سلام به دوستان. امیدوارم حال همگی خوب باشد و سلامت و شاداب و شنگول باشید.
مدتی در خلوت روی این موضوع متمرکز شده بود ذهنم که میزان چسبندگی ذهن به هویت فکری تا چه اندازه است. ذهن تا چه حد به تعبیر کردن پدیدهها و رفتارها خو کرده و شرطی شده است؟ اگر ذهن واقعاً سفت و محکم به تعبیر کردن(دوبینی) عادت کرده باشد، آیا این توقع دور از انصافی نیست که ما انتظار داشته باشیم آن را رها کند؟!
بگذار مثالی بزنم. سواد و توانائی خواندن متن، مسلماً امری ذاتی نیست. عارضی است. ما همه طی روند سواد آموختن و تمرین خواندن بوده است که الان میتوانیم متنی را بخوانیم. متنها هم شکلها و خطهایی کج و معوج هستند که ذهن ما بطور قراردادی ترکیب هر چند تا از این خطوط کج و معوج را نمایندهٔ مفهومی میشناسد و به اینصورت ذهن با نگاه به خط و متن آن را "میخواند". و سرعت این روند یا پروسه بواسطهٔ میزان شرطیشدگی زیاد ذهن نسبت به این خطوط بقدری زیاد است که ما اصلاً متوجه نمیشویم ذهن دارد این خطوط را تعبیر و تفسیر میکند و لذا "میخواند" و "میفهمد".
اگر تا اینجای حرف را گرفتهای، حالا بگذار یک تمرینی بکنیم: سطر پایین را که به رنگ آبی و خط شکرین فارسی نوشته شده است را ببین آیا میتوانی فقط نگاهش کنی بدون اینکه آن را "بخوانی"؟ یعنی گویی سواد نداری و فقط یک سری خطوط و شکل آبی رنگ میبینی. امتحان میکنیم:
ما فکر میکردیم میرود سفر دیوانگیاش بهتر میشود. مثل اینکه بدتر شده. خدایا تمام مریضهای اسلام را شفا عنایت بفرما.
خوب، توانستی؟ بعید میدانم. حالا سئوالی که در ابتدا پرسیدم را دوباره مطرح میکنم. آیا میزان شرطیشدگی ذهن نسبت به تعابیر ارزشی منبعث از هویت فکری هم تا به همین حد (دیدن متن و ناتوانی در نخواندن آن) زیاد است و تقریباً غیرممکن؟ آیا ذهن ما به تعبیر کردن پدیدهها و ناتوانی در دیدن واقعیت آنها هم همینطور عادت کرده است؟ به همین شدت و قدرت؟ آیا میشود با ترفندی این روند اتوماتیک را کند یا متوقف کرد؟
دیگر اینکه آیا بنظر شما اگر کسی که سواد فارسی خواندن دارد، به مثلاً چین برده شود(جائی بسیار دور از کشورهای فارسیزبان) و دیگر با هیچ متن فارسی و افراد و فرهنگ فارسیزبان تماسی نداشته باشد، بعد از چندین سال آیا اگر نگاهش به متنی فارسی بیافتد، باز بطور شرطیشده آن را "میخواند"؟
شاید با تأمل در این بیت حافظ بتوان پاسخی برای این پرسش پیدا کرد:
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او
زآن سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
مدتی در خلوت روی این موضوع متمرکز شده بود ذهنم که میزان چسبندگی ذهن به هویت فکری تا چه اندازه است. ذهن تا چه حد به تعبیر کردن پدیدهها و رفتارها خو کرده و شرطی شده است؟ اگر ذهن واقعاً سفت و محکم به تعبیر کردن(دوبینی) عادت کرده باشد، آیا این توقع دور از انصافی نیست که ما انتظار داشته باشیم آن را رها کند؟!
بگذار مثالی بزنم. سواد و توانائی خواندن متن، مسلماً امری ذاتی نیست. عارضی است. ما همه طی روند سواد آموختن و تمرین خواندن بوده است که الان میتوانیم متنی را بخوانیم. متنها هم شکلها و خطهایی کج و معوج هستند که ذهن ما بطور قراردادی ترکیب هر چند تا از این خطوط کج و معوج را نمایندهٔ مفهومی میشناسد و به اینصورت ذهن با نگاه به خط و متن آن را "میخواند". و سرعت این روند یا پروسه بواسطهٔ میزان شرطیشدگی زیاد ذهن نسبت به این خطوط بقدری زیاد است که ما اصلاً متوجه نمیشویم ذهن دارد این خطوط را تعبیر و تفسیر میکند و لذا "میخواند" و "میفهمد".
اگر تا اینجای حرف را گرفتهای، حالا بگذار یک تمرینی بکنیم: سطر پایین را که به رنگ آبی و خط شکرین فارسی نوشته شده است را ببین آیا میتوانی فقط نگاهش کنی بدون اینکه آن را "بخوانی"؟ یعنی گویی سواد نداری و فقط یک سری خطوط و شکل آبی رنگ میبینی. امتحان میکنیم:
ما فکر میکردیم میرود سفر دیوانگیاش بهتر میشود. مثل اینکه بدتر شده. خدایا تمام مریضهای اسلام را شفا عنایت بفرما.
