کاریز اصل چیزها
در مباحث خودشناسی و عرفان بضرورت بحثی پیش آمده دربارهٔ ذات و فطرت آدمی و گفتهام که این ذات و فطرت خیر است، سراسر عشق و شور زندگی است. بعد، عدهای از سر عناد و لجبازی بر این حقیقت روشن، آشکار و ساده ایراد میگیرند که "تو از کجا میدانی ذات و فطرت انسان نیک است؟ تو از اول مبنای بحثت را بر نیک بودن ذات آدمی گذاشتهای و بقیه را نتیجه گرفتهای. در حالیکه ممکن است اصلاً فرض تو غلط باشد."
در پاسخ گفتهام که شیوهٔ بحث اصلاً مبنی بر هیچ فرضی نیست. بطور کلی صحبت دربارهٔ ذات و فطرت، زائد است. چه میخواهد ذات آدمی پاک و نیک باشد و چه شر. اصلاً بد بدش را فرض کن، یعنی ذات انسان را سراسر شر و بدی بدان. اصل اینست که زائدهای که با فکر و خیال برای خود ساختهایم(یعنی شخصیت) "زدوده" شود. همین. حالا هر چه میخواهد باقی بماند، بماند. آن باقیمانده، فطرت و ذات آدمیست. اگر خیر است، خیر است. اگر شر است، شر است. بهرحال مهم زدودن زائده است و پاک کردن آینه.
خدا کند که نیایی!
اصفهان هستیم، داخل پاساژی کنار خیابان چهار باغ. شش هفت نفری میشویم. داخل پاساژ وارد کتابفروشیئی میشویم و کتابفروش، آشنای دیرین یکی از همراهان ما درمیآید. آدمیست خوش سر و زبان. دوست ایام جوانیاش را که میبیند شروع میکند به آوردن کتابهای شعر و با آب و تاب برایش میخواند. شعر میخواند و شعر میخواند و ما مجذوب شور و حرارت شعرخوانیاش شدهایم، و البته شعرهای کم و بیش خوبی که انتخاب میکند.
جمعمان جمعی نیمه متأهل، نیمه مطلقه و نیمه مجرد است! کتابفروش به این شعر که میرسد همه از ذوق رودهبُر میشوند:
چه روزگار خوشی بود
روزگار جدایی
خدا کند که نیایی!
سلطان شیعه
عرض خاصی نیست. سفرنمای کوتاهیست از دیدار از شهر و گنبد سلطانیه در نزدیکی زنجان همراه با دوست عزیزم آقا مصطفای بیرنگی که "تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد".
فونداسیون
در شرح یکی از رباعیات مولانا گفته بودم که هر چه انسان عمیقتر، پختهتر و بامعنیتر میشود، حرفش از زوائد، آرایش، زرق و برق و بزک کردن عاریتر میگردد. سادهتر اما پرمعنیتر میشود. چرا که شالوده و اساس وجودش مثل کوه قرص و استوار است.
یادم میآید چند سال پیش که هنوز این facebook چنان پا نگرفته بود و مثل امروز اینقدر مشتری نداشت، با یکی از دوستانم که متخصص کامپیوتر است صحبت میکردیم. میگفت: "اینها(یعنی تیم فیسبوک) در حال ریختن فونداسیون هستند و روی پلتفورمشان دارند خوب کار میکنند." اگر هم دقت کنیم تا همین چند وقت پیش، این شبکهٔ اجتماعی ریخت و ترکیب یا گزینههای پیشرفتهای نداشت. مثلاً پخشکنندهٔ ویدیوی آن، یک پخشکنندهٔ بسیار ساده بود که فقط دکمهٔ پخش داشت. و بطور کلی در ظاهر بسیار ساده بود اما در باطن، آن عملکردها و امکانات اصلی را که باید اساس و شالودهٔ یک شبکهٔ اجتماعی باشد را داشت و بخوبی رویش کار شده بود.
آن حوریسرشت!
قبلاً ضمن صحبتی دربارهٔ "فال" و "فال حافظ" دو سه نمونه از فالهای جالبی که نقل شده را مطرح کردهام و در آنجا گفتهام که نظرم دربارهٔ فال و فال گرفتن چیست. یکی دو ماه پیش، شبی خوش در اطراف تهران، دوستی بسیار قدیمی که از کلاس اول ابتدایی با هم دوست شدیم(با جملهٔ سادهٔ "با من دوست میشی؟")، دعوتم کرده بود به منزلش. صحبتمان گل انداخت به حافظ و فال حافظ، و یکی دیگر از فالهای نقل شده دربارهٔ دیوان حافظ که خیلی هم بانمک است را برایم تعریف کرد.
خیامی
چند ماه پیش یادداشتی نوشته بودم که با شرحی دربارهٔ بیت "مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم / جرس فریاد میدارد که بربندید محملها" شروع میشد. در ادامهٔ یادداشت و نیز در قسمت نظرات آن یادداشت، در پاسخ به سئوال ساناز عزیز دربارهٔ شرح حافظ مرحوم کاظم برگنیسی توضیحاتی داده بودم. مدتی بعد، چند دوست ایمیلاً(بله، ایمیلاً!) دربارهٔ شرح حافظ ایشان سئوال کرده بودند و گفته بودم که بزودی یادداشتی در این رابطه خواهم نوشت. این یادداشت البته دربارهٔ شرح حافظ کاظم برگنیسی نیست! آن را بعداً خواهم نوشت.
