حیاتي!



    زنگ زده است که «اگر ممکن است وقتی تعیین کنید بصرف عصرانه مهمان من. موضوع مهمی در زندگی‌ام پیش آمده و باید با شما صحبت کنم.» استاد هم (که این احقر الحقراء و افقر الفقراء باشد!) پس از ناز فراوان که «فرصت ندارم»، «وقتم پر است» و «در حال نوشتن تحقیق هستم» و غیره، نهایتاً بخاطر چای و عصرانه هم که شده(!)، زمانی را مشخص می‌کند برای دیدار. 

   کافه‌ای‌ است خلوت و آرام، با طراحی دکور ساده و زیبا. جز ما، خانم و آقایی هم چند تا میز آنطرف‌تر نشسته‌اند و گویی برای هم دارند جوک تعریف می‌کنند. هر از چند لحظه‌ پقی می‌زنند زیر خنده و برای اینکه سکوت کافه را نشکنند خودشان را کنترل می‌کنند که صدایشان بالا نرود. اما باز بعد از چند دقیقه...  و چه از ته دل می‌خندند! یکبار قاشق یکی‌شان از روی میز افتاد زمین و به همین افتادن باز ریسه رفتند.

-  دو ماهی می‌شود که نامزد هستیم... نامزد که نه راستش، دوستیم. خیلی احساس خوبی از این دوستی داشتم. بخصوص که می‌گفت خیلی به من علاقه دارد. برایم هدیه‌های دوست‌داشتنی‌یی خریده و خیلی بمن در همین مدت کوتاه محبت کرده. بخصوص که همیشه بمن می‌گوید «دوستت دارم.»

-  خوب! 

-  کمی می‌ترسیدم که بمن راستش را نگوید و مرا دوست نداشته باشد. چند روز پیش رفته بودیم رستوران با هم. بخودم گفتم باید بدانم برای چی من را دوست دارد. فکر کردم چه چیزی در شخصیت من دیده است که برایش جذاب بوده و به آن ویژگی شخصیتی من جذب شده. این بود که سر میز نهار دل به دریا زدم و ازش پرسیدم: «چرا می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»

   وقتی در کمال ناباوری من در جوابم گفت: «چون می‌خواهم از تنهایی دربیام و خانواده درست کنم»، می‌خواستم تمام بشقاب‌های میز رو بکوبم توی سرش! انگار من اصلاً براش مهم نبودم... خیلی ناراحت شده‌ام. حالا نمی‌دانم آیا واقعاً وقتی می‌گوید «دوستت دارم»، راست می‌گوید یا نه. آیا من را، شخصیتم را دوست دارد یا نه. چرا نمی‌رود با یکی دیگه ازدواج کند؟ از کجا می‌توانم بفهمم من را واقعاً دوست دارد؟

---

   آن مرد جوان را دورادور می‌شناختم. حیف بود! رویهم رفته پسر نازنینی بود. ساده، و بدور از زیرکی و حقه‌بازی. چند باری که در گشت و گذارهای دسته جمعی دیده بودمش، وقتی صحبت می‌کرد ملاحظه و سیاست‌بازی نمی‌کرد. حرف دلش را می‌زد و به عواقب حرفش نمی‌اندیشید. بنابراین می‌دانستم نقل ماجرا توسط میزبان بنده، به واقعیت نزدیک است.

   این ویدیو را ببین:



   طبیعت هر موجودی، از جمله من و توی انسان، برای صیانت نفسش (نگهداری از وجود خودش) و راهبری زندگی خودش، عمل می‌کند. (حتی پدیده‌هایی مانند از خود‌گذشتگی و ایثار، و حتی موجوداتیکه (چه انسان و چه حیوان) خودشان را از بین می‌برند، نهایتاً بدلیل بقا (یا تصور بقا) است.) وقتی از یک دیدگاه بالا و کلی‌نگر به زندگی نگاه کنیم، می‌بینیم محور حیات بر ادامهٔ بقاست. لذا هر کاری که یک موجود می‌کند و به آن اشتیاق دارد در درجهٔ اول برای بقای خودش است.

   انسان از وقتی خود‌محور می‌شود این کلی‌نگری و نگاه از اوج به زندگی را از دست می‌دهد. چرا که محور زندگی‌اش شده است مرکز «خود». و اگر کسی واقعیت ساده‌ای مانند اینکه «من برای این می‌خواهم با تو ازدواج کنم که از تنهایی دربیایم و خانواده درست کنم» را به او بگوید، بدلیل اینکه در آن، هیچ بویی از آن مرکز («خود») نیست، آن را بشدت پس می‌زند و ناراحت می‌شود. 

  «خود»محوری برای زندگی مشترک بسیار مخرب و رنج‌آفرین است. زندگی مشترک (چه از نوع ازدواج و چه غیر آن) به سادگی یعنی نیازهای یکدیگر را برآورده کردن، بهم کمک کردن، زندگی را برای همدیگر ساده و دلپذیر کردن. بهمین سادگی. اما مرکز می‌گوید «تو باید من را ببینی، من را بخواهی، به من توجه کنی، مرکز منم، نه حقیقت، نه اصل بقا.» و هنگامیکه روند مرکزمحوری در تمام طول زندگی ادامه داشته باشد، رابطه را بسیار دردناک، ناهنجار، پرتنش و غیرقابل‌تحمل می‌کند.