خوب، توانستی؟ بعید میدانم. حالا سئوالی که در ابتدا پرسیدم را دوباره مطرح میکنم. آیا میزان شرطیشدگی ذهن نسبت به تعابیر ارزشی منبعث از هویت فکری هم تا به همین حد (دیدن متن و ناتوانی در نخواندن آن) زیاد است و تقریباً غیرممکن؟ آیا ذهن ما به تعبیر کردن پدیدهها و ناتوانی در دیدن واقعیت آنها هم همینطور عادت کرده است؟ به همین شدت و قدرت؟ آیا میشود با ترفندی این روند اتوماتیک را کند یا متوقف کرد؟
دیگر اینکه آیا بنظر شما اگر کسی که سواد فارسی خواندن دارد، به مثلاً چین برده شود(جائی بسیار دور از کشورهای فارسیزبان) و دیگر با هیچ متن فارسی و افراد و فرهنگ فارسیزبان تماسی نداشته باشد، بعد از چندین سال آیا اگر نگاهش به متنی فارسی بیافتد، باز بطور شرطیشده آن را "میخواند"؟
شاید با تأمل در این بیت حافظ بتوان پاسخی برای این پرسش پیدا کرد:
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او
زآن سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
۴۲ نظر:
از اظهار لطف دوستان در این مدت ممنونم. بزودی پاسخ ایمیلهای دوستان را خواهم داد.
پانویس جان سلام ،
خوشحالم که صحت و سلامت برگشتید وگرنه ما را آهسته آهسته خواب میبرد.
امین
سلام،
متوقف کردن روش اتوماتیک ذهن امکانپزیر است نه با ترفندی بلکه با آرام گرفتن و پذیرش مثل این تصویر
http://www.panevis.org/panevis/img/mind_patterns.gif
تا ز خود افزون گریزم در خودم محبوستر
تا گشایم بند از پا بسته بینم پای من
ّبه نظر من اگر مطلبی با ذات و فطرت انسان مرتبط باشه، قابل ترک نیست. مثلا کسی که می گه خدا رو قبول نداره و به فرض تا اواخر عمرش هم رجوعی به خدا نداشته باشه ،وقتی که طی حادثه ای خودآگاهیش رو از دست بده، ناخودآگاه به یاد وجودی برتر برای طلب کمک می افته. اما هویت فکری که با بچه ها نیست بنابراین به فطرت ربطی نداره و قابل ترکه که زحمت داره. کار نیکو کردن از پر کردن است
فرض کنید یک اتومبیل به سرعت بسوی شما در حرکته . آیا میتوان از این اتفاق هیچ تعبیری نکرد ؟
البته شاید بشود . اما این تعابیر مفید هستند .
امیر عزیز، ظاهراً شما با مفهوم "تعبیر" در بحث خودشناسی آشنایی ندارید. منظور این چیزی که شما نوشتهاید نیست.
خوش برگشتید!
سلام . چشم همه دوستان روشن .
به عقل ناقص من اینطور می رسه که یاد گیری های واقعی از هرنوعی باشه ربطی به شرطی شدگی نداره مثلا حرف (شین) رو هر کاریش کنی شین تلفظ می شه یک ماهیت واقعی داره که ساخته خود بشره و ربطی هم به فطرت نداره. دیوار دیواره دریا دریاست منتها تفسیری که من از این واقعیات بر حسب زیبا و زشت بودن انجام می دهم هویت فکری و شرطی شدگی محسوب می شه. زمانی که من با نوشته ای روبرو می شوم و نا خود اگاه شروع به خواندن ان میکنم فقط می خوانم تعبیر و تفسیری پشت ان نخوابیده . اما زمانی که صحبت تند خوانی و کند خوانی من مطرح می شه و مورد قضاوت قرار می گیره هویت فکری وارد میدان می شه و موضوع خواندن می ره زیر سوال.
خوشحالم که به سلامتی برگشتید.
خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دُر یاب
که دائم در صدف گوهر نباشد
حافظ
با سلام و خوشآمد خدمت آقا پانویس کرامی :
بیولوژیستها میگویند تنها برای " حرف زدن " چندین و چند ماهیچه ریز و درشت وظیفه دارند که زبان و لبها و آرواره و حنجره را به شکلی همآهنگ به حرکت در آورند تا ما بتوانیم حرف بزنیم !
کاری که در چند ماهگی شروع میکنیم و آن را به این حد از کمال میرسانیم،............ در مقایسه با ابتدای زبان باز کردن حکم معجزه را دارد !!
همینطور است در مورد : خواندن، نوشتن، رانندگی، راه رفتن و.........................دیدن.
بله حتی دیدن هم باید به مرتبه کامل شدن دست پیدا کند،..... در یک مستند علمی دیدم مردی بود چهل ساله که در پنج سالگی بینایی خود را از دست داده بود و حالا بعد از 35 سال با جراحی دوباره بینا شده بود ، پزشکان انتظار داشتند که او به شکلی کارآمد ببیند اما متوجه شدند دیدن فقط همین انتقال و انعکاس نور بر روی شبکیه چشم نیست !!
