سود و زیان


  
   راشل اهل فیلیپین است و در بیمارستان کار می‌کند. یکی از همکارانش که اتفاقاً او هم اهل فیلیپین بود دو سه ماه پیش از دنیا رفت و همسر بیوهٔ او گاهگاهی به بیمارستان می‌آید و از همکارهای همسر مرحومش طلب دلجوئی مادی می‌کند! و همکاران هم کم و بیش نظر لطفی به او دارند.

   راشل خودش را می‌خورد که "چرا هر ماه این زنیکه بلند میشه میاد اینجا، آخه؟ آبروی ما فیلیپینی‌ها را جلوی همه می‌برد."

   وقتی شخصیت و هویت پنداری شکل (خیالی) گرفت، دیگر انسان باید به تمام سازهایش برقصد. فرقی نمی‌کند چه سازی بزند. ساز بظاهر شاد "افتخار" را یا ساز غمگین "احساس حقارت" را. بهر حال روان انسان باید در هر قدم از زندگی بازیچه و رقاص آن باشد.

   چرا توجه نمی‌کنیم که تا وقتی من به اینکه فلان دانشمند "ایرانی" فلان جایزه را گرفته افتخار می‌کنم، احساس حقارت کردنم از اینکه فلان "ایرانی" مثلاً دزدی کرده اجتناب‌ناپذیر است؟ اینها دو روی یک سکه‌اند و جدانشدنی.

   و اگر عمیق‌تر شویم، می‌بینیم که اصلاً این سکه، واقعی نیست! "ایرانی" بودن من یک امر فکری است، هوایی است، نه واقعی. حالا بیایم بر سر اینکه این سکه شیر آمده یا خط، خوشحال یا ناراحت هم بشوم!

سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید، که سود و زیان یکیست



۲۰ نظر:

امین گفت...

سلام٬

هر خیالی را خیالی می‌خورد
فكر آن فكر دگر را می‌چرد


لاشیئی بر لاشیئی عاشق شده است
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است


جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
زین سبب خسته دل و غم‌ پیشه‌اند

ناشناس گفت...

پی بردن قلبی و درونی به این دیدگاه ( دو روی سکه) دل شیر می خواهد. بگذار یک کم روی رگ غیرت (مان) راه بروم ببینم واقعاً باد می کنه یا نه؟! بخصوص در مورد آقای پانویس که نویسنده این سطور بودند!!
ببین فرض کن توی شهر و دهات بپیچه که از ناموس شما خطایی سر زده و همه عالم و آدم می دونن، هر جا می روی احساس می کنی یک جوری نگاهت می کنن... من حال و روز امثال این ادم ها رو دیدم، بسیار سر افکنده و شرمسار بوده اند...به خاطر این نگاه مردم به آنها، مجبور شده اند از دیار و وطن برای همیشه کوچ کنند.
حالا اگر این دیدگاه آقای پانویس درست باشه، ایشان باید در مورد ناموسشان همان قدر ناراحت شوند که انگار برای یک غریبه این اتفاق افتاده است. و یا برای یک غریبه که دشمن آنها بوده است.. می توانی این قضیه را هضم کنید! آیا واقعا این ناراحتی صرفا بخاطر هویت فکری است و یا می تواند علل دیگری داشته باشد؟! کمی فکر شاید لازم باشد...

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:
تمام این مطالبی که در بالا آورده اید همه و همه دام و دانه های نفس است و اصولا انسانهایی که در کیفیت کامل عشق بسر می برند بقول عرفا و قدما از این قران ها پریده اند و بر هیچ دام و دانه ای وقعی نمینهند:

مولوی
رباعی شماره ۴۷۳

آن را که خدای ناف بر عشق برید
او داند ناله‌های عشاق شنید
هر جای که دانه دید زانجا برمید
پرید بدان سوی که مرغی نپرید

ولی با همه این احوال باز در برخورد افراد سفیه و بی خرد همین فردی که در کیفیت کامل عشق بسر میبرد دچار درد سر می شود:

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که نپرس (حافظ)

همین!!!

tabkom گفت...

