حمالی



   قبلاً در یادداشتی یا شاید پادکستی گفته بودم که یکی از پدیده‌های جالبی که در سرزمین کانگرو‌ها دیده‌ام، خانواده‌هایی هستند که سالهاست از وطنشان (مثلاً ایران) هجرت کرده‌اند و علی‌رغم اینکه مدتهاست اینجا زندگی می‌کنند، از نظر اجتماعی با هیچ خانواده و اجتماعی رابطه برقرار نکرده‌اند و در نوعی انزوای خودخواسته بسر می‌برند. ملاک‌ها و ارزشهای‌‌ همان زمان جامعه‌ای که آن را ترک کرده‌اند را هنوز همراه خود دارند و بر اساس آن‌ها تصمیم‌گیری و زندگی می‌کنند.

   چند روز پیش موقعیتی پیش آمد و در نمونه‌ای دیگر از چنین جمعی قرار گرفتم. دو نفر اختلافشان بود. یک آقا و خانم. آقا به مادر آن خانم می‌گفت آیا دختر شما فلان مشکل را دارد و شما از من پنهان می‌کنید؟ و پاسخ مادر این بود: «نه، دختر من هیچ مشکلی ندارد، اسم نگذار روی بچهٔ من!»

   وقتی این جملهٔ اخیر را شنیدم، آنهم در آن زمینه یا  context، برایم جالب بود. «اسم نگذار روی بچهٔ من!». می‌دانی پشت این جمله چیست؟! «آبرو»، «اونوقت مردم دربارهٔ ما چی فکر می‌کنند»، و چنین تعابیری. برایم این سئوال پیش آمد: این خانواده که با کسی در تماس نیست. پس چرا باید برای مادر آن خانم، این قضیه مهم باشد؟!

   یا موردی دیگر این بود که در خانواده‌ای دیگر، باز در وضعیتی مشابه، دیدم و شنیدم که خانمی می‌خواست طلاق بگیرد. مادرش به او می‌گفت: «ننه، ننگه!» و باز برایم سئوال بود که ننگ در برابر چه کسانی؟! این‌ها که با کسی در رابطهٔ اجتماعی نیستند، پس چرا احساس «ننگ» دارند؟!

   ذهن، دوران جوانی را که رد می‌کند، دیگر تبدیل به کیسهٔ حمل خاطرات و ارزش‌ها می‌شود. چشمش را می‌بندد و کورمال کورمال با‌‌ همان محتویات توبره، که تا آخر عمرش با بدبختی و زحمت روی کولش می‌کشد، زندگی می‌کند.

   طلبکارهای شخصیتی ما قبل از هرجا نه آن بیرون، نه در فامیل و آشنا، بلکه اینجا در خود من، در ذهن من، هستند! در حقیقت این من خودم هستم که از خودم طلبکارم، به ذهن خودم بدهکارم. از خودم متوقع‌ام. راست راست در خیابان دارم راه می‌روم، یا در پارک نشسته‌ام، و بدون اینکه کسی دور و برم باشد، احساس بدهکاری به دیگران دارم! ملاک‌ها و ارزش‌هایی که برایم تعیین کرده‌اند را گذاشته‌ام روی کول روانم و آن‌ها را با مشقت، حمل ذهنی می‌کنم.

   اگر انسان متوجه این حمالی پرادبار شود، کیسه را زمین می‌گذارد. کمر روانش را راست می‌کند، چشمش را باز می‌کند، باغ زندگی را می‌بیند و نفس راحتی می‌کشد. حمل توبره اگرچه برایش عادت شده و زمین گذاشتنش برایش دلهره دارد، اما اگر آگاه شود که حمالی آن – آنهم بطول یک عمر! - چه رنجی برایش دارد، ر‌هایش می‌کند.

   اما بندهٔ خدا خبر ندارد! نمی‌داند!