بازی با کلمنس




   در مهمانی بودیم بزرگتر‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند، بسمت بچه‌ها آمدم، ببینم این‌ها چکار می‌کنند. کنراد نقاشی می‌کشید، قلم را از دستش گرفتم یک کمی براش نقاشی کشیدم و او هم با تخیلاتش و فانتزی‌هایش اونو کامل می‌کرد و دوباره قلم را به دست من می‌داد، خیلی لذت بخش بود نقاشی کشیدن با کنراد شش ساله. بیشتر دوست دارد تنها بازی کند، و کلی هم به سرو وضع خانه می‌رسد و حواسش به همه چیز هست، حتی به بشقاب غذایش نگاه می‌کند و اونو می‌ره عوض می‌کند و می‌گوید این یکی قشنگه عکس گل داره. 

   بسمت کلمنس چهار ساله اومدم. ازم درخواست کرد که باهاش بازی کنم. قبول کردم، نشستیم و با هم شروع به بازی کردیم. بازی جدیدی بود، قواعد بازی را نمی‌دانستم، او برایم توضیح می‌داد. هر سنجابی پانزده تا بلوط جمع می‌کرد برنده بود. کلمنس دفعه اول برد خیلی هیجان زده شده بود. گفت من بردم تو باختی. این برد خیلی بهش مزه داده بود تقاضا کرد که یکبار دیگر هم بازی کنیم. وقتی دیدم اینقدر از بردن لذت می‌برد راه را برایش باز می‌کردم که خوشحال شود. دفعه دوم هم برنده شد و چقدر خوشحالی می‌کرد و می‌گفت من هی می‌برم و تو هی می‌بازی. یکهو متوجه شدم که چقدر برای این پسربچه چهارساله مهم هست که ببرد. بهش گفتم کلمنس مهم نیست که کی می‌برد و کی می‌بازد، مهم این هست که بازی می‌کنیم و این خوبه. ولی اون گوشش بدهکار نبود و هی این جمله را تکرار می‌کرد. خلاصه رفت و چند بازی دیگر آورد. یک عالمه بازی که از توش منچ را می‌شناختم، شروع کردیم به بازی منچ. با قواعد این بازی آشنا بودم و می‌دونستم چطوری بازی کنم. بازی کردیم، تا اینکه دو تا از مهره‌هایم را در داخل خانه بردم و کلمنس یکی. و سومین مهره‌ام هم داشت نزدیک خانه می‌شد. این بچه یکهو آشفته شد، شروع کرد به سرو صدا کردن، بالا پایین پریدن، و تاس را جاهای دور پرتاب کردن. می‌گفتم کلمنس تاس را همینجا روی میز بیانداز، ولی او دیگه گوشش بدهکار نبود، ضرورت بردن برایش مهم شده بود و خیلی هیجان زده بود، و به هر بهانه‌ای می‌خواست برنده شود. 

 این بچه را زیر مشاهده خود گرفتم و حرکاتش را و هیجاناتش را نگاه می‌کردم که چطوری امکان دارد یک بچه چهارساله که با فطرتش زندگی می‌کند، اینگونه از باختن می‌ترسد و اینگونه برای به هر قیمتی بردن، تلاش می‌کند. یکهو قوانین بازی را عوض کرد، وقتی مهره او را زدم که بیرون برود، می‌گفت نه نباید منو بیرون بیاندازی با هم در اینجا می‌مانیم، گفتم باشه. تا اینکه نوبت اون شد و مهره منو زد و خوشحالی می‌کرد. گفتم نه کلمنس خودت گفتی که بیرون انداختن وجود ندارد. بچه خیلی باهوشی هست قبول کرد. دروغ لفظی را هنوز یاد نگرفته، وقتی چهار می‌امد می‌گفت چهار، وقتی یک می‌آمد می‌گفت یک، ولی در عوض کاری می‌کرد که وقتی یک می‌آمد، دوباره و سه باره تاس را می‌انداخت که پنج یا شش بیاید، می‌گفت یک کسل کننده است، دوستش ندارم. اواخر بازی نزدیک خانه من می‌شد و مهره منو که در خانه بودم کاملا بیرون می‌آورد که یعنی از اول شروع کن و فکر می‌کرد من متوجه نمی‌شوم. کمی مانده بود مهره آخرم به خانه برسد، کلمنس شش نمی‌آورد انقدر بالا پایین می‌پرید و سرو صدا می‌کرد تا اینکه یکهو شش آورد و بجای رفتن راه معمولی با یک دو، خودش را عقبی به خانه رساند و شتابزده و سریع، به یک چشم بهم زدن، مهره‌ها و بساطش را جمع کرد و رفت. 

نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم، از یک طرف خیلی بامزه و خنده دار بود، چرا که او شوخی بلد نبود و خیلی جدی این کار‌ها را انجام می‌داد، ولی از طرفی همش فکر می‌کردم که یک بچه چهارساله با فطرتش زندگی می‌کند و تا حدوده ده سالگی اینگونه هست، و هیچ ضرورت بردن و به جایی رسیدن و شدن برایش مطرح نیست. چطور این بچه وقتی می‌برد خیلی برایش مهم بود و خوشحالی می‌کرد و وقتی هم به باختن نزدیک می‌شد، بکل سیستم دفاعی‌اش بکار می‌افتاد و با هر حیلتی، با تغییر قوانین و یا هر کار دیگری می‌خواست به قله برنده شدن برسد.

کرفس!

---
مطلب فوق را دوستی فرستاده است.