ماجرای تهیهٔ کتاب کمیاب حافظ برگنیسی سر درازی دارد و بنده هم صد البته نمیتوانم همهاش را بگویم! یادم میافتد به سکانسی در فیلم "دیوانه از قفس پرید" جک نیکلسون، که وقتی آن جوان را پس از شب خاصی که گذرانده بود، پرستار مجبورش میکرد "همهٔ آنچه اتفاق افتاده بود" را بگوید، جوان میگفت: "یعنی همهاش را بگویم!؟".
بله، امسال که ایران بودم بدلایلی به صرافت افتادم تا کتاب حافظ برگنیسی را تهیه کنم و ماجراهای جالبی هم "در ره منزل" این کتاب پیش آمد. شاید آخرین خوشاقبالی این راه، آشنا شدن بیشتر با آثار مرحوم برگنیسی بود، از جمله کتاب "حکیم خیام و رباعیات" ایشان که تحقیق و تعلیقی است مبسوط دربارهٔ خیام، شعرش، ریاضیدانیاش و فیلسوفیاش، همراه با صفحهآراییهای چشمنواز.
چند روز پیش در منطقهای بنام The Valley of the Waters با این کتاب محشور گشتم. "فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی" بقول حافظ. چیه این که الکی تعارف میکنیم "جای شما خالی"؟ هیچ هم جای شما خالی نبود! خلوتی بود "به کام و آرزوی دل".
خلاصه زمانی را با مشهدی خیام نیشابوری سر کردیم. بعضی حرفهایش در حد یک سری شعار و تبلیغات بود، یک سری مغالطهٔ رندانه و بعضیهایش هم بیربط و شلوغپلوغ کردنهای فلسفی. مثلاً میگوید:
گویند بهشت با حور خوشست
من میگویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
آواز دهل شنیدن از دور خوشست
خوب، این ضربالمثل چه ربطی به سه مصرع قبلیاش دارد؟! "آواز دهل شنیدن از دور خوشست" برای جایی بکار میرود که چیزی از دور خوشایند بنظر بیاید ولی از نزدیک چندشآور. در این رباعی میگوید "حور و بهشت از دور که وعدهاش را میدهند خوب بنظر میرسد، ولی اگر نزدیکش بروی خوب نیست."! این حرف درست است؟! چرا از نزدیک خوب نباشد؟! منظورم این است که این ضربالمثل در این زمینهای که بکار برده تناسب ندارد. باید چیز دیگری استفاده میکرد.
زبانه
شرح غزلی از دیوان شمس
غزل شماره ۲۸۱۶ دیوان شمس را پریسیمای عزیز به سیاق جلسات آنلاین شرح مثنوی شرح کردهاند و فرستادهاند. در ادامه، این غزل و شرح و توضیحات ایشان را میخوانید. بنده هم در داخل پرانتز نظراتی بر برخی ابیات افزودهام.
خر برفت
بهاره خانم ویدیوی آزمایش معروف استنلی میلگرم را فرستاده است. این آزمایش، روانشناسانه و جامعهشناسانه است و به روی موضوع خودباختگی به اتوریته(مرجعیت)، و میزان تاثیری که انسان با خودباخته شدن به اتوریتههای اجتماعی میپذیرد، متمرکز شده است.
نحوهٔ انجام آزمایش میلگرم:
به کسانی که داوطلب آزمایش میشدند، گفته میشد که هدف از آزمایش، تحقیق دربارهٔ حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و به آنها چیزی در مورد هدف واقعی آزمایش گفته نمیشد.
هر شخص داوطلب به اتاقی برده میشد که در آن، فردی حضور داشت که خود را دانشمند محقق طرح جا میزد(فرد E در تصویر فوق)، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا میشد، شخص دیگری بود (یادگیرنده. فرد L در تصویر فوق) که تظاهر میشد شخصی است که آزمایشهای مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است.
غم عشق؟!
یک عامویی در رابطه با عشق و اندوه، بحق، نوشته است:
"افسوس خوردن یکی از عناصر رنج است. عنصر دیگر، دلبستگی به کسی و تشویق و پرورش این دلبستگی به او، در خویشتن است. رنج نه تنها در زمانی که دلبستگی دچار شکست میشود، پدید میآید، بلکه تخم آن در همان زمان آغاز دلبستگی نهفته است. اِشکال اصلی در همهٔ اینها عدم شناخت مطلق فرد از خویشتن است. خودشناسی یعنی پایان بخشیدن به اندوه. ما میترسیم خود را بشناسیم زیرا وجود خود را میان نیک و بد، شریف و اهریمنی، پاک و ناپاک تقسیم کردهایم. نیک همواره به داوری بد مینشیند و این پارهها با یکدیگر در حال جنگند. دستاورد این نبرد، اندوه است. برای پایان دادن به رنج باید واقعیت را ببینیم، نه اینکه ضد آنرا اختراع کنیم، زیرا اضداد در بردارندهٔ یکدیگرند. گام زدن در این راهرو اضداد، رنج است. آنجا که اندوه باشد نشانی از عشق نیست. عشق و اندوه نمیتوانند در کنار یکدیگر به سر برند."
حافظ عزیز هم گفته است:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
میگویم:
یا حضرت عباس، مارادونا را رها کن، شمسالدین را بگیر!
