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
کز رخ نور بخش او نور نثار مي رسد
ترک کنيد خان و مان ترک کنيد آب و نان
ترک کنيد جسم و جان ترک کنيد اين خزان
ترک کنيد اي مهان هر چه بود ز اين و آن
چاک شده است آسمان غلغله ايست در جهان
عنبر و مشک مي دمد سنجق يار مي رسد
صاحب باغ مي رسد دشمن زاغ مي رسد
بانگ کلاغ مي رود کبکي راغ مي رسد
دور فراغ مي رسد راح دماغ مي رسد
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد
غم به کناره مي رود مه به کنار مي رسد
ديو شبانه مي رود جور زمانه مي رود
غم ز ميانه مي رود دزد ز خانه مي رود
عاشق کاله ميرود در پي دانه مي رود
تير روانه مي رود سوي نشانه ميرود
ما جه نشسته ايم پس شه ز شکار مي رسد
يار مقام مي کند لطف تمام مي کند
قصد طعام مي کند دعوت عام ميکند
باده به جام مي کند شهد به کام مي کند
باغ سلام مي کند سرو قيام مي کند
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
در قدمش جن و ملک بين که چه تاب مي خورند
قند به کام مي کنند باده ناب مي خورند
در عجبم که باده را بهر صواب مي خورند
خلوتيان آسمان تا جه شراب مي خورند
روح خراب و مست شدعقل خمار ميرسد
دشمن هر عدوي ما آنکه ربود گوي ما
چون بشود به سوي ما پر بکند سبوي ما
با همه هاي و هوي ما خوش ببرد گلوي ما
چون برسي به کوي ما خامشي است خوي ما
زانکه ز گفتگوي ما گرد و غبار ميرسد
همين!!!
دشمنت را همچو میخ خیمه میخواهم مدام
سر به سنگ و تن به خاک و ریسمان بر گردنش
این را هم در استقبال از تضمین آقا مرتضی بخوانید، ناقابل :
خامُشی و خمودهایم
تن به ظُلام سودهایم
نوش و نوای خوشگوار
بهر خمار میرسد
مجلس گفتگوی تو
حاصل جستجوی تو
دُرّ و گُهر ز گفتهات
هفت و چهار میرسد
جام ز شوق وی زنیم
راه به بام " کِی " بریم
کین مه خوشعذار ما
همره یار میرسد
بادهء دوشم غم تو
کو به دلم مرهم تو ؟
خّرمی و صفای جان
با مه چار میرسد
خانه دل روفتهایم
کلّه غم کوفتهایم
خسرو شیر گیر ما
بهر شکار میرسد
زین سر و زان سر نرود
مهر تو از سر نرود
غلغله بهار نو
بر دل زار میرسد
با سلام و عرض ادب و احترام
جناب تبکم
غفرالله لنا و لکم انشاءالله.
خیلی رندانه است.
پس کووووووو؟؟!!!!
پانویس رفته گل بچینه ؟؟؟؟؟!!!
با سلام
تا جایی که بنده در خاطر دارم صحبت مرخصی آقا پانویس از چهل و چند روز بود به بالا ، حالا با توجه به گمانی که آقای دیانتدار مطرح کردند و فایلهای جلسه 31 که بنده هم دوباره گوش کردم ، بفهمی نفهمی تو دل ما هم خالی شده ، کانّه حباب !!
یعنی ممکنه هدهد تنهایی رفته باشه کوه قاف به دیدن سیمرغ ! یعنی میشه ؟!!
من یکی که باور نمیکنم ، یعنی نمیشه ، شدنی نیست ، خودتون میدونید چرا ! ......
قطره جان ایشان در جلسه 145 گفته اند چهل و چند روز. 27 فروردین رفته اند و بنابراین دیر نکرده اند.
عزیزان بهتره دل تنگی نکنیم و از این فرصت طلایی استفاده کنیم خودمون ماهی بگیریم و ماهیگیری رو تمرین کنیم . همین روزها ماهیگیرمون هم از سفر انشااله به سلامتی بر می گردند و برامون سوغاتی میارن.
آهان ....
پس رفته گلاب بیاره ، نسرین نازنین .....
تولدتان مبارک، آقای پانویس. تولد صد و بیست سالگی تان را تبریک بگویم انشالله.
خانم ساناز این دعا برای آقای پانویس بود یا برای خودتان؟!
بله.... بفرمایید .....
امری بود....؟ فرمایشی دارید......؟
چیه هی دائم میآیید اینجا سر میزنید.......؟!!
نه خیر آقاپانویس هنوز نیومده............کی میآد..؟
......معلوم نیست......
زحمت بکشید تو صفحه اول اگر ایمیل خودتون را وارد نکردید برید وارد کنید و به سلامت.......
هر وقت وبلاگ به روز شد به طور اتومات براتون پیغام فرستاده میشه.
چیه همش اینترنت اینترنت........
یک خورده هم به فکر گرمایش جهانی باشید بابا....اَه !!
( خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی !! )
آخرین ریزه کاریهای گوساله طلایی هم داره تموم میشه پانویس نیومد!!!!
