نائین هستیم. میگویند این شهر قسمتی دارد بنام "بافت تاریخی" که محلههای قدیمی شهر آنجاست. با کمی پرس و جو و سعی و خطا بالاخره بافت تاریخیاش را پیدا میکنیم.
ماشین را در کوچهای رها میکنیم و به کوچهها و کوچهباغها قدم میگذاریم.
بدون نقشه و برنامهریزی در میان دیوارهای کاهگلی کوچهها پرسه میزنیم.
از جلوی خانهای میگذریم که گویا در آن، پسته پوست میکنند، با دستگاهی. پسرکی با فرغون مشغول بیرون آوردن پوستپستهها و کپه کردن آنها کنار دیوار باغ است.
کنجکاوی ما که با سرک کشیدن داخل منزل به ظهور رسیده است را متوجه میشود و با تقاضای ما برای دیدن داخل خانه، از پدربزرگش اجازه میگیرد و ما را بداخل خانه میبرد.
پیرمرد ما را به داخل باغ دعوت میکند، باغ انار و پسته. اوایل پاییز است و فصل هر دو.
از همه چیز میگوید، بخصوص از وضع زندگی در جوانیاش و مقایسهٔ آن با زندگیهای امروزی. در حرفهایش چیزی توجهم را جلب میکند. برخلاف همه که از وضعیت بد اقتصادی مینالند، او راضیست! میگوید: «تا بوده وضع اقتصادی کم و زیاد همین بوده. اما زندگیهای قدیم خیلی سختتر بود. امکاناتی که الان هست، آن موقعها نبود. آن موقعها یک بیماری ساده ممکن بود بچهتان را از شما بگیرد. لامپ و برق نبود. ماشین برای حمل و نقل نبود. و خیلی چیزهای دیگر. الان آدم خیلی راحت زندگی میکند.»
حرفهایش ناخودآگاه مرا یاد روزهایی میاندازد که میرفتیم پیش محمدجعفر مصفا. آن موقعها فکر میکردم بطور اتفاقی است که بیشتر اوقات که پیش او میرویم صحبت از وضع زندگیاش در دوران کودکیاش میکرد. از فقر، از بیماری، از تبعیضهای شدید اجتماعی و طبقاتی، از نبود امکانات زندگی به شکل امروزی. و از اینکه انسان امروزی این همه وسایل عالی برای رفع احتیاجاتش دارد اما ناراضیست. احساس ناخوشبختی دارد.
گاهی اوقات که خل بازیهایم گل میکند، تصمیم میگیرم یک روز تمام را که تعطیل هستم خودم را جای یک نابینا بگذارم. البته شاید تو هم امتحان کرده باشی. از صبح تا شب یک دستمال به چشمت ببندی و کارهایت مثل غذا خوردن و راه رفتن را بدون دیدن انجام دهی. و شب وقتی چشمت را باز میکنی شاید قدر یک تلنگر بفهمی چشم داشتن یعنی چه.
انسانی ناراضی از همه چیز ناراضیست. امکانات دور و برش را نمیبیند. توجه ندارد نه تنها در صد یا دویست سال گذشته بلکه در هزاران سال پیش چطور میزیسته. در غار و بیسرپناه زندگی میکردهایم. حتی یک سقف و دیوار درست و حسابی نداشتهایم. ظرف و ظروف درست درمانی هم نداشتهایم. چه برسد به اینکه الان آب را در کتری میریزیم و با پیچاندن دکمهای، سریع جوش میآید و آب گرم برای نوشیدن در لیوانمان داریم! آیا اینها کم امکاناتیست؟! حمام داغ، دیوار، لیوان، جای گرم برای خوابیدن، لباس و خیلی چیزهای سادهٔ دیگر.
نارضایتی البته فقط در این امور نیست. وقتی من از این همه موهبت مادی ناراضی باشم، قطعاً آن را به دنیای درونم هم تسری میدهم. انسان در قدم بقدم زندگی معنویاش نیز آگاه نیست که نپذیرفتن خودش، همینطور که هست، چه رنجی دارد. اندیشهٔ «شدن»، اینکه من خودم را همینطور که هستم نمیپذیرم، انتظار دارم «تکامل معنوی» پیدا کنم، «چیزی» بشوم و نتیجتاً از خودم و زندگی ناراضی میشوم، بلای بزرگی است که خودم بجان خودم میاندازم.
چنین جملاتی را زیاد میشنویم، هم درون ذهن خودمان و هم از زبان همدیگر، که: «من هنوز اونی که باید میشدم، نشدهام»، «احساس میکنم شخصیتم ناقص است». این یعنی نارضایتی و نپذیرفتن خودم و زندگی. و ناگزیر هزار رنج و افسردگی و خمودگی بدنبال دارد.
من حتی از مطالب عرفانی و خودشناسی که قاعدتاً باید مرا از اندیشهٔ «چیزی شدن» خلاص کند، وسیلهای ساختهام برای تداوم حس نارضایتیام. «باید به عشق برسم»، «باید به فطرتم برگردم»، «باید به رهایی برسم»، «تعالی روحی روانی و معنوی را باید حاصل کنم» باعث ساختن اتوپیای کمال و مدینهٔ فاضله از رهایی، فطرت و از کیفیت عشق است. حرف زدن از فطرت، سخن گفتن از عشق، ناخودآگاه این مدینهٔفاضلهسازی را در پی دارد.
چهار تا دکاندار مانند پانویس و امثال او هم برای اینکه دکانشان از رونق نیافتد و همیشه مشتری داشته باشند، به زیرکی و پدرسوختگی تمام، از این موضوع باخبرند و پنهانی اندیشهٔ «عشق»، «فطرت»، «رهایی» و امثالهم را به جان انسانها میاندازند تا مشتری یک وقت نرود و برنگردد! مشتری اگر از خودش راضی باشد و خودش را همینطور که هست بسادگی بپذیرد و نخواهد «چیزی» شود، دیگر چه نیاز به دکان خودشناسی پانویس دارد؟! پس باید با چند تا شعر و استفاده از ادبیات، کاری کرد که او همچنان از خودش ناراضی باشد. بخواهد! و برای همین باز برگردد دم دکان!
خلاصه اینکه ما انسانها حتی از خودشناسی نیز چیزی درمیآوریم که نارضایتی از وضعیت موجود و نپذیرفتن خودمان را استمرار دهیم. به هر قیمت، وسیله و ترفند که بشود.