نرخ زعفران



شو دراز و مه‌ بلند 
دلم نیگر جا


رضا



    نائین هستیم. می‌گویند این شهر قسمتی دارد بنام "بافت تاریخی" که محله‌های قدیمی شهر آنجاست. با کمی پرس و جو و سعی و خطا بالاخره بافت تاریخی‌اش را پیدا می‌کنیم.

بسر نمی‌شود




.: لینک فایل موسیقی :.


   اگرچه ارتباط اصیل با موسیقی (و هر چیز) ارتباط بدون دخالت الفاظ است، اما اگر شما هم خواستی مثل من فضولی کنی و از بهشت زیبای این آواز خارج شوی، ترجمهٔ آن را از فرشتهٔ عزیز تقاضا کردم و محبت کرده‌اند برایم نوشته‌اند:

حمالی



   قبلاً در یادداشتی یا شاید پادکستی گفته بودم که یکی از پدیده‌های جالبی که در سرزمین کانگرو‌ها دیده‌ام، خانواده‌هایی هستند که سالهاست از وطنشان (مثلاً ایران) هجرت کرده‌اند و علی‌رغم اینکه مدتهاست اینجا زندگی می‌کنند، از نظر اجتماعی با هیچ خانواده و اجتماعی رابطه برقرار نکرده‌اند و در نوعی انزوای خودخواسته بسر می‌برند. ملاک‌ها و ارزشهای‌‌ همان زمان جامعه‌ای که آن را ترک کرده‌اند را هنوز همراه خود دارند و بر اساس آن‌ها تصمیم‌گیری و زندگی می‌کنند.

   چند روز پیش موقعیتی پیش آمد و در نمونه‌ای دیگر از چنین جمعی قرار گرفتم. دو نفر اختلافشان بود. یک آقا و خانم. آقا به مادر آن خانم می‌گفت آیا دختر شما فلان مشکل را دارد و شما از من پنهان می‌کنید؟ و پاسخ مادر این بود: «نه، دختر من هیچ مشکلی ندارد، اسم نگذار روی بچهٔ من!»

ای مرتضی!



   فرصتی است تا به بعضی موضوعاتی که دوستان از طریق ایمیل مطرح کرده‌اند بپردازم.

 کیمیا: سلام آقای پانویس. من اکثر مطالب شما رو سعی کردم گوش بدم و هر روز به سایتتون سری می زنم. من 24 سالمه و از دوران راهنمایی در این مسائل جستجو و مطالعه می کردم و تغییرات خیلی زیادی کردم ولی در این دوره از زندگیم طوری شده ام که نمیدونم هدفم باید چی باشه یه جورایی دچار سرگردونی شده ام. معتقدم هر لحظه، لحظه بعدمو می سازه بنابراین سعی میکنم درست زندگی کنم ولی الان نمی دونم باید چه تغییری کنم کلا باید چه کنم به زندگیم معنا بدم یا چیزهایی بیشتری یاد بگیرم؟ دچار سکون شدم!
یوگا و گاهی مدیتیشن می کنم ولی الان یه جورایی داره همه این مسائل برام بی معنی میشه و فکر میکنم من همش دارم حرفهای شما، مولوی، ... گوش می دهم و اجرا می کنم و قبول کردم درست زنذگی کردن یعنی این، ولی من دوست دارم خودم به اینها برسم من فقط دارم اطاعت می کنم و دیگه این جور دوست ندارم باشم. چه طور می تونم خودم به اینها برسم؟ کلا خیلی به پوچی رسیدم و واقعا نیاز به کمک دارم. ممنون از شما.

پانویس: دو سئوال مطرح کرده‌ است: یکی اینکه "هدفم باید چی باشه" و "چه کنم به زندگیم معنا بدم" که هر دو یکی هستند و دوم اینکه "چطور می‌تونم خودم به اینها برسم؟"

   در مورد سئوال اول: یک اصطلاحی هست reading between lines  یعنی بنوعی دلالت ضمنی. پاراگراف اول نامه بطور ضمنی این مطلب را می‌رساند که شخص بخاطر هجوم فشارهای پنهان و نادیدنی جامعه و اطرافیان به ذهن او، دچار این شک شده است که "همه دنبال چیزی هستند و هدفی دارند، اما من ندارم". از طرفی با خودشناسی متوجه پوچ بودن "هدف"هایی که جامعه برای انسان‌ها تعیین می‌کند، شده است و از طرفی فشار اتوریتگی جامعه هنوز بر فرد هست و رهایش نمی‌کند. اینکه می‌گوید "زندگی‌ام بی‌معنا شده" و "چه کنم که به زندگیم معنا بدهم"، بخاطر اینست که فکر می‌کند دیگران که (ظاهراً) با شور و شوق دنبال کار و زندگی و دنبال کردن "هدف"ها و امید و آروزهایشان هستند، زندگی‌شان معنی دارد! در حالیکه اگر فرد واقعاً در شور زندگی باشد(آنچه محصول خودشناسی است)، احساس پوچی و بی‌معنی بودن نباید وجود داشته باشد.

   سئوال دوم: بارها در جلسات گفته شده که این حرفها را به عنوان یک سری عقیده و باور نپذیریم. پذیرفتن یعنی کوری. یعنی تو(مولانا یا هر کس) به من بگو زندگی چطور است و من هم می‌پذیرم! انسان خودش باید زندگی کند، زندگی را ببیند و تجربه کند.

   اما یک پیشنهاد و راهکاری که همیشه هم در جلسات از قول مثنوی گفته‌ام را برای این دوست دارم، اما با رویکردی تازه:

حیاتي!



    زنگ زده است که «اگر ممکن است وقتی تعیین کنید بصرف عصرانه مهمان من. موضوع مهمی در زندگی‌ام پیش آمده و باید با شما صحبت کنم.» استاد هم (که این احقر الحقراء و افقر الفقراء باشد!) پس از ناز فراوان که «فرصت ندارم»، «وقتم پر است» و «در حال نوشتن تحقیق هستم» و غیره، نهایتاً بخاطر چای و عصرانه هم که شده(!)، زمانی را مشخص می‌کند برای دیدار. 

   کافه‌ای‌ است خلوت و آرام، با طراحی دکور ساده و زیبا. جز ما، خانم و آقایی هم چند تا میز آنطرف‌تر نشسته‌اند و گویی برای هم دارند جوک تعریف می‌کنند. هر از چند لحظه‌ پقی می‌زنند زیر خنده و برای اینکه سکوت کافه را نشکنند خودشان را کنترل می‌کنند که صدایشان بالا نرود. اما باز بعد از چند دقیقه...  و چه از ته دل می‌خندند! یکبار قاشق یکی‌شان از روی میز افتاد زمین و به همین افتادن باز ریسه رفتند.