به این معنا که بینایی در ارتباط با بقیه حواس و بده بستان با آنها و در طول زمان به این شکل کفایت کننده در میآید .
حالا متوجه میشویم که چقدر این حواس و همآهنگی آنها و چفت شدن آنها بر روی واقعیات برای حیات ما لازم است، .................. اما مشکل در کجاست ؟!
ماجرا برمیگردد به حکایت مجنون و لیلی و شتر مجنون !
این تواناییها لازمه ادامه حیات در این فاز حیاتی میباشند ولی مشکل اُنسی است که انسان با آنها میگیرد،
یعنی یکجور اتومات شدن یا همان شرطی شدگی مورد نظر آقاپانویس، یعنی حالتی که در کیفیت عشق و جذبه نباشی ، لحظهها همه بیروح و تو خالی و تو..................... .
مثل مرحوم مجنون که تا غافل میشد یکدفعه سیستم میرفت رو خلبان خودکار و.............
اما هرکجا هست آن " نمیدانم کجا" و هر چه هست آن " نمیدانم چه ".................... ، گفتهاند :
" تا یک ذره از خودت خبر داری، یک ذره از خدا خبر نداری "
ما بیخبران در طلب وصل محالیم
راستی که باحالیم و باحالیم و باحالیم
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی ضمن گفتن خیر مقدم به پانویس عزیز میگه:
سعدی غزل ۵۰۹
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
دوباره پانویس هنوز نیومده مخ همه را به کار گرفت.
به نظر بنده اصل حرف پانویس چیز دیگری است ولی ذهن شرطی ما آن را متوجه نمی شود.
ایشان در آن سطر آبی رنگ تلویحا به ما می گویند فکر نکنید حالا که پانویس از چله نشینی برگشته عاقل شده بلکه دیوانه تر (به نظر بنده چه بهتر) از قبل آمده.
و اما این فلاش را هم برای اینکه ببینید چقدر شرطی هستید گذاشتم حتما ملا حظه کنید لذت خواهید برد.
http://www.4shared.com/file/eVdH-du2/4_Squares-s_2_.html
همین!!!
"لا"
در بندم و "لا حول" در سفر بنشینم و هر امر و نهی "لا" کنم .
به دوستان توصیه میکنم فایل پاورپوینتی را که آقای دیانتدار در کامنتشون گذاشتند را ببینند، به طرز شیرینی غافلگیر کننده است .
سلام پانویس عزیز
خوش برگشتی آق معلم . چند ماهی میشه که توی سایت چیزی ننوشتم . فقط خواستم عقده دلم خالی بشه .
دیگر زیاده عرضی نیست و به قول بعض دوستان همین !
به نظرم من با این نکته و مثالی که آقای پانویس آورده اند عمق نفوذ هویت فکری و نفوذ آن در وجود ما ( یا همان شرط شدگی) روشن می شود. گرچه ما به طور عقلی دریافته ایم که این پدیده مخرب است. و بطور عجیبی همه ما این را می دانیم . من خاطرات زیادی از نصیحتهای امی و ساده گویانه مادر بزرگ پدر بزرگ و ...را شنیده ام که به این حقیقت اشاره دارد. یادمه در مورد یکی از فامیلها که دچار بیماری روانی شدیدی شده بود. می گفتند فلانی " فکری " شده. یعنی دائم در حال فکر کردن است یا به عبارتی درگیر گذشته است. یا خود ما وقتی کسی از مساله ای ناراحت شده است به وی می گوییم " بابا فکرشو نکن" ولی نمی دانم چه سری در آن است این نسخه در مورد خودمان چاره ندارد...
به نظر می رسد با این درک عقلی و منطقی باید روی لمها کار کنیم. این خیلی مهم است ببینید مثالی می زنم. نماز خواندن یک لم است که در اسلام آمده است و آداب دیگر که به نظر من روزه آخرش است. بیاییم روی لمها کار کنیم باور کن کارکرد آن را خواهیم یافت. ماه رمضان نزدیک است... بیایم در مورد باطن کارکرد آن قدری بیندیشیم. برای مثال به طور ویزه همراه با دیگر روزه داران سعی کنیم روزه سکوت درون بگیریم...
حرف زیاد است. حتی پیغمبر اسلام هم روزه عادتی را نمی خواست. بیشتر ماها بر حسب عادت و جو جامعه ای که در ان قرار داشته ایم در ماه رمضان روزه می گرفتیم چون شرایط این طور بوده است و روزه به صورت یک عادت در آمده بود وکارکرد واقعی خود را از دست می دهد. شاید خود پیامبر اسلام به خاطر به این قضیه تاکید کرده است و حدیثی بدین مضمون دارد: هر کس سه روز از ماه رجب را روزه بگیرد این قدر ثواب می برد. ( واحد ثواب نمی دانم چیست؟) ولی به قول بچه تهرونی ها خفن ثواب می برد.با توضیحات بالا به نظرم قضیه روشن است
یک کرم افتاده تو مخم هی میگه حرف بزن... در ادامه صحبت قبلی ام می گویم.
