فرصتی است تا به بعضی موضوعاتی که دوستان از طریق ایمیل مطرح کردهاند بپردازم.
کیمیا: سلام آقای پانویس. من اکثر مطالب شما رو سعی کردم گوش بدم و هر روز به سایتتون سری می زنم. من 24 سالمه و از دوران راهنمایی در این مسائل جستجو و مطالعه می کردم و تغییرات خیلی زیادی کردم ولی در این دوره از زندگیم طوری شده ام که نمیدونم هدفم باید چی باشه یه جورایی دچار سرگردونی شده ام. معتقدم هر لحظه، لحظه بعدمو می سازه بنابراین سعی میکنم درست زندگی کنم ولی الان نمی دونم باید چه تغییری کنم کلا باید چه کنم به زندگیم معنا بدم یا چیزهایی بیشتری یاد بگیرم؟ دچار سکون شدم!
یوگا و گاهی مدیتیشن می کنم ولی الان یه جورایی داره همه این مسائل برام بی معنی میشه و فکر میکنم من همش دارم حرفهای شما، مولوی، ... گوش می دهم و اجرا می کنم و قبول کردم درست زنذگی کردن یعنی این، ولی من دوست دارم خودم به اینها برسم من فقط دارم اطاعت می کنم و دیگه این جور دوست ندارم باشم. چه طور می تونم خودم به اینها برسم؟ کلا خیلی به پوچی رسیدم و واقعا نیاز به کمک دارم. ممنون از شما.
پانویس: دو سئوال مطرح کرده است: یکی اینکه "هدفم باید چی باشه" و "چه کنم به زندگیم معنا بدم" که هر دو یکی هستند و دوم اینکه "چطور میتونم خودم به اینها برسم؟"
در مورد سئوال اول: یک اصطلاحی هست reading between lines یعنی بنوعی دلالت ضمنی. پاراگراف اول نامه بطور ضمنی این مطلب را میرساند که شخص بخاطر هجوم فشارهای پنهان و نادیدنی جامعه و اطرافیان به ذهن او، دچار این شک شده است که "همه دنبال چیزی هستند و هدفی دارند، اما من ندارم". از طرفی با خودشناسی متوجه پوچ بودن "هدف"هایی که جامعه برای انسانها تعیین میکند، شده است و از طرفی فشار اتوریتگی جامعه هنوز بر فرد هست و رهایش نمیکند. اینکه میگوید "زندگیام بیمعنا شده" و "چه کنم که به زندگیم معنا بدهم"، بخاطر اینست که فکر میکند دیگران که (ظاهراً) با شور و شوق دنبال کار و زندگی و دنبال کردن "هدف"ها و امید و آروزهایشان هستند، زندگیشان معنی دارد! در حالیکه اگر فرد واقعاً در شور زندگی باشد(آنچه محصول خودشناسی است)، احساس پوچی و بیمعنی بودن نباید وجود داشته باشد.
سئوال دوم: بارها در جلسات گفته شده که این حرفها را به عنوان یک سری عقیده و باور نپذیریم. پذیرفتن یعنی کوری. یعنی تو(مولانا یا هر کس) به من بگو زندگی چطور است و من هم میپذیرم! انسان خودش باید زندگی کند، زندگی را ببیند و تجربه کند.
اما یک پیشنهاد و راهکاری که همیشه هم در جلسات از قول مثنوی گفتهام را برای این دوست دارم، اما با رویکردی تازه:
از همانجا جو جواب ای مرتضی
که سئوال آمد از آنجا مر تو را
این سئوال که "چرا احساس پوچی و بیمعنی بودن را دارم؟" را مثل یک سر نخ بگیر و برو داخل خودت تا جوابش را پیدا کنی. اگر من مستقیماً و بصورت یک لقمه به تو بدهم، باز شکل همان عقیده و پذیرفتن را پیدا میکند، که فایدهای برایت ندارد. البته در اینگونه موارد معمولاً اگر امکان صحبت حضوری دو نفره باشد، بهتر میتوان کمک کرد. اما حالا که امکان گفتگو نیست، بوسیلهٔ مجموعه چیزهایی که از جلسات و مباحث خودشناسی یاد گرفتهای، در خودت عمیق شو. اصل و محور شروع را همین سئوال قرار بده که "چرا چنین حس پوچی را دارم؟" روشن است؟
روی این موضوعات هم تأمل کن که چرا دنبال چیزی میگردیم که این احساس پوچی را برطرف کند. و آن چیز چیست؟ آیا فرافکنی فکر خودم نیست؟ چرا با این احساس نمیمانیم؟ اگر هم دوست داشتی، دریافتهایت را برایم بنویس.
