دوستی دارم که اهل کرهٔ شمالی است. دربارهٔ زندان انفرادی و اینکه چقدر گذراندن آن دشوار است صحبت میکند. موضوعی که این روزها زیاد از آن میخوانیم و میشنویم. من هم شنیدهام گفتهاند که هر روز زندان انفرادی را باید معادل ده روز برای متهم (یا مجرم) محسوب کنند.
"لکن نباید اینطور باشد"! یعنی قاعدتاً انسان نباید از تنها بودن دچار سختی شود. اما خوب، انسان متاسفانه اینطور شده که برایش سخت است خودش را تحمل کند، با خودش باشد. حتماً باید بوسیلهٔ ارتباط – از هر نوعش، ارتباط با انسانها، با کتاب و مجله و اینترنت، و از همه بیشتر با فکر و خیال) – خودش را مشغول و غافل نگه دارد. و الا اگر آدمی از خزینه و کان قند سکوت درونیاش تغذیه میشد، دیگر نیازی به این مواد مخدر نداشت. اما متاسفانه واقعیت اینست که اینطور نیست.
آنچه در ادامه میخواهم بگویم دربارهٔ مرگ است و ارتباط آن با زندان انفرادی. و ابتدا این را بگویم که به این دلیل ساده که هیچکس تا امروز از «آن دنیا» برنگشته، نمیتوانیم دربارهٔ آن به قطع و یقین صحبت کنیم. بقول آن نیشابوری:
از جملهٔ رفتگان این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟!
آنهایی هم که ادعا میکنند مرگ را تجربه کردهاند و از آن صحبت میکنند، آن چیزی که تجربه کردهاند، مرگ نبوده. اگر مرگ بود، پس چرا الان زندهاند؟! مرگ آن است که بروی و برنگردی.
کاری نداریم. اما از روی شواهد و قرائن چیزهایی برمیآید و اصلاً بر هم نیاید، کاری به «آن طرف» نداریم و این حرف در مورد وضعیت کنونی انسان هم صدق میکند. حالا کدام حرف؟ میگویم.
در نظر بگیر که حبس ابد در انفرادی برایت حکم بخورد. و هیچ وسیلهٔ ارتباطی اعم از همانها که گفتم (تلوزیون، روزنامه، کتاب، اینترنت و...) در اختیارت نباشد. علاوه بر آنها، فکر و خیال کردن هم از تو گرفته شده باشد! یعنی تنهای تنها، آن هم تا ابد. آیا میتوانی اینطور با خودت باشی و بمانی؟ یعنی با وجود حقیقی خودت تا ابد زندگی کنی؟ (روشن است که بحث ما بر سر خوراک و لباس و اینجور چیزها نیست. آنها مهیا.)
میخواهم بگویم مرگ یعنی روبرو شدن و ماندن با خودمان تا ابد الدهر. حالا هر قدر انسان (یعنی هر فرد) حقیقتش زلالتر، شیرینتر، شفافتر، آرامتر و در یک کلام سالمتر باشد، این انفرادی ابدی برایش گواراتر است.
جلالالدین خان حرفهای روشنی در این مورد دارد:
مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست
آینهٔ صافی یقین همرنگ روست
پیش ترک آیینه را خوشرنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
آنک میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار!
روی زشت توست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستهست ار نکوی است ار بد است
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
بخواهیم و نخواهیم همگی (و البته به تنهایی، و نه دستهجمعی!) به این انفرادی ابدی خواهیم رفت. شوخی هم ندارد و فرضیه هم نیست! اما انسان میتواند بوسیلهٔ مراقبه این انفرادی را قبلاً تجربه کند. بامید اینکه ما از صمیم قلب، خواهان آزادی از این انفرادی نباشیم و برعکس، مشتاقش باشیم.