به نظر من یک لم جهت شناسایی و درک فشار هویت فکری این است که بیایم یک لیست از عادتهای خودمان تهیه کنیم و سعی کنیم برای یک روز هم شده این عادتها را انجام ندهیم یا حداقل هنگام انجام دادن آنها حضور داشته باشیم . منظورم رفتارهای تکراری است که حداقل انجام ندادن آن برای مدتی خللی در زنده ماندن ما ایجاد نمی کند... صحبت زیاد است ولی فعلا می گذرم. من عادتهای ذیل را برجسته تر در خودم دیدم...( از صبح که خواب بیدار می شوم شروع می کنم):
- دوش می گیریم...( انقدراین قضیه عادت شده که متوجه نیستم کی رفتم دوش گرفتم کی آمدم بیرون، اصلا یادم نیست که سرم شامپو زدم یا خیر! عمق عادت را حس می کنید!)
- سر خیابان می ایستم و به جای اتوبوس سوار تاکسی می شوم تا زودتر به شرکت برسم. چون دیر از خانه زدم بیرون. از امروز زودتر از خواب بیدار شوم و به جای تاکسی با اتوبوس بروم...
-همین که رسیدم شرکت یک کله می روم سراغ اینترنت و معمولا مهمترین کارها این است: 1- سایتها خبری 2- خواندن ایملهای رسیده که بطور عجیبی اینکار لذت بخش است. نمی دانی بعد از 3-4 روز تعطیلی وقتی می بینی ایمیلت تا خرخره پر شده است چه لذتی بهت دست می دهد. 3- سایت آقای پانویس. سعی کن با خودت بمانی و یک روز به این سایتها سر نزنی. ببین چه فشاری بهت وارد می شود.
- اخیرا به خاطر پاره ای مسائل دسترسی به اینترنت در شرکت ما محدود شده است. مدیر سایت نرم افزار فیلتر شکن را در شرکت ما بسته است و ما نمی توانیم به سایتهای خبری مانند bbc دسترسی پیدا کینم پاره ای از دوستان از facebook محروم شده اند. و من هم از مقاله ها و تحلیل های bbc ( فعلا به درست یا غلط بودن، مفید بودن یا نبودن آنها کاری ندارم) نوش جان می کردم... نمی دانی وقتی دستم کوتاه شد چه حال و روزی داشتم از غرغر کردن شروع شد تا زیراب زدن و توجیه کردن ، تهمت و افترا زدن و ...تحلیلها عجیب و غریب از شخصیت مدیر شبکه کردن که تا آن روز در مورد طرف این حرفها را نزده بودم.. برام عجیب بود.. راستش چند روز بدن دردم رفع شده و کم کم دارم از این خماری بیرون می یایم...
اگر بخواهم همه جزنیات را تا موقعی که به خواب می روم بنویسم یک خروار حوصله می خواهد که نه من دارم و نه تو
... فعلا بسه
نمی دانم چرا این موضوع که آقای پانویس مطرح کرده هی ذهن منو وادار به وراجی می کنه؟ شما بگید؟ الان این مطلب به ذهنم رسید... عده ای می گویند آزادی از هویت فکری دفعتاَ نه تدریجی. توی کتابهای آقای مصفا زیاد صحبت شده. با یکی از دوستان که در این مورد بحث می کردیم در این رابطه من مثالی آورد که حیفم می آید نگم... شما فرض کنید در یک فضای دور از آبادی, شب در یک کلبه تنها هستید شب تاریک و ظلمانی است و به طرز عجیبی توهم زا است. ناگهان صدای مشکوکی در حیاط این کلبه می شنوید مثلا صدای ناشی از بهم خوردن اشیا. در وجود شما چه اتفاقی می افتد؟ بله سراسر وجودتان را ترس فرا می گیرد و به حالت آماده باش کامل قرار می گیرد. اولین شی که دم دستان بیاید به عنوان سلاح دفاعی در خدمت می گیرد. و با ترس و لرز وارد حیاط می شود تا ببیند این تهدید چیست؟ ولی با کمال تعجب می بینید که این سر و صدا ناشی از حرکت یک حیوان بی آزار بوده است مثلا یک گربه ( حالا نگید این جن است که خودشو شبیه به گربه کرده است!) خوب بعدش چه اتقاقی می افتد شما آنا به آرامش می رسید و همه ترس وجودتان می ریزد. به نظرم هویت فکری هم چنین ماهیتی دارد. ما از ترس بدان پناه برده ایم و تا این ترس وجود دارد این هویت ابزار دفاعی ماست. به محض اینکه باطنا دریافتیم که چیزی وجود ندارد که از آن بترسیم هویت فکری هم خودش می رود. دریافت باطنی و درک درونی این واقعیت که تمام ابزارهای دفاعی بکار گرفته در سرنوشت ما تاثیری ندارد و ما تحت قدرت لایتنهی هستیم می تواند ما را از این هویت خارج نماید...
