تمام روز را رفته بودیم کوههای درکه. شب شده بود و داشتیم برمیگشتیم خانه، پارسال تابستان حوالی شهریور. آقا مصطفی با آن پراید همهکارهاش ما را ایستگاه متروی عباسآباد (بهشتی) پیاده کرد. رفتیم پایین که سوار قطار شویم. از بلیطفروشی که گذشتیم درست ابتدای پلهها رو به پایین، این تابلو را گذاشته بودند. یعنی هم عجله نکنید، هم اینکه راه از این طرف است!
بندگان خدا قصد و نیت بدی نداشتهاند، لابد میخواستهاند صرفهجویی در مصرف تابلو کنند که اینطوری «تابلو» از آب در آمده و تبدیل به سوژهای وطنی شده. آقا رضا تا آن را دید گفت «این، عکس گرفتن داره» و من هم گرفتم. چون همان موقع چیزی بذهنم رسید.
بچه که بودیم گاهی همهٔ خانواده و فامیل بار و بنه را میبستیم و راهی امامزاده داود، که حوالی تهران است، میشدیم. آن موقعها مثل الان راه ماشینرو نداشت، مالرو بود. یعنی با قاطر و (ببخشید، ببخشید!) الاغ باید میرفتیم. جوانها البته پیاده. راهش هم کوهستانی و پر از درههای خطرناک بود.
یادم هست وقتی در راه بودیم عدهای تعریف میکردند که اهالی امامزاده داود را اگر دیدید، اصلاً نترسید! از قیافهشان تعجب نکنید و بروی خودتان نیاورید که صورت غیرعادیئی دارند. ما هم میپرسیدیم «چرا؟ مگر چطوری هستند؟» و میگفتند «این اهالی باعث بانی کشته شدن امامزاده داود بودهاند. دشمنان امامزاده داود دنبال ایشان بودهاند. امامزاده به اهالی اینجا که میرسد به آنها میگوید اگر کسی پشت سر من آمد نگویید از این طرف رفتم، بگویید از آن طرف رفتم. وقتی دشمنان لعین به اهالی رسیدند، اهالی با دستهایشان جهت مخالف راهی که امامزاده رفته بوده را نشان دادند ولی با چشم و لبشان جهت حقیقی را. و همین موضوع باعث شد دشمنان، امامزاده را پیدا کنند و به قتل برسانند. و از آن موقع به بعد، چشم و لب اهالی همانطور کج مانده.»
ما هم که بچه بودیم باور میکردیم. البته دوران کودکی که گذشت، در نوجوانی و جوانی هم که رفتیم امامزاده داود و حتی آخرین باری که رفتم و با خودم عهد کردم بخاطر شلوغیاش دیگر آنجا نروم، حتی یک نفر از این اهالی که با آن ریخت و قیافه باشد را ندیدم. ولی خوب چون همه میگویند، لابد راست بوده!
تابلوی ایستگاه عباسآباد مَثل همان قسم حضرت عباس خوردن است که آن حاج خانم در حالیکه خروس همسایه را زیر چادرش پنهان کرده بود و دم خروس از وسط چادر بیرون زده بود، به صاحبخروس میگفت که «به حضرت عباس من ندیدمش!»
تمام در و دیوار شهر پر است از آیات و احادیث و دعوت به اخلاقیات، اما آنچه جامعه و روند تربیتی آن ما را به سویش سوق میدهد، برعکس آن است که توصیه میکند. میگوید: "چرا شتاب میکنی؟ عجله کار شیطان است."، اما عملاً وضعیتی برای انسان بوجود میآورد که آدمی دروناً هول است. احساس عقبماندن از دیگران دارد. احساس غبن و ضرر دائمی میکند. احساس میکند همه رفتهاند و قطار پیشرفت را سوار شدهاند و فقط من بدبخت هستم که از قطار جاماندهام. پس چرا عجله نکنم؟ چرا دائماً درونم هول و هراس نداشته باشم؟ بگذار هی به جان خودم نق بزنم، به روانم سک و سیخونک بزنم، بلکه شاید باعث شد من هم بدوم و به قطار برسم. پیشرفت کنم و مثل این همه آدم خوشبخت باشم."
به کجا چنین شتابان؟!