مدتی است که پادکستی نگفتیم و "شد ایامی چند". مجال خوبی هم شد تا دوستان عارف نظرشان را دربارهٔ سئوال مطرح شده بنویسند. همهٔ نظراتی که در مورد پادکست «دل و گل» از طریق سایت، صفحهٔ فیسبوک و ایمیل دریافت کردهام را بطور یکجا در این فایل پیدیاف آوردهام و در این یادداشت سعی میکنم در مورد موضوع مطرح شده نکاتی را بگویم.
اول در مورد برخی نظرات دوستان: ضمن اینکه خیلی از دوستان موضوعات جالبی مطرح کردهاند، بعضیها فرض اصلی مسئله را در نظر نگرفتهاند، و یا اصلاً فرض را تغییر دادهاند و سپس به پاسخ پرداختهاند! در مسئله (گزینهٔ سوم) کاری به اینکه چرا تاجر اصلاً میخواهد تجارت کند و پول بدست آورد نداشتهایم. آن، موضوع دیگری است. ما متمرکز شده بودیم روی قصد و نیتش از خرید ماشین. حال آنکه بعضی دوستان بسراغ این رفته بودند که اصلاً چرا انسان باید تجارت کند! چرا باید پول بیشتر تحصیل کند! اینها حرف دیگری است که در این پادکست منظور، مطرح کردن و پرداختن به آنها نبوده است.
اما پاسخ مسئله: بنظرم روشن بود. همانطور که دوستی حکایت شخصی را بیان کرده است که میخ اسبش از طلا بوده و بر زمین کوبیده بوده و کسی از او میپرسد «تو که آدم عارف مسلکی هستی چرا میخ اسبت از طلاست؟!» و او میگوید: «میبینی که آن را بر گل کوبیدهام، نه بر دل!»، پاسخ گزینهٔ سوم این است که خیر، عوض کردن ماشین فرد تاجر به رولزرویس در راستای نفس نیست. چرا که در فرض مسئله گفتیم او با آگاهی از این موضوع که این ماشین در نظر دیگران معتبر است و لذا برای کار و تجارت وی اعتبار میآورد، رولزرویس را میخواهد بخرد، نه اینکه رولزرویس برایش آرامش خاطر بیاورد. یا اینکه بلحاظ روانی تکیه بر آن کند. و از اعتبار آن برای شخصیتش پشتوانه بسازد.
بنابراین همانطور که برخی دوستان هم اشاره کردهاند، مهم اینست که هر کاری میکنیم با آگاهی باشد. اگر این آگاهی باشد، چیزی به روانمان نمیچسبانیم و تکیهٔ روانی هم به چیزی نمیکنیم. لذا بود و نبودش برایمان فرقی ندارد. مثل یک ابزار از آن استفاده میکنیم. ابزاری مفید. دوستان ابزار آلاتی این نکته را بگمانم خوب دریابند!
اما آن سئوال دوست بنده که آیا خواندن دکترایم را ادامه بدهم یا نه (در حالیکه فهمیدهام تا بحال درس خواندنم فقط برای کسب شخصیت بوده است)، از این جهت با مسئلهٔ تاجر و رولزرویس مرتبط است که اگر این دانشجو (بعد از آگاهی از مطالب خودشناسی) دیگر بداند و آگاه باشد که از آن مدرک دکتری میتواند استفادهٔ ابزاری کند برای پذیرفته شدن در جایی برای کار و کسب درآمد خوب، بدون آنکه بلحاظ روانی به آن (در حقیقت به اعتبار آن) بچسبد و از آن (از اعتبار مدرک) برای خودش شخصیت بسازد، خیلی هم کار مفید و پرمنفعتی میکند که آن مدرک را میگیرد و درس خواندنش را ادامه میدهد.
اما اینکه علاقه دارد به آن رشته یا نه، موضوع دیگری است. در این حالت دیگر من و تو نمیتوانیم نظر دهیم که ادامه بده یا نه. خود او است که بطور اتوماتیک ادامه میدهد یا نمیدهد. مثل اینکه کسی مثلاً پرتقال دوست دارد یا ندارد. اینکه دیگر روشن است و بحثی ندارد. (اما میدانی که متاسفانه برای خیلی از ماها حتی روشن نیست که چه دوست داریم و چه دوست نداریم؟!)
نکتهای حاشیهای: درگیر شدن تاجر و نیز دانشجو در بازار کار و لولیدن میان کسانیکه در اعتباریات غرقند، خواهی نخواهی بخاطر اینکه انسان، موجود تاثیرپذیری است (و چه موجودی تاثیرپذیر نیست؟!)، ناخواسته
سودائیان عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکیست
دو بیتی هم از مثنوی در این رابطه بگوییم. میفرماید:
مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه
آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش
کسی که اعتباریات(مال و زر سمبل اعتباریات است) را پشتوانهٔ شخصیتش میسازد، مانند آدم کچلی است(کل) که با گذاشتن کلاه بر سرش، سعی در پنهان کردن کچلی خود دارد. یعنی چون رواناً انسان پوچی است (چون تکیهاش بر ذهنیات و خیال است)، با چسبیدن به ارزشهای اعتباری (که در حقیقت ارزشهایی هستند که خودش در ذهنش برای آنها اعتبار قائل است!)، میخواهد احساس امنیت کند و لذا به آنها پناه میبرد.
اما کسی که در کیفیت سکوت ذهنی، بیاعتباری و تکیه بر هیچ، تکیه بر عدم و لذا تکیه بر عشق است و بهمین خاطر دارای روانی سالم و شاداب و باطراوت و سبک است (زلف جعد و رعنا دارد)، اگر ذهناً به هیچ چیز هم تکیه نداشته باشد و از هیچ چیز برای خودش شخصیت نسازد، چه "مالک" چیزی (رولزرویسی، دکترایی) باشد و چه نباشد، همچنان احساس سبکی و شور و شعف و انبساط را دارد. نه از ثروت برای خودش شخصیت میسازد و نه از فقر. نه از رولزرویس و نه از گلیم و ماست و چیپس درویشی.
پس جان کلام اینکه هر دو موضوع تاجر و دانشجوی دکتری به این بستگی دارد که من تاجر یا من دانشجو از آن رولزرویس یا مدرکم برای خودم هویت بسازم یا نه. آگاهی حرف اول و آخر را میزند. آگاهی!