سلام خيلي خيلي خوش آمديد آقاي پانويس
اگر انسان عباراتي را كه در نماز ادا ميشوند نه صرفا يك واژه ، يك لفظ و يك كلمه ببيند و بخواند و تعبير و تفسير كند بلكه تك تك واژه ها را بصورت يك حالت و كيفيت نو عميقا تجربه و حس كند مي توان گقت كه ذهن چسبندگيش به تعبير و تفسير را وانهاده و از شرطي شدگي رها شده است مانند كسي كه سفر روحاني را تجربه كرده و شهر و روستاهاي جديد و زيبا و هر دم نو شونده را بدست معمار لازمان و لامكان ديده ممكن نيست دوباره بخواهد به برج و باروي كهنه و بيات و ملال آور هويت فكري باز گردد و همچنين آنچه را كه او ديده و شنيده و حس كرده براي مني كه آن حالات را تجربه نكرده ام مشتي واژه و عبارات و تصاوير بظاهر زيبائي خواهد بود كه براي چند صباحي ذهنم را ذوق زده خواهد كرد .
----
سلام سان شان عزیز، ممنون.
سلام ورسیدن به خیر خدمت پانویس گرامی
آیا توقع رهایی مطلق از مجموعه شرطی شدگی های عمیق و ریشه دار و اعتیاد گونه شدنی است؟ آیا دید صفر و صد در امر رهایی راهگشاست؟ بنظرم ایرادی در دیدگاه رهایی ممکن است رخنه نماید که همان دید کمال طلبی و کامل گرایی و توقع شدید رهایی از خود داشتن است ( شاید به عنوان بزرگترین آفت یا نقطه ضعف نظرات مصفا و کریشنامورتی و..باشد) که عوارض متعددی دارد مانند اضافه شدن ملامتی به ملامتها و قوزی بالای قوز گذاشتن و یا سنگ بزرگ که علامت نزدن است وبی خیال خودشناسی شدن و غیره و غیره
اما آنچه بنظرم راهگشاست:
1- وظیفه ما تغییر یا کنترل یا اصلاح یا رهایی یا ایراد گرفتن و.. نیست وظیفه ما فقط یک چیز است: مشاهده گری بی غرضانه فکر احساس و رفتار و عادتها و شرطی شدگی ها .. .. مشاهده گری درست دوای درد ماست و در آن هیچ کدام از عوارض فوق وجود ندارد و گره کور وجودمان را باز می کند و همان سفر چین و ما چین ماست. مشاهده گری روشی عمل گراست و نه نتیجه گرا و..
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
2- آنچه که بتواند معتاد هروئینی چندین ساله .. را نجات دهد قادر به نجات ما هم هست. چیزی شبیه راه دوارده قدمی و مراقبه های عمیق و مشاهده بی غرض و...البته در کنار آگاهی هایی مانند ده کلید رهایی مصفا و سخنان کریشنامورتی و لم ها و آگاهی های مفید دیگر
-----
ممنون، منصور عزیز.
سلام
مگر تعبیر به این معنا نیست که از فیلتر دانسته های گذشته به هر چیز نگاه میکنیم ؟
مثلا بعد هر کلمه از جمله ایی که نوشتید تصوری که از اون کلمه یا اسم یا صفت در گذشته در ما به وجود امده به ذهنمون میاد .
خب مثالی که در بالا زدم از همین تعریفه .
اگر یک اتومبیل به سمت شما در حرکت باشه و چنانچه از قبل تصوری نداشته باشید از این جور اتفاقات ، ممکنه همون جا که هستید بایستید به این امید که اتومبیل از داخل شما عبور میکنه .
به نظر شما اشتباه میکنم !!؟
به نظرم رهایی از تعبیر فقط به این معناست که مثلا وقتی کلمه ی دیوانگی رو میخوانیم شرح و بسط اضافی در ذهنمان ندهیم .
اما این که در بالا گفتم شاید کار اشتباهی باشه چون مثلا اینجا که میخوانیم دیوانگی بدتر شده باید تعریف کنیم که دیوانگی چیه و بدترش چی میشه !
ببخشید چندتا سوال :
اگر دوست داشتید جواب دهید .
شما که فرمودید متون رو بی تعبیر بخونید . اگر ما اینگونه که گفتید باشیم به چه چیز مثبتی میرسیم ؟
و اگر نرسیم چه چیزی از دست خواهیم داد ؟
آیا لازمه که ما متون رو به صورت خطوط ببینیم؟ یعنی اگر طوری بشود که بصورت خطوط ببینیم به آگاهی و عشق بالاتر دست یافته ایم ؟
-----
امیر عزیز، در مورد سئوالاتی که نوشتهاید در یکی دو جمله نمیتوانم پاسختان را بدهم. اما خیلی کوتاه اینکه آن خواندن متن بصورت اتوماتیک فقط یک مثال است برای تقریب ذهن به این موضوع که جریان تعبیر هویتی هم بسیار شبیه همین جریان است. و بعد، راه حلی هم ارائه شد(بیت حافظ). اما خیلی موجز.
سئوالهای دیگری هم که نوشتهاید را اگر دوست داشتید دربارهشان نظر بنده را بدانید، جلسات شرح مثنوی را توصیه میکنم گوش کنید. چون از نوشتهتان بنظر میرسد از اصل صحبت دور هستید. صحبت بنده اصلاً این چیزها که شما نوشتهاید نیست.
سلام
تا قسمت بیستم گوش دادم .