لبخند ....
شکلک لبخند رو گذاشتم ، گفتم شاید دیده نشه ، محکم کاری کردم ، یه بار هم نوشتم : لبخند .....
این روزها زیاد دلم نمی خواد بشینم سر لپ تاپ .... حس می کنم دارم ادای ارتباط با آدمها رو در میارم ...
در حالیکه وقتی اونو می بندم :
زندگی جلوی چشمام سبز می شه ...
پسرم که با تمام شور و حال کودکیش ، جست و خیز می کنه و هر از چند گاهی میاد بوسه ای بر گونه ی من می کاره ... مرتب با اون سواد نو پای خودش برام نامه می نویسه و یک سطر در میان می نویسه من مادرمو از همه بیشتر دوست دارم ...
نامه هایی که در اونها از دایناسور گرفته تا التماس برای داشتن یک برادر (اون هم به سن و سال خودش که هم بازیش بشه !!!) ، نوشته و مرتب بایگانی می شن ... تا روزی دوباره به خودش برگردوندم ...
دخترم که تمام حس هاشو ، مو به مو مثل فیلمی دارم می بینم ...
نگرانیهاش برای امتحاناتش ... رقابتش برای عالی شدن ... نکرانیش برای دوست داشتنی بودن ....
و امید و آرزوهایی که برای فردا برای خودش می چینه و در هر نیم ساعت گفتگو با من ، یک قصر دیگه از خیال جلوی چشمهای هاج و واج مونده ی من می سازه ...
....
.......
و دنیای زیبای تراس خونه ما ، هر چند کوچیک ، که عصرها آب و جارو می شه و فرش انداخته می شه برای نشستن با یک فنجان چای در حضور عطر شب بوهایی که در گلدونها کاشته شده و صدای زیبای جیغ پرستوها که هر از چند گاهی جمع می شن و میان پایین و بعد باز اوج می گیرند .... و بالاخره ارتباط زیبایی که با همه چی پیدا می شه ... و زخمه بر تار زدن که ناله هاش منو تا عرش می بره ...
و حالت های خودم ، خشم ها ، رنج ها ، احتیاطها و ترس ها ، نیازهام ، شادیهای الکی ، حضور عشق ، جاری شدن در هستی ..... همه و همه ی اینها ، می شه گفت قابل لمس تر از ارتباط با دنیای مجازیه ....
با ما آدمها چیکار کردن خداااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟!!!
اگه روزی بگن برای دیدن درختان پر از گل اقاقیا که در خیابونها و پارکها به رایگان جلوی دید ماهستند ، بلیط گذاشتند ، چیکار می کنیم ... خودمون رو هلاک می کنیم تا بریم درخت اقاقیا ببینیم ...
برا دیدن بچه هامون که پیش ما هستند چی ؟ اگه یه روز بدونم فقط یک ساعت وقت و اجازه داریم اونها رو ببینیم ، چقدر این یک ساعت برامون باارزش می شه ... برای شنیدن جیغ پرستوها چطور ؟
دنیای مجازی رو دوست ندارم .... می خوام مهمان حضور در حال باشم .... خدایا یاریم کن ....
اومدم خوندمتون .... خیلی دوستتون دارم ...
در نوشته هاتون انرژی و عشق جاری بود ... و من بهره بردم ...
ممنونم از همه تون .... ممنونم از خدا برای وجود شما ....
و یک شکر دیگه امانت من پیش شما ، وقتی پانویس برمیگرده ... که جمع تون پر بارتر بشه ....
کمتر در نت خواهم بود ... می خوام بیشتر با " خودم در حضور " باشم ... عزیزی که داره از درون منو صدا می زنه ....
:)) من تا صفحه بازشد اول آبي رنگه رو خوندم بعدش متن رو!
ذهن من از همتون اكتيوتره !!!
بعدشم :
پانويس رفته بود سركوچشون خريد كنه چرا همه فك ميكنن رفته بوده يه جاي خيلي خاص و بايد گزارش بده وخاطره بنويسه و..... ولش كنين بنده خدا را زندگيشو بكنه!
جمع كنيد اين بساط لهو و لعب رو!
هرچي بيشتر بشناسين اين هويت فكري رو بيشتر ميچسبه بهتون
پانويس جووون نظر به اين باحالي رو حذف نكنياااا بذار ملت چشمشون بازبشه بلكه دلشون هم .... يا دلشون واشه كه بعد چشم دلشون بازبشه يا ....
ساناز م. گفت...
تولدتان مبارک، آقای پانویس. تولد صد و بیست سالگی تان را تبریک بگویم انشالله.
9:50 PM, May 31, 2011
ناشناس گفت...
خانم ساناز این دعا برای آقای پانویس بود یا برای خودتان؟!
------------------
قطره : هم دعا ی ساناز جان و هم سوال ناشناس عزیز ، خیلیییییییییییییییییییییییی
بامزه بووووووووووووووود و به دلم نشست .....
قهقهه ...
پانویس امیدوارم تولد 300 سالگی تونو تبریک بگم ..... ها ها هاها ....
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.