آب و سبو
این عکس مسجدی در ترکیه نیست! اینجا محلهای است بنام Auburn در سیدنی که بیشتر اهالی آن، ترکهای ترکیهاند و این مسجد بزرگ و زیبا را هم آنها ساختهاند، با همان سبک معماری مساجد ترکیه. سیدنی و کلاً استرالیا، همانطور که قبلاً هم در پادکستهایی گفته بودم، شهر و کشوری بلحاظ فرهنگی بسیار متنوعاند. هندوها معابد خودشان را دارند، مناسکشان و جشنهایشان را اجرا میکنند، چینیها معابد و مراسم خودشان را دارند(محلهٔ Cabramatta)، مسیحیها و مسلمانها هم کلیسا و مساجد خودشان را. همجنسگراها هم البته همینطور. (در مورد یکی از معابد بودایی در سیدنی قبلاً مطلبی نوشته بودم. اینجـا)
سانفرانسیسکو
بعد از یادداشت "رابطه"، بعضیها دربارهٔ معنی "سانفرانسیسکو بردن" سئوال کردهاند. این سئوال بهانهای شده است تا رمان "دائی جان ناپلئون" نوشتهٔ ایرج پزشکزاد را به دوستان معرفی و البته توصیه کنم.
اول و آخر مطلب اینکه بر هر ایرانی پاکنهاد، میهنپرست و آریایینژاد که عرق ملی دارد(جای اتفاقی که شب مهمانی ابتدای رمان افتاد، خالی! با منشاء انسانی البته!) واجب، بل از اوجب واجبات است که "دائیجان ناپلئون"نخوانده از دنیا نرود. و اگر هم خوانده، مستحب مؤکد است هر از سالی مکرر کند. این از استجابت استفتای مقدر که خواهناخواه پرسیده میشد.
رابطه
در کودکی و نوجوانی در انبار و باغ پدر بزرگ تعداد معتنابهی پرنده داشتم. از مرغ و خروس بگیر تا غاز و بوقلمون و مرغهای شاخدار با پرهای خالخالی زیبا. قسمت زیادی از وقتم هم به بررسی و آزمایش رفتار آنها در شرایط گوناگون میگذشت.
به هر ده و روستایی هم که سفر میکردیم، معمولاً چند مرغ و خروس فوقالعاده زیبا با پرهای رنگوارنگ و تاجهای قبراق میآوردیم و به باغ پرندگانم اضافه میشد. گاهی بعضی از خروسها را بقدری دوست داشتم که میآوردمشان خانه و روی پشتبام ازشان نگهداری میکردم تا کنارم باشند و هر ساعت ببینمشان. یادم هست دایی کوچکم که دوست داشت تا کلهٔ ظهر بخوابد، از دست یکی از خروسهایم که با پرخوابی سر لج داشت به ستوه آمده بود. خروس میآمد درست روبروی پنجرهٔ اتاق دایی اصغر و تا او از رختخواب بلند نمیشد، میخواند و میخواند. آخرش هم بخاطر همین لجبازیاش در یک روز غمگین، دایی چشم من را دور دید و راهیاش کرد به قابلمهٔ مادر. خروس عزیزم! عکسش را هنوز دارم. دو نفره گرفتیم.
"خودشناسی"
عرض میشود خدمتتان که چند وقت پیش که ایران بودم اینطرف آنطرف به وفور (و نه وافور!) میدیدم کتابها و نوشتههایی را که در آنها کلمهٔ "خودشناسی" را به معنای "شناختن خود، خود ایرانیمان، تاریخ و فرهنگمان" و چنین مفهومی بکار میبرند. جدیداً هم که رادیو حافظ خودمان(!) مقالهای با عنوان "حافظشناسی، خودشناسی" پخش فرموده که نویسنده در ابتدای آن، "خودشناسی" را به همین مفهوم ذکر میکند. (رادیو حافظ جان، تو دیگه چرا؟!)
صد البته بر شما عرفانیکاران عزیز و کارکشته واضح و مبرهن است که این مفهوم از "خودشناسی" دقیقاً عکس معنایی است که تابحال در مباحث شرح مثنوی و این وبلاگ از "خودشناسی" داشتهایم. چرا که هستیبخش است، هویتدهنده است. در حالیکه خودشناسی بمعنی عرفانیاش عکس این قضیه است، هستیگیر است و هویتزدا. البته از طریق آگاه شدن بر اینکه اصلاً هستی و هویت، خیال است و نیست.
خلاصه اینکه اشتراک لفظی برای "خودشناسی" پیش آمده که ممکن است رهزنی کند. گفتیم بگوییم تا یکوقت از راه ضلالتی که در آن هستید به راه راست منحرف نشوید!
یا حضرت عباس، استثنائاً این بار با شما کاری نداریم.
صد البته بر شما عرفانیکاران عزیز و کارکشته واضح و مبرهن است که این مفهوم از "خودشناسی" دقیقاً عکس معنایی است که تابحال در مباحث شرح مثنوی و این وبلاگ از "خودشناسی" داشتهایم. چرا که هستیبخش است، هویتدهنده است. در حالیکه خودشناسی بمعنی عرفانیاش عکس این قضیه است، هستیگیر است و هویتزدا. البته از طریق آگاه شدن بر اینکه اصلاً هستی و هویت، خیال است و نیست.
خلاصه اینکه اشتراک لفظی برای "خودشناسی" پیش آمده که ممکن است رهزنی کند. گفتیم بگوییم تا یکوقت از راه ضلالتی که در آن هستید به راه راست منحرف نشوید!