فقط عرضم این بود که این چیزی که نوشتید شاید زیاده روی در این خودشناسی باشه .
و همانطور که میگقتید نباید به این فکر کرد که هدف زندگی چیست ممکن است به چیزهای جزیی مشابه این مورد فکر کردن هم بی معنا باشه .
بهرحال متشکرم . بیشتر فکر خواهم کرد در این باره .
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
والا ساعت اولیه که جناب پانویس آمدند و این مطلب را گذاشتند با عنوان "هرزگی" بود ولی پس از گذشت یک روز این عنوان با نام "سفر" عوض شد حالا حتما پس از گذشت چند روز می خواهد نام "معراج" را به خود بگیرد و بعد از آن هم خدا میداند.
خب چه می شود کرد این هم از ذهن شرطی ناقص بنده است به آن ایراد نگیرید.
بقول مولانا:
بی خبر هستند از افکار درون
استعیذالله مما یفترون
همین!!!
-----
مرتضی جان، عنوان قبلی را یادداشت دیگری داشت و کسی گفت عنوانها تکراری نباشد بهتر است. این بود که تغییر کرد.
به نظرم لپ کلام آقای پانویس در این نوشتار با آن بیت پایانی حافظ این است که باید نوری از بالا به داخل صندوقچه دل-ذهن من بتابد تا این هویت محو شود. ( تعبیر مصفا است) و گرنه دست و پا زدن کاری از پیش نمی رود. ولی بنظرم روزن کردن ( ایجاد سوراخ برای تابش نور) تنها کار من است. نور انشاا .. به موقع خواهد تابید دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد.
بصورت ویژه بیت پایانی حافظ من رو یاد صحبت یکی از اساتید عرفان انداخت که مضمونی شبیه به همین بیت دارد. ایشان حدیثی را نقل می کرد بدین مضمون که خداوند فرشتگانی آفریده که بلافاصله بعد از خلقت چنان محو تماشای جمال حق شده اند که هنوز حتی نگاهی به پایین نینداخته اند که ببینند خداوند موجوداتی بغیر از خود آنها از جمله انسان نیز آفریده است!
یاد جواب مصفا افتادم به حسن که سوال فیلسوفانه داشت (رابطه- اگه اشتباه نکنم)
آقای پانویس این هفته جلسه شرح مثنوی داریم؟
---
مهشید خانم، اجازه بدهید گرد و خاک لباس رو بتکانیم!
واااااااااااااااااااااااااای ، باد آمد و بوی عنبر آورد ......
پانویس عزیز ... چشمانم روشن شد ....
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی پر بار بود نوشته های این قسمت ... هر نوشته ای نکته ی ظریفی داشت ...
نهایتا به این رسیدم که :
اگر کسی هر چیزی رو در هر لحظه که در اون حضور داره ، همونطور که هست بتونه ببینه ، غیر وابسته به لحظات گذشته و آینده ، " رها " می شه ....
.......
آقای پانویس می شه لطفا خودتون هم در مورد معنی بیت توضیحی بدهید؟!
این برای منی که خیلی تو مسائل تیز نیستم، کمک کننده هست
ممنونم
---
باشه. بزودی توضیح بیشتری میدهم.
فکر میکنم اگر جلسات را دنبال کرده باشید و در فضای بحث باشید، برایتان درک مطلبی که در این بیت بعنوان یک راه حل هست، راحتتر باشد.
چشم!!
---
بی بلا!
سلام
مگر نه اینکه هیچ چیز همان طور که می بینیم نیست!!!پس باید یاد بگیریم که بپذیریم هر آنچه که در اطراف خودمان می بینیم و چقدر شعف انگیز است وقتی فقط با حس هایمان می بینیم و لمس می کنیم و....همه احساس مان همان چیزی است که هست نه بیشتر و نه کمتر..
خط آبی را نگاه کردم همین
و ممنونم به خاطر همه آن چیز هایی که از شما و دوستانم یاد گرفتم
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضي ميگه:
جناب پانويس:
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقي کجاست گو سبب انتظار چيست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست
همين!!!
---
چشم! احتمالاً برای هفتهء بعد.
این جملات رو می خوندم :
ما فکر میکردیم میرود سفر دیوانگیاش بهتر میشود. مثل اینکه بدتر شده. خدایا تمام مریضهای اسلام را شفا عنایت بفرما.
-------------------------------------------------------
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او
زآن سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
--------------------------------------------------------
وقتی به مرزی می رسیم که نقطه ی عطف است ، دیگه نمی خواهیم به لایه های قبل برگردیم ....
انسان وقتی به مرزی می رسد که در نظر عموم شاید حتی دیوانگی خوانده شود ،
هر چه پیشتر رود بهتر ....
هر چه دیوانه تر ، زیباتررررررررررررررررررررررر
دیگه نمی خواد به لایه ی عقلی که عموم پسند است برگردد ... چون به سرزمین عشقی می رسد که حکمفرمای آن ، دل ، است ... نه عقل (که پراز ایست و احتیاط و ترس و برنامه ریزی برای بهتر شدن و دستکاری است) ....