سلام

روایتی از حضرت محمد است که میگوید :
حرکت نفاق برای ورود به درون سینه مومن، همچون حرکت مورچه‌ای ریز و سیاه است در تاریکی مطلق شب بر روی سنگی سیاه !!!!
به نظر من این جور حرکت الان به شیوه‌های نفوذ هویت فکری میخوره...............شاید هم نفاق همینه ....یعنی من در ظاهر نشان میدهم آن چیزی را که نیستم.....صورتک‌ها !!!
البته نفاق در عربی به معنی سوراخ هم آمده......بخود نبود لوطی‌‌های قدیم تهران یک نفر را که نالوطی گری میکرد میگفتن : ولش کن بابا فلانی سولاخه !!!
یعنی ظرف نگه‌دارنده ادب و کمال و معرفت‌اش سوراخ دارد و نمیتواند در خودش چیزی را نگه دارد....

" هان ای جماعت بترسید ازین هویت فکری که طراری‌ست تیزرو و غدّار، که اگر در را ببندی از پنجره و اگر پنجره را ، از دریچه ، و اگر دریچه را ، از روزن برتو وارد میشود، و داشته‌ات را برده و به نداشته‌ات حسرت‌مند باقی خواهد گذاشت "

راستی عرضی داشتم و آن هم این است که مبادا هویت فکری درونی را ببندیم ولی به جای آن یک هویت فکری مشترک بیرونی علم کنیم !!!

ممنون

... گفت...

از خیالی جنگشان و صلحشان
وز خیالی ننگشان و فخرشان

سان شان گفت...

دو سوره ناس و فلق را خیلی دوست داشتم همیشه زمزمه می کردم بی آنکه تفسیر بلد باشم تصور میکردم مرا از جمیع شریات مرئی و نامرئی حفظ می کند وقتی با دید خودشناسی به آن دقیق شدم بنظرم شباهت عجیبی بین هویت فکری و وسواس الخناس آمد انگار هر دو مثل هم عمل می کنند در حدیث است شیطان که بنظرم همان وسواس الخناس "وسوسه گر پنهان شونده" است پوزه خود را بر قلب هر انسان میگذارد اگر به یاد خدا افتد می گریزد اگر خدا را از یاد ببرد دلش را می خورد بنظرم این همان اندیشه است که بمحض غفلت انسان از فطرت و اصالتش بر ذهن انسان حاکم میشود و با وعده و وعیدها و آرزوها وسوسه اش میکند و تمام وجودش را تسخیر و مسخ کرده و به شکل خود در میاورد طوریکه دیگر فرقی بین من و اندیشه نمی ماند. و زمانی که انسان در سکوت هست و در لحظه حضور دارد پنهان می شود اما از بین نمی رود .درست است که خیالی و موهوم است اما گاهی اوقات احساس می کنم موجودی ذیشعور ، قدر قدرت، فعال و پویا که انگار خلق شده تا بی آنکه یکدم چشم بر هم گذارد آگاهانه در کمین انسان نشسته تا بمحض غفلت انسان آگاهانه بر ذهن اش مسلط شده و افسار وجودش را در دست گیرد و از انسان خواسته شده برای دفع شر آن نه به عقل و فکر و خرد که به چیزی واری فکر با صفات رب ، عشق و حقیقتی که جهان را آفرید و آراست و ملک ، حقیقت حاکم و جاری در رگهای هستی و اله ، عشق زیبا و قابل پرستش که بدون هیچ واسطه ای چه مرئی و چه نامرئی با ذهن مشاهده گر ، بی اندیشه و درحال احتماء انسان در ارتباط است ، پناه ببرد (وسواس الخناس های مرئی که با چشم غیر مسلح براحتی قابل رویت هستند عبارتند از کشیش و پاپ و ... و مشاور ... و........که هر لحظه به شکلی در می آیند ) در غیر اینصورت وسوسه گرهای پنهان شونده و یا هویت فکری انسان را به هر سازی خواهند رقصاند رقص های راکی ، هوی متالی ، سماعی ، شیطان پرستی و حوزوی و.....

---

خدمت سان شان عزیز و برخی دوستان دیگر،
لطفاً طوری ننویسید که درب دکان من را شهرداری پلمب کند و اتحادیه جوازم را باطل!

سان شان، بجای بعضی کلماتت، نقاطی گذاشتم.
نظرت و تفسیرت دربارهء معوذتین جالب و قابل تأمل است.

سان شان گفت...