یا حضرت عباس، استثنائاً این بار با شما کاری نداریم.
مسخ
میدانم میگویی: "همه اینطور نیستند، همه که پدر مادرشان را خانه سالمندان نمیگذارند." قبول! و باز میگویی: "بیشتر، کسانی این کار را میکنند که والدینشان در جوانی رفتار خوبی با آنها نداشتهاند. اگر والدین در طول زندگی و تعامل با فرزندانشان انسانهای دلنشین و خوشرفتاری بودند، فرزندان هم دلشان نمیآمد که آنها را خانه سالمندان بگذارند." و باز هم قبول! اینها جای خود.
معشوق مشهور
صحبت از فطرت و عشق در حالیکه خودش حضور ندارد، زائد است و بیفایده. نمیدانم چه اصراری است به اینکه ما ترسیمی و نقشهای از عشق و خصوصیات آن داشته باشیم. محافل بسیاری را میبینم که نُقل مجلسشان صحبت دربارهٔ عشق و "مقامات" و "انسان عارف" و اینجور موضوعات است. حکایت ما حکایت کسانی است که خودشان در پای نردبان ایستادهاند و بجای بالا رفتن، دربارهٔ آنها که (احتمالاً) از نردبان استفاده کردهاند حرف میزنند! (توجه داشته باش که این صرفاً یک مثال است. بالا رفتنی در کار نیست.)
بله، ذات آدمی قصهای دراز با حقیقت دارد. چرا که حقیقت، خودش است. تمثیلاً مانند عاشق و معشوقی که در حقیقت یکی بودهاند اما جدا افتادهاند. مانند همان تمثیل معروف نی و نیستان. اما صرف صحبت و تفکر به این موضوع، حرف زدن دربارهٔ لعل لب و چشم سیاه و زلف دراز حقیقت، بخودی خود که درمانی بر درد جدایی نمیکند، برادر!
نه تنها صحبت از زلف دلکش و لب یاقوتی و چشم شهلا و ملنز معشوق حقیقی چارهٔ کار نیست، بلکه مشکل را دوچندان هم میکند. با تصویرسازی از حقیقت، فرد از آن دور و دورتر میشود.
گوارای وجود!
پاتوق شنای ما در تابستهای سالهای نوجوانی استخر کانون مالک اشتر بود. استخری بسیار بزرگ و روباز که باغ و باغچهای هم آن را احاطه کرده بود. تا مدتها رختکن درستدرمونی نداشت و ما لباسهایمان را لای درختها و بوتههای باغچه میگذاشتیم و مشغول شنا میشدیم.
یک طرف قسمت عمیق استخر معمولاً آفتاب افتاده بود و طرف چپ، سایهٔ درختهای بید بزرگی که روی آب افتاده بود و آب را خنک نگه میداشت. نمیدانم چرا من این گوشهٔ چپ را دوستتر داشتم و برخلاف بیشتر دوستانم که سمت آفتاب میرفتند، همینجا میماندم و مشغول شنا و شیرجهام میشدم.
هشلهف
وقتی میگویم زندگی و روابط آدمی را چنان عفونت معنوییی دربرگرفته که امیدی به بهبودش نمیرود، میگویی نه! میدانم، نگفتهای "نه"، اما "رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر".
پدیدهای قابل تأمل را خواندم و تماشا کردم که آدم از دیدنش شاخ درمیآورد. مسابقهٔ بوکسی در افغانستان برگزار کردهاند با عنوان "جنگیدن برای صلح"! دو نفر را بجان هم انداختهاند تا بطور نمادین سمبلی برای کنار گذاشتن اختلافها شود و "سیاست و قومگرایی کنار گذاشته شود" و اقوام با هم آشتی کنند!! ( + و + و + و + )
پیش چشم
خلاصهبرداری جلسهٔ چهل و هشتم از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
داستان توبهٔ نصوح
---
تشکر از ندا خانم و آقا داود برای خلاصهبرداریها. دوستان میتوانند تمامی فایلهای pdf خلاصهبرداریهای این دو دوست، که در چند پست اخیر منتشر شده بودند را از این لینـک دریافت کنند.
موضوع:
اجتماعی،
خودشناسی،
زندگی،
شعر،
عرفان،
عشق،
محمدجعفر مصفا،
مطالب دوستان،
مولانا
عشقهایی کز پی رنگی بود
خلاصهبرداری سه جلسه از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
جلسات چهل و پنجم، چهل و ششم و چهل و هفتم
داستان شاه و کنیزک
بس مبارک احمقی!
خلاصهبرداری جلسه چهل و چهارم از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
جلسه ۴۴
دو داستان:
داستان شاهزاده و طلسم شدن او
قصهی اَعرابی و ریگ در جَوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
داستان اول:
دفتر چهارم، بیت ۳٠۸۵
داستان شاهزاده و طلسم شدن او
قبل از شروع داستان بررسی کنیم که مولوی با چه زمینه ای وارد این داستان می شود. مولوی در ابیات قبل از شروع داستان در مورد "دارُ الغُرور بودن دنیا" (حدیثی از پیامبر اسلام) صحبت می کند. برگرفته از حدیثی از پیامبر اسلام به این مضمون:
هر گاه نور به قلب آدمی در آید، قلب گشوده و فراخ شود. از ایشان سوال می کنند که علامت آن نور چیست؟ ایشان می فرمایند: بر کنار شدن و دوری گزیدن از سرای غرور و بازگشت به سرای جاودان و آماده شدن برای مرگ پیش از آنکه بر آدمی فرود آید.