کاش می شد اونچه که در دل دارم و با کلام می شه منتقل کرد ، رو می نوشتم
هر چند ذره ای از اونهایی هست که در دل دارم ولی با کلام نمی توان نوشت ...
آیا روزی خواهم توانست دفتر هایی را که با خط نامرئی و زبانهای من در آوردی ، نگاشته ام ، را به مردم نشان دهم ؟؟؟؟ آیا روزی می توان آنها را با خط مرئی و قابل فهم ، برای همه گان نوشت ؟؟؟
رفته رفته به این می رسم که هیچ نیازی به گفتن هیچ چیز نیست .... هر کس مسیری را می رود که مختص خودش هست ... آنچه کسی دیده شنیده و حس کرده برای دیگری نیست ... و اگر هست ، معنی اش اینه که یکی از آنها در قالب دیگری رفته است و ... و .... در حال یک معمای جز ....
و این تداعی می شه برام :
هر کسی از ظن خود شد یار من
.......
عزیزان :
کلام آخر : هر تلاشی برای درک آنچه دیگری حس کرده ، به نتیجه ی کافی و کامل نمی رسد چون شرایط ، درکها ، حس ها ، تعلیم و تربیت ها ، زخمهایی که بر پیکر جان ما وارد شده ، جامعه ای که در اون بزرگ شدیم ، حتی تغذیه ای که داشته ایم و .... و .... در درک مان دخیل هستند ... و این می رسونه که انسان دائم در خسران است ... در تلاش برای کشف معماهایی که نخواهد تونست حل کنه ... و هیچ نیازی نیست حل کنه ... و نمی تونه حل کنه تمام معما ها رو ...
و نهایت اینه که باید بشینه و شاهد باشه ... و در کل حل بشه ... هماهنگی با کل برای انسان ، بهترینها رو مدیریت می کنه ....
پانویس سفرنامه می خواااااااااااام ازتوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون ....
بنویسید بخونیم .... کجا رفتید ؟ چیکار کردید ؟ آیا املت کره ای هم خوردید ؟؟؟
...........
---
قطره عزیز، املت کرهای فقط در تهران، آن هم در درکه، آن هم در کافه هفت حوض.
انشالله بزودی.
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضي ميگه:
چشم شما بی بلا ولی بقول شاعر:
چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما مینرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی میطلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد
همین!!!
صحبت از تعبیر و تفسیر ذهن کردید. یاد یک موضوع افتادم.15 سال پیش که دانشجو بودیم اونموقع از کارهایی که برای پر کردن اوقات فراغت دانشجو ها تو خوابگاه انجام می دادند پخش فیلم بود که طرفداران زیادی هم داشت فیلمها عموما به زبان اصلی با کیفیت پایین و بدون زیرنویس بودند. سطح زبان انگلیسی اکثر دانشجوها پایین بود ولی یادمه پس از مدتی زبان فیلمها ( منظورم ساختار یک فیلم) دستمان اومده بود و بدون اغراق اکثر فیلمها را می فهمیدیم و بعضا دست کاگردان را می خوانیدم یعنی ذهن به کمک اندوخته های قبلی و به کمک سایر حسها بخصوص بینایی و موسیقی فیلم و به کمک تعبیر و تفسیر برای فیلم داستان می ساخت که گاها منطبق با پیام فیلم هم نبود. برای اینکه بدانید چقدر ذهنتان شرطی شده است سعی کنید یک فیلم زیرنویس دار را به صورت بدون صدا نگاه کنید ( شما دیالوگها را از طریق زیرنویس می خوانید. ولی از موزییک متن و لحن صحبت افراد و سایر صداها محرومید) حتی چند دقیقه. احساس می کنید فیلم روح ندارد یا فیلم را نمی فهمید. این چه می تواند باشد جز شرطی شدگی شدید ذهن. مثال دیگری این که ما فیلمهای ایرانی را بسیار راحتر می فهمیم تا فیلمها خارجی به نظرم به دو دلیل یکی اینکه برخواسته از متن فرهنگ ما هستند و دیگری اینکه اسم شخصیت های فیلم اسمهای ایرانی هستند. من هر وقت فیلمهای خارجی می بینم اسم کارکترهای فیلم توذهنم نمی مونه و باعث میشه در فهم فیلم دچار مشکل بشم.
چشمانمان روشن
چند وقتی است دلمان برای صدای خوشتان که مهربانانه میگفتید خوش برگشتید تنگ شده بود.
انشا الله در سلامتی و صحت هستید و انبان معرفتتان بیش از پیش پر است از سوغاتی های فراوان
به امید هر چه زودتر شدن دیدارتان
با درود و احترام به پانویس
چسبندگی ذهن به هویت فکری ذاتی و اکتسابی و حتی ممکن است ژنتیکی هم شده باشد، هرچند احتیاج به آزمایش و کنکاش دارد .
طی میلیونها سال ذهن ما به تعبیر کردن پدیدهها و ناتوانی در دیدن واقعیت آنها عادت کرده و مهمان جزئی از میزبان شده است و شاید آگاه بودن ما از وضعیت شرطی هراز چند گاهی از این چاله نجاتمون بدهد، ولی رهایی کامل دشوار و غیر ممکن به نظر می رسد ( قطعا انسان های استثناء وجود دارند)
به نظر میاد فردی فارسی زبان اگر چندین سال ساکن چین بشود باز هم مثل چینی ها به خط فارسی نمی نگرد چون آثار شرطی شدن باقی می ماند تصورمی کنم پا ک کردن این نوع شرطی سازی بیشتر از چندین سال زمان نیازدارد.