دو سوره ناس و فلق را خیلی دوست داشتم همیشه زمزمه می کردم بی آنکه تفسیر بلد باشم تصور میکردم مرا از جمیع شریات مرئی و نامرئی حفظ می کند وقتی با دید خودشناسی به آن دقیق شدم بنظرم شباهت عجیبی بین هویت فکری و وسواس الخناس آمد انگار هر دو مثل هم عمل می کنند در حدیث است شیطان که بنظرم همان وسواس الخناس "وسوسه گر پنهان شونده" است پوزه خود را بر قلب هر انسان میگذارد اگر به یاد خدا افتد می گریزد اگر خدا را از یاد ببرد دلش را می خورد بنظرم این همان اندیشه است که بمحض غفلت انسان از فطرت و اصالتش بر ذهن انسان حاکم میشود و با وعده و وعیدها و آرزوها وسوسه اش میکند و تمام وجودش را تسخیر و مسخ کرده و به شکل خود در میاورد طوریکه دیگر فرقی بین من و اندیشه نمی ماند. و زمانی که انسان در سکوت هست و در لحظه حضور دارد پنهان می شود اما از بین نمی رود .درست است که خیالی و موهوم است اما گاهی اوقات احساس می کنم موجودی ذیشعور ، قدر قدرت، فعال و پویا که انگار خلق شده تا بی آنکه یکدم چشم بر هم گذارد آگاهانه در کمین انسان نشسته تا بمحض غفلت انسان آگاهانه بر ذهن اش مسلط شده و افسار وجودش را در دست گیرد و از انسان خواسته شده برای دفع شر آن نه به عقل و فکر و خرد که به چیزی واری فکر با صفات رب ، عشق و حقیقتی که جهان را آفرید و آراست و ملک ، حقیقت حاکم و جاری در رگهای هستی و اله ، عشق زیبا و قابل پرستش که بدون هیچ واسطه ای چه مرئی و چه نامرئی با ذهن مشاهده گر ، بی اندیشه و درحال احتماء انسان در ارتباط است ، پناه ببرد (وسواس الخناس های مرئی که با چشم غیر مسلح براحتی قابل رویت هستند عبارتند از کشیش و پاپ و ... و مشاور ... و........که هر لحظه به شکلی در می آیند ) در غیر اینصورت وسوسه گرهای پنهان شونده و یا هویت فکری انسان را به هر سازی خواهند رقصاند رقص های راکی ، هوی متالی ، سماعی ، شیطان پرستی و حوزوی و.....

---

خدمت سان شان عزیز و برخی دوستان دیگر،
لطفاً طوری ننویسید که درب دکان من را شهرداری پلمب کند و اتحادیه جوازم را باطل!

سان شان، بجای بعضی کلماتت، نقاطی گذاشتم.
نظرت و تفسیرت دربارهء معوذتین جالب و قابل تأمل است.

یک نفر گفت...

اقای تبکم:"راستی عرضی داشتم و آن هم این است که مبادا هویت فکری درونی را ببندیم ولی به جای آن یک هویت فکری مشترک بیرونی علم کنیم !!!"


بسیار جالب بود تا به حال بهش فکر نکرده بودم.

سر گشته گفت...

بیا بگذر از قید ناموس وننگ
بزن شیشه خود پرستی به سنگ
بزن دست وصد چاک زن جامه را
بیفکن زسر بار عمامه را

شهره گفت...

اخ که چه خوب گفتی

tabkom گفت...

خدمت یک نفر عزیز با عرض سلام :

در عرفان تاکید بر هوش بسیار و هوشیاری مداوم شده و به راحتی به چشم می‌آید، حاصل یک لحظه غفلت !

این رباعی هم از بنده تقدیم به جناب یکنفر............ !!!


قهرت به دلم، طعم خوش احسان است،
نازت به برم، آمد و رفت جان است،

این هر دو صفت دانه‌ی دام است و به دل،
دانم ز کرَم، که لطف تو پنهان است !

21/4/90

. گفت...

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ؟

تُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ


يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا = مختص به کسانی که یگانگی را تجربه کرده اند (به قول امروزی ها سواد , فهم دانشگاهی )

هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ؟ = آیا شما را به تجارتی که از رنجی دردناک و بزرگ نجات دهد ؟

شرط تجارت :

تُؤْمِنُونَ بِاللَّـهِ = به یگانی ایمان آورده (شاهد بر یگانگی)

وَرَسُولِهِ = و فرستاده اش ( عشق)
وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ = و صداقت و جدیت در پویش به حقیقت

بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ = با تمام هستی (دارایی های ذهنی) و خود .


ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ = و همانا که بهترین است برای شما

.

.


فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ

delbar72 گفت...