ابیاتی را می آورد و به این سخن می رسد که:
چون تو بیایی
خلاصهبرداری جلسه چهل و سوم از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
دفتر سوم، بیت ۴۶۲۴
داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام
جذبِ معشوق عاشق را...
در ابتدا، بخش پایانی داستان "وکیل بخارائی و صدر جهان" می آید. یک صدر جهان (یک رئیس) بود که وکیل و کارمندی داشت. اتفاقی افتاد و کارمند اشتباهی کرد و صدر جهان به کارمند خشم گرفت و وکیل از پیش او رفت. بعد از مدتی، وکیل پشیمان شد و تصمیم گرفت که برگردد و برگشت. در راه برگشت، مولوی ضمن ماجرای وکیل صدر جهان، حکایت های زیادی می آورد که در این جلسه، تنها بخش آخرِ ماجرای وکیل صدر جهان را می آوریم. در بخش پایانی حکایت "صدر جهان"، مولوی در مورد "جذبِ معشوق عاشق را"، صحبت می کند و می خواهد بگوید که اگر چه خود وکیل، عاشق صدر جهان بود و میل داشت به سمت صدر جهان برگردد، ولی در واقع این جذبِ معشوق یا جذب صدر جهان بود که آن وکیل را به سمت خودش می کشید. یعنی عشق، دو طرفه هست.
آمدیم اینجا که در صدر جهان گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیبا کی بُدی او از فراق؟ کی دوان باز آمدی سوی وثاق؟ (خانه)
اگر در صدر جهان (رئیس) جذب آن عاشق نبود، کِی آن عاشق برای وصل به صدر جهان بی تابی می کرد؟
میل معشوقان نهانست و سَتیر (پوشیده) میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
در این بیت مولوی تمثیلی را دربارۀ حقیقت می آورد و می خواهد بگوید حقیقت در ذات خود برای اکثر انسان ها نهان هست و آن عشقی که در وجود هر موجودی است، آشکار نیست، اما انسانی که به این عشق پی می برد، این عشق جلوه پیدا می کند.
گوش دار اکنون که عاشق می رسد بسته عشق او را به حَبل مِن مَسَد (با ریسمانی از لیف خرما)
چون بدید او چهره ی صدر جهان گوییا پریدش از تن، مرغ جان
وقتی وکیل، صدر جهان را دید، گویی روحش از تن پرواز کرد و مثل چوب خشکی افتاد... این حالتی که مولوی اینجا بیان می کند آن حالتی است که فرد موقع "مَحو" به او دست می دهد. در آن لحظه که وصل به معشوق می شود، حالت بی خویشی به او دست می دهد و "خود" از میان می رود.
شاه چون دید آن مُزَعفر رویِ او پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت: عاشق، دوست می جوید به تَفت چونکه معشوق آمد آن عاشق برفت
شاه (صدر جهان) وقتی چهرۀ زرد او را دید، از مرکبش پایین آمد و بسوی او رفت و گفت: عاشق، معشوقِ خود را به تفت (به شتاب و عجله) می جوید اما عجیب این است که وقتی معشوق حضور پیدا می کند آن عاشق دیگر نخواهد بود و فقط معشوق خواهد بود!
در ادامه مولوی می گوید:
عاشق حقی و حق آنست کو چون بیاید، نَبوَد از تو تایِ مو
ای انسان تو عاشق حقیقت هستی اما حقیقت چیزی است که وقتی بیاید دیگر من و خوداشعاری نمی ماند و امکان ندارد که هم تو یا من باشد و هم حقیقت...
و در ادامه در داستان "دادخواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام" این موضوع را باز می کند.
موضوع:
تکبیتیهای ناب،
خودشناسی،
ذهن،
سکوت،
شعر،
عرفان،
عشق،
مطالب دوستان،
مولانا
تا بحر نور
خلاصهنویسی از جلسه چهل و دوم از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
دفتر چهارم، بیت ۲۲٠٢
قبل از شروع داستان، مولوی در مورد عقل صحبت می کند و در یک تقسیم بندی، انسان ها را از این حیث سه دسته می کند. یکی، انسانی که عاقلِ تمام هست. یکی هم انسانی که نیم عاقل هست و یکی هم انسانی که عقل ندارد و غافل است. با این عنوان شروع می کند:
"علامت عاقلِ تمام و نیم عاقل و مرد تمام و نیم مرد و علامت شقیِ مغرورِ لاشَی"
عاقل آن باشد که او با مشعله ست او دلیل و پیشوای قافله ست
پیرو نورِ خودست آن پیش رو تابع خویش است آن بی خویش رو
مومن خویش است و ایمان آورید هم بدان نوری که جانش زو چرید
در دیدگاه مولوی، انسانِ عاقلِ تمام، انسانی است که از درونِ خودش روشن شده و حرکتش در زندگی بر اساس نورِ درون خودش است. کسی هست که بدون خود و نفس حرکت می کند، یعنی بی خویش رونده است.
دیگری که نیم عاقل آمد او عاقلی را دیده ی خود داند او
دست در وی زد چو کور اندر دلیل تا بدو بینا شد و چُست و جلیل
دستۀ دوم انسان های نیم عاقل هستند که مثل دسته اول (عاقلِ تمام) نیستند اما از دستۀ اول برای حرکت در زندگی شان کمک و راهنمایی می گیرند.