داریوش: سلام آقای پانویس عزیز. من یکی از خوانندگان وبلاگ شما و کتابهای آقای مصفا هستم. کل مطلب هویت فکری رو گرفتم. و اینکه ما دایم در حال ساخت یک هویت مجازی در ذهن خویش هستیم که گاهی ما را خوش قلب گاهی غیرتی و .... میسازد و در ذهن به ما نشان میدهد. شکر خدا در خیلی از امور تونستم به یه آرامش درونی برسم. اما مطلب من اینه که من یه پسرم که به دلایلی شاید نتونم اصلن ازدواج کنم. شاید عمرم هم به اون طولانیها نباشه. این که عمرم طولانی باشه یا نه اصلن مهم نیست. اما در حال حاضر تنها چیزی که منو آزار میده میل جنسیه. متاسفانه از 7 سالگی با آموزشهای غلطی که از محیط مدرسه و دوستان داشتم هیچ وقت نفهمیدم این میل چیه. به انحرافات جنسی کشیده شدم. سالهاست خودارضایی میکنم.
از شما میخام که ارتباط میل جنسی و هویت فکری رو برام توضیح بدین. اگر امکانش باشه یه پادکستتون رو به این موضوع اختصاص بدید. شاید برای منی که جز توهمات جنسی و چیزایی که تو نت دیدم چیز دیگه ای نمیدونم یه چراغ بشه و یه آگاهی بهم بده که بفهمم چکار کنم. ممون میشم که اینکارو بکنید. این یه موضوع مبتلا به ماست که هم دختر و هم پسر یهش مبتلا هستن.که 3 گروهیم: یاسرکوبش میکنیم، یا براحتی سکس میکنیم، یا خودارضایی میکنیم. توی مثنوی هم زیاد در مورد شهوت و میل جنسی گفته شاید باز کردن یکی از داستانهای قابل گفتنش و نه اون داستان کنیزک و خر بتونه راه گشا باشه. کاش موضوع پادکست بعدی تون همین باشه. فقط اینو میدونم که یه آگاهی عمیق میتونه راه گشام باشه. منتظر میمونم. ممنوم. خدانگهدار.
پانویس: در رابطه با این موضوع(خودارضایی) و ارتباطش با نفس در یکی از جلسات آنلاین صحبت شده قبلاً. بله، متاسفانه به علت تابو بودن این موضوع در جامعهٔ بخصوصی که ما در آن بزرگ شده و میشویم و نبود آموزش صحیح، مشکلات زیادی برای افراد بوجود آمده و میآید. بهر حال، بنده هم خیلی نمیتوانم بطور مستقیم دربارهٔ این موضوع حرف بزنم. اما آنچه از ارتباطش با خودشناسی میتوانم برایت بگویم اینست که موضوع خودارضایی با میزان شدت فشار روانیئی که بر فرد هست، ارتباط دارد. یعنی هرچه میزان فشار روانی بر فرد بیشتر باشد، پناه آوردن او به راههای تخدیر بیشتر است. یکی از این راههای تخدیر و آرامش موقتی پیدا کردن، ارضاء میل جنسی است. در این حالت فرد سعی میکند خود را بوسیلهٔ خودارضایی، که دم دست، رایگان، و بدون دردسرهای داشتن جفت است، آرام کند. حال اگر این فشارهای روانی که همه محصول آن عجوزهٔ پنداری است، بر فرد نباشد، میل جنسی تعدیل میشود. و با عقل و خرد و از راه صحیحش فرد آن را ارضاء میکند.
خودارضایی مانند همبستری یکی از راههای طبیعی ارضاء جنسی است. از این جهت برای روان آدمی قبیح و مخرب است که با صورتهای ذهنی، و نه واقعیت جنس باصطلاح مخالف، سر و کار دارد. همبستری با جنس مخالف یعنی روبرویی و سرکار داشتن با واقعیت، طبیعت، اما خودارضایی یعنی روبرویی و سرکار داشتن با چه؟! با تصویر، با خیال و صورتهای ذهنی. وجه دیگر تخریب خودارضایی، ملامتی است که پس از آن، اکثر افراد بر خود روا میدارند. که آن هم بخاطر تابو بودن آن در ذهن فرد است. بخاطر نوع تربیتی که شده است.
راه درمانش هم روشن است: داشتن یک جفت. حالا قوانین و عرفیات برخی جوامع طوری است که این "جفت" باید طبق یک سری سنتها، آداب، مراسم، قانون و تعهدات خاص مهیا شود، و برخی نه. اینها دیگر جزئیات موضوع است. پس خلاصهٔ کلام اینکه میل جنسی میلی طبیعی و عادی است و شما نه باید و نه میتوانید که آن را سرکوب کنید و یا نادیده بگیرید