به پانویس:
کاملا موافقم؛ زیرا مثلا من آن روز رفتم پیش دوستم و او جلوی من بلند شد؛ من کیف کردم!
دیروز دوباره رفتم پیشش؛ ولی او بلند نشد و فقط دستم را گرفت؛ خوب حالا به نظر شما؛ من ناراحت شدم یا نه؟؛
بله شدم
ولی اگر از اول بلند نشده بود؛ و یا من از اول کیف نکرده بودم؛
این ناراحتی هم وجود نداشت؛
پانویس جان راست میگند که این دو موضوع دو روی یک سکه اند؛
اصلا به خاطر همین مولانا میگه:
((هرکس تو را مدح کرد دشنام ده))
زیرا وقتی مدح میکند در واقع هویت پنداری تو را زنده میکند؛ و وقتی هویت پنداری ات زنده شد ؛ از توهین کردن؛ تحقیر شدن و ... ناراحت میشوی
نتیجه اخلاقی:
به لذات اعتباری نه بگویید؛
تا رنج های اعتباری به سراغتان نیایند

سان شان گفت...

سلام ممنون آقای پانویس حتما اما موقعیت نقاط نشان می دهد حداقل در برخی مسائل از جانب مسیحیت خطر رفع شده و وضعیت سفید است

س. گفت...

آدم نمیدونه چی بگه. چه چیزهایی خودمون عقیده داریم و بهشون توجه نکرده ایم تا حالا.

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

ناغافل یا یهویی


وعده دیدار چه شد پانویس؟
پس سفر یار چه شد پانویس؟
گفتی و گفتی که بیایم بگو
آنهمه گفتار چه شد پانویس؟
چند ترا چشم براهت شوم
رحم بر این زار چه شد پانویس؟
وعده تو وعده مستانه بود؟
وعده هشیار چه شد پانویس؟
چند مرا وعده به فردا دهی
وعده دیدار چه شد پانویس؟

همین!!!ا

morteza deyanatdar گفت...

با سلام و عرض ادب و احترام
مرتضی میگه:

به پانویس عزیز
شما که کامنت قبلی ما را لحاظ نکردید و صد البته مختارید.
این یکی را هم بگذارید پهلوی قبلی

شهرآشوبی و ترس از شهرداری
سر ببردند تو به فکر دستاری
اتحادیه ببندد در و دکان ترا؟
گو ببندد تو که ما را داری

امید که این جسارت و گستاخی بنده را ببخشید.

همین!!!

سان شان گفت...

سلام
تبکم عزیز اگر هشدار شما را درست فهمیده باشم در اینصورت در ادامه اضافه میکنم که بنظر من فقط یک هویت وجود دارد که آنهم ذهنی و پنداریست و حاصل تعبیر و تفسیر ما از رویدادها و پدیده های بیرونی. بنابراین اگر من گرفتار هویت فکری مشترک بیرونی شوم یعنی هویت فکری همچنان در من فعال است فقط مصداقهایش فرق کرده و این خاصیت هویت فکریست که هر جا تحویلش بگیرند به رنگ آنجا در می آیداگر روزی خدای نکرده این سایت و دوستان را از دست بدهم بجز دلتنگی که امریست طبیعی و انسانی اگر واکنش دیگری خلاف عقل و خرد از من سر بزند معلومم میشود که اینجا را برای خودم هویت خانه ساخته ام هر چند که اکنون هم هرکسی که قدم به اینجا میگذارد حساب هویتش را دارد

tabkom گفت...

با سلام خدمت سان شان عزیز و همه دوستان

مثل اینکه بر طبق " منطق " ، فرمایش شما کاملا صحیح است اما بنابر اصل پیدا کردن آگاهی ناب و همه جانبه، برای رهایی از سلطه هویت فکری، هشدار بنده کماکان در جای خود لازم‌الرعایه می‌باشد .

موفق باشید

عطا گفت...

قصه ذیل شاید مرتبط با تاپیک باشد و شاید هم نباشدف قضاوت با شما
انتهای آن نتیجه گیری اخلاقی داشت من اونو پاک کردم، نتیجه گیری اش با دوستان، اما داستان:
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
------؟

ارسال یک نظر

» ابتدا نظر یا مطلب خود را نوشته، سپس در قسمت "نظر به عنوان" گزینهٔ " نام/آدرس اینترنتی" را انتخاب کرده و نام خود (یا نامی مستعار) را بنویسید. سپس بر روی "ارسال نظر" کلیک کنید.

» لطفاً مرتبط با مطلب، نظرتان را بنویسید و اگر سئوال یا پیامی غیرمرتبط با این مطلب دارید، از طریق ایمیل یا صفحهٔ تماس ارسال کنید.