و دستۀ سوم:
و آن خری کز عقل جو سنگی نداشت خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثیر و نه قلیل ننگش آید آمدن خَلفِ دلیل
انسانی که به اندازۀ یک جو عقل ندارد، نه خودش عقل دارد و نه از آدم های عاقل پیروی می کند. این انسان نه می داند و نه می داند که نمی داند! راه را نمی داند و عارش هم می آید پشت یک راهنما حرکت کند.
این انسان:
می رود اندر بیابان دراز گاه لنگان آیِس و گاهی به تاز (آیِس: ناامید)
شمع نَه تا پیشوای خود کند نیم شمعی نَه که نوری کَد کند (گدایی کند)
نیست عقلش تا دمِ زنده زند نیم عقلی نه که خود مُرده کند
مُرده یِ آن عاقل آید او تمام تا بر آید از نشیبِ خود به بام
می گوید این انسان نه خودش شمع عقلی دارد که راهنمای خودش بکند و نه حتی نیم شمعی که بتواند از او نوری کسب کند. این چنین فردی، عقلی ندارد که دمِ زنده بزند. یعنی زندگی معنوی و حقیقی داشته باشد. نیم عقلی هم ندارد که خودش را پیشِ کسی که عقل دارد مرده کند. اگر انسان نادان نیم عقلی داشت می توانست خودش را در برابر یک خردمند و عاقلِ تمام تسلیم کند تا از نشیب گمراهی نجات یابد.
عقلِ کامل نیست خود را مُرده کُن در پناهِ عاقلی زنده سُخُن
می گوید اگر عقل کاملی نداری، خودت را در پناه انسان خردمندی که سخن اش زندگی بخش باشد تسلیم بکن.
موضوع:
خودشناسی،
زندگی،
شعر،
عرفان،
عشق،
محمدجعفر مصفا،
مطالب دوستان،
مولانا
زشت و زیبا
سالها پیش که با دوستان و احباب بسیار صمیمی دور هم جمع میشدیم و گاهی تا صبح بیدار مینشستیم به صحبت و ساز زدن و بازی و گل گفتن و گل شنیدن، یکی از دوستان، بواسطهٔ صمیمیتی که بینمان بود، اشعاری میخواند که جزو ژانرها و لطایف ادبی است.
این اشعار میان اهل ادب به نام "زشت و زیبا" شهرت دارد. ماجرایشان هم از این قرار است که مصرع اول هر بیت، مفهومی "زشت" و رکیک (بلحاظ عرف اجتماعی) به ذهن متبادر میکند اما وقتی مصرع دوم خوانده میشود، خواننده متوجه میشود مفهوم کلی بیت و از جمله مصرع اول، مفهومی ادبی، عاشقانه و زیباست.
البته داستانهایی هم حول و حوش این اشعار هست. از جمله اینکه نوشتهاند مثلاً فلان سلطان، جمعی از شعراء را در باغش جمع کرد و گفت: "من از این پلههای عمارت وسط باغ میخواهم بالا بروم. میخواهم در پلهٔ اول که پا میگذارم یک مصراع گفته شود که هجو من باشد و شاعرش مستحق قتل. اما در پلهٔ بعد که پا مینهم مصراع دوم گفته شود که معنای مصراع اول را کامل کند طوریکه تمام آن بیت، مدح و ستایش من باشد."
در ادامهٔ این یادداشت سه تا از بهترین "زشت و زیبا"هایی که شنیدهام را میآورم. البته "زشت و زیبا"های دیگری هم در ایمیلها و وبلاگها دیدهام، اما از نظر بار ادبی و بکار بردن صنایع و نیز لطافت و چیرگی شاعر بر شعر، چنگی به دل نمیزنند و دارای فخامت نیستند. لذا آنها را ذکر نمیکنم.
توجه: این اشعار 16+ هستند! اگر فکر میکنید خواندن آنها موجب توهین و ناراحتی شما میشود، میتوانید ادامهٔ مطلب را نخوانید.
شهری و روستایی
خلاصهنویسی سه جلسه از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
جلسات ۳۹ و ۴٠ و ۴۱
دفتر سوم، بیت ۲۳۵ به بعد
"داستان فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح (اصرار) بسیار" (بخش اول)
یادآوری این نکته که داستانهای مثنوی عمدتاً حکایت از درون ما انسان ها می کنند. شخصیت های این داستان ها در درونِ من و توی انسان هستند و شخصیت هایی بیرونی نیستند... این ها دقیقا عناصر درونی و روانی ما انسانها هستند. این نکتۀ خیلی مهمی است که در داستان "مرد شهری، مرد روستائی" هم جریان دارد. انسان، ذاتاَ با عشق و در پاکی روانی به دنیا می آید و ذهنی پاک و بدون صورت دارد. نفس و من که چیزی جز پندار نیست، چیزی جز صورت نیست، ساختۀ ذهن است و در انسان بصورت ذاتی وجود ندارد. انسان در طول القائاتی که از بیرون و محیط (جامعه، پدر، مادر، رادیو، تلویزیون، مدرسه و...) به او می شود، این القائات را می پذیرد که تو چیزی هستی، یعنی توی انسان از لحاظ ذهنی یک من و شخصیت ذهنی داری. این را به انسان القاء می کنند از کودکی و انسان هم بدلیل خامی، این القائات را می پذیرد و در نهایت گرفتارِ این پندارِ من و خود و هزاران بدبختی ای که نفس به همراه دارد، می شود... با حاکمیت نفس بر ذهن، انسان دچارِ چیزی شدن و "خواستن" می شود.