سلام
اینچیزی که من حس کردم - اینطور بود که تداعی از بین نمیرود ولی چنانکه فرد در
مکانی ویا کنارفردی ویا جمعی حضور داشته باشد ، وکاملا شنونده باشد این امر
تقریبا بی رنگ است . درطی روز نیز ممکن است این تداعی ها بیایند وبروند و در این
وضعیت فرد سالک انگاری ناظر است واین تداعی بر او اثری ندارد .
من که سالها درچین نبوده ام که صحت شعر حافظ برایم ثابت شود ولی آنچه که
من فهم کردم این است که هرچند تداعی ها حضور دارند ولی اثری ندارند .
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضي ميگه:
به نظر بنده برداشت هر کس از هر رویدادی بستگی به حالات همان شخص دارد کما اینکه....
اصلا این شعر از مثنوی را بخوانید و به جلسه دهم شرح مثنوی رجوع کنید:
دفتر چهارم
قصهء صوفى كه در ميان گلستان، سر بر زانو، ,والخ...
صوفيى در باغ از بهر گشاد صوفيانه روى بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
كه چه خسبى آخر اندر رز نگر
اين درختان بين و آثار و خضر
امر حق بشنو كه گفتهست انظروا
سوى اين آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دل است اى بو الهوس <---
آن برون آثار آثار است و بس<---
باغها و سبزهها در عين جان
بر برون عكسش چو در آب روان
آن خيال باغ باشد اندر آب
كه كند از لطف آب آن اضطراب
باغها و ميوهها اندر دل است
عكس لطف آن بر اين آب و گل است
گر نبودى عكس آن سرو سرور
پس نخواندى ايزدش دار الغرور
جمله مغروران بر اين عكس آمده
بر گمانى كاين بود جنتكده
مىگريزند از اصول باغها
بر خيالى مىكنند آن لاغها
اى خنك آن را كه پيش از مرگ، مرد
يعنى او از اصل اين رز بوى برد
البته اینها فقط درس پس دادن است.
همین!!!
"ما فکر میکردیم میرود سفر دیوانگیاش بهتر میشود. مثل اینکه بدتر شده. خدایا تمام مریضهای اسلام را شفا عنایت بفرما."
والله آقای پانویس اونی که گفتید نشد واقعا سرعت ذهن بالاست و بقول شما بعیده ! نشد!
اما از نوشته دلم گرفت ! ودلم به حال نگارنده اش سوخت که من کمتر از اون نیستم ! این ساده ی بسیار نقش چقدر سخته !
و بقول قطره این برام تداعی شد :
دلم بگرفت ز زندان سکندر
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت .....
مگر آن خضر مبارک پی درآید, ز یمن همتش کاری گشاید
سلام
کامنتهای این یادداشت شد 38 تا ،................ رکورد کامنتهای یادداشت قبلی را زد..........باشه قبول شما بردی .............زحمت کشیده یادداشت جدیدی یا بقول خانم قطره سفرنامهای ، دلنوشتهای از ین سفر جدید مرحمت کنید !!
با سلام
عادت و شرطی شدگی ما به ارزش های هویت فکری قدمتی بیش از شرطی شدن ما نسبت به الفاظ و "خواندن " دارد و به نظرم بر خلاف ظاهر، رها شدن از عادت تعبیر کنندگی ارزشی باید سخت تر از دیدن و نخواندن یک خط فارسی باشد.
زندگی ما از همان اوان کودکی ( حتی خیلی زودتر از سن یازده سالگی مورد نظر مولوی در داستان شهری و روستایی ) در دامان برونگرایی شکل و شمایل می گیرد و به همان میزان کودک با درونگرایی و ارتباط با اصالت خود فاصله میگیرد و بیگانه می شود. من با نگاهی تجربی به کودک 5 ساله خودم معتقدم که توجه به عوامل بیرونی و عادت به رفتار واکنش گرا به یمن الطاف اطرافیان کودک و محیط جامعه از کمتر از سه سالگی پایه ریزی می شود.
با تقویت برونگرایی ما به تدریج ارتباطمان بجای معنا و اصالت با پوسته، ظرف، شکل، لفظ، قالب و ... مستحکم می شود و رها شدن از آنها و بازگشت از این هرزه گردی درازناک عادت وار به خاک وطن را برایمان ناممکن جلوه می کند.
اما در مورد ترفند باید بگویم که چشم امیدمان به سوغاتیهای پانویس عزیز است
م
با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضي ميگه:
بوی جانی سوی جانی می رسد
بوی یار مهربانم می رسد
یه سوال میکنم جواب میدی؟
آره یا نه؟
راستشو بگو تو ایران نیستی؟
همین!!!
مرتضی جان، اگر از من داری می پرسی، نه. ایران نیستم الآن.
ارسال یک نظر
» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.
» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.