یکی از موضوعاتی که مولوی در داستان "مرد شهری، مرد روستائی"، به آن می پردازد این است که چه می شود که انسان اسیر "خواستن" می شود؟
خوب که چی؟!
قلعهٔ الموت را لابد میشناسی. نه؟ قلعهای است که در استان قزوین است و حدود هزار سال پیش شخصی بنام حسن صباح که نهضتی راه انداخته بوده و عدهای فدایی دور خودش جمع کرده بود، در این قلعه زندگی و حکمرانی میکرده. قلعهٔ الموت در ارتفاع حدود دو هزار متری ساخته شده بود و الان دیگر جز خرابهای، چیزی خاصی از آن باقی نمانده. اما طبیعت اطرافش بسیار دیدنی است.
نوجوان که بودم پسردایی کتابخوان و عشقرمانی داشتم که یک بار با آب و تاب و ملچ ملوچ فرهنگیاش از رمان تازهخواندهاش تعریف و تمجید میکرد: خداوند الموت. نوشتهٔ ذبیحالله منصوری. که دوستان یحتمل میدانند که تاریخدان و تاریخساز بودهاند ایشان! این رمان به ماجرای حسن صباح ظاهراً پرداخته است.
که فرداها گذشت
خلاصهنویسی جلسه بیست و دوم شرح و تفسیر مثنوی معنوی مولانا
داستان "فرمودن والی آن مرد را که این خاربن را که نشانده ای بر سر راه، برکن" از دفتر دوم، بیت ۱٢٢٧
مقدمهای در باب کتاب مثنوی:
گر شدی عطشان بحر معنوی فُرجهای کن در جزیرهٔ مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نَفَس مثنوی را معنوی بینی و بس
هر دکانی راست سودائی دگر مثنوی دکان فقر است ای پسر!
در این ابیات، مولوی بیان می کند که اگر می خواهید در مورد معنویت بدانید و طالب آن شده اید، در مثنوی این موضوعات را پیدا خواهید کرد و آن چیزی که مثنوی به تو هدیه می کند، فقر است! منظور از فقر، فقر مادی و نداشتن رفاهیات نیست. منظور از فقر در مثنوی، فنای "خود" و نبودن "من" است که اگر این امر تحقق یابد و در درون انسان "من"ی وجود نداشته باشد، چیزی که در آن می ماند، عشق است.
هیـچ
از شعر عقاب دکتر خانلری تفسیرهای اجتماعی زیادی شده است. من هم از ظن خود یارش میشوم و به مذاقم آنچه بنظرم میآید مینویسم.
خداحافظی
عرض میشود خدمت دوستان عزیز و خوانندگان این وبلاگ، که بنده راهی سفر هستم و تا مدت تقریباً زیادی در این سفر مارکوپولویی خواهم بود. لذا ممکن است نتوانم پاسخ نامههای دوستان را بدهم. (نه که قبلاً خیلی زود پاسخ میدادم!)
در همین راستا یک چند نکتهای را عرض کنم و زحمت را کم. گفتم "زحمت را کم کنم" و یادم افتاد به خاطرهای(مثل این آقای سهیل محمودی که هست!). یکبار با جمع دوستان و همراه با آقای مصفا داشتیم کوهپیمایی میکردیم. مسیر کوه به نزدیک درهای و پرتگاهی رسیده بود و ما درست لبهٔ این پرتگاه داشتیم راه میرفتیم. یکی از دوستان، مسعود نامی، آمد نزدیکم و در گوشم بشوخی گفت: "داود، بیا مصفا رو از همین بالا هلش بدیم پایین و قضیهٔ هویت فکری رو تمومش کنیم!".
حالا خدا را چه دیدی، شاید مارکوپولوی داستان هم یک بلایی در سفر سرش آمد و زحمت "نفس" و "شخصیت پنداری" و "تصاویر ذهنی" از سر شما کم شد!
موضوع:
خاطرات،
خبر،
طنز،
محمدجعفر مصفا،
مطالب دوستان
مشاهده
روزی روزگاری یک فرانسوی، یک آمریکایی، یک آلمانی و یک ایرانی در کافهای نشسته بودند و صحبتشان گل انداخته بود به اینکه علم و صنعت کشور هر کدام تا چه حد پیشرفته است.
فرانسوی گفت: "ما هواپیمایی داریم که تا ارتفاع بیست هزار پا بالا میرود. (هر "پا" یا همان "فوت" حدود سی سانتیمتر است.)
آمریکایی گفت: "ما هواپیمایی داریم که سی هزار پا بالا میرود."
لافیان
میگویند شخصی را در شهر کتک مفصلی زدند و او پا به فرار گذاشت و رفت کیلومترها دورتر به شهر خودش، به محلهاش، داخل منزلش، در را قفل کرد و رفت بالای پشتبام منزل و رو کرد به طرف شهری که در آن کتک خورده بود و داد و فریاد و فحش و نفسکش طلبیدن که "پدرتان را درمیآورم. میکشمتان و ...".
همسر او از پایین، داخل حیاط، صدایش میزد که: "بیا پایین مرد. خون به پا نکن."!
جوانمرد یا مخنث؟
ماه رمضانی چه چیزهایی به فکر آدم میرسد. یا حضرت عباس به داد بندگانت برس! توبه، توبه!
میگویند: مردی با زنی زنا میکرد و در همان حال چشمان خود را بسته بود. زن پرسید: چرا چشمانت را بستهای؟ مرد جواب داد: نمیخواهم نگاهم به نامحرم بیافتد!
جامعه جان، سفارشهایت به رعایت اخلاق، هلاکم کرده است.
حلوا
عکس فوق از جلسهٔ پنجاه و چهارم گروه خمر کهن است. در پارک طالقانی و روی زیراندازی بیادماندنی که دیگر یکی از اعضای گروهمان شده بود. آن فلاسک چای سفیدقرمز، جلد اول شرح مثنوی کریم زمانی و دیوان حافظ جیبی با آن عکسهای مینیاتوری کج و معوجش که آدم را از هر چه حور و پری است فراری میداد و به احسنالخالقین بودن ارباب، شک!
عکاس این عکس علی آقای پاداش که آنوقتها "عکاسباشی" صدایش میکردیم، حالا "بابا علی"، همیشه کولهٔ کوهنوردیاش به دوشش بود و وقتی آن را باز میکرد مثل اتاقی که تخته سیاه سهبُعدی آقای ووپی در آن بود، همهٔ محتویاتش بیرون میریخت و از تخم مرغ تا خود مرغ در آن پیدا میشد.(تحول در ضربالمثل ناشی از جبر زمانه است.) باور نمیکنی اما حتی بالشت خواب هم در کولهاش بود! و بعد از جلسه به لطف و لطافت آن، چرتی هم میزد.
ماه مبارک!
گیرند همه روزه و من گیسویت
جویند همه هلال و من ابرویت
از جملهٔ این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است، آن هم رویت
اشعار
معمولاً وقتی آدم در خط خودشناسی و انسانشناسی میافتد رفته رفته علاقمند به شناختن موجود انسان بمعنی عام آن میشود و دوست دارد ریشهها و گذشتهٔ این موجود خاص را بشناسد. اینکه اصلاً چطور بوجود آمده و چه شده که ذهن و مغز و زندگی او شکل امروزیاش را پیدا کرده.
برای این کار هم باید به عقب و عقبتر برگردد. اینکه انسانهایی که در قبیلهها زندگی میکردند و یا انسانهای اولیه و نئاندرتال چگونه بودهاند، برایش جذاب و جذابتر میشود. عقاید و نگاه آنها به هستی، طرز زندگیشان، حتی فیزیولوژیشان موضوعات جالبی برای شناختن میشود. در دوران دانشجویی درسی داشتیم بنام "ادیان ابتدایی و قدیم"(Primitive Religions) که برایم یکی از جذابترین دروس هنگام تحصیل بود. یاد آقای علمی بخیر. در این درس به بررسی شکلگیری جوامع قبیلهای، ریشهٔ ادیان و باورهای انسان میپرداختیم. علاقه به این درس باعث شد رفته رفته به Anthropology علاقمند شوم که قصهٔ خودش را دارد.
مهتاب
برای فارسیزبانها اینکه میتوانند متون پرمحتوایی مانند مثنوی معنوی را بخوانند و نسبت به غیرفارسیزبانها راحتتر آن را درک کنند، البته موهبتی است. از این موضوع برویم بالاتر، اینکه انسان بطور طبیعی و ذاتی و از ابتدای تولدش در جایگاه معنوی عالیئی قرار دارد و اینگونه نیست که از جایگاهی پست (بلحاظ معنوی) متولد شود و مجبور باشد مراحلی طی کند تا به جایگاهی عالی برسد، هم موهبتی است. این ثروت معنوی ذاتی تشبیهاً "به ارث" به او رسیده است. مانند آپارتمانی در طبقهای بسیار مرتفع با دیدی از اوج، که از پدرت ارث بردهای.
اما متاسفانه فرهنگ، نحوهٔ رفتار و دقیقتر بگوییم، محتویات ذهنیئی هم بعداً به او تزریق شده که باعث میشود آن میراث ارزشمند را اینگونه زائل کند. بجای نشستن در بالکن، نوشیدن چای قند پهلو و از آن بالا مهتاب زندگی را در سکوت تماشا کردن، رخت و لباس هویت و هستیاش را روی ماه پهن میکند.
ماه نورافشانی میکند و ذهن همچون غربتیهای قرشمال حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند!
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر هستی خود میتند
---
+ دوستانی که در ملبورن(استرالیا) هستند، احتمالاً در این چند روزه صحبتی و جلسهای بگذاریم.
(شانزدهم جولای 2012)
ناپرهیزی
پانویس عزیز، سلام و درود.
دوست داشتم این ویدیو را به شما نشان دهم، البته امیدوارم قبلا ندیده باشید. یک تمثیلی هست از کتاب جمهور افلاطون.
فأین تذهبون
عرض میشود حضور انورتان که خواجه شمسالدین خان جان میفرماید که:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بیت سوم است از غزل معروف "الا یا ایهالساقی...". شرح و توضیحهایی که بر این بیت شده بجز یکی، چنگی به دل نمیزنند. چون عرفانی نیستند. ما هم که میدانی مذاقمان خو گرفته به معنی باطنی کردن و بدون تأویل خماریم. این بود که سری نه سرسری به چند شرحی که از غزلیات حافظ دم دست داریم زدیم ببینیم چه گفتهاند اما حرف مایهداری از آنها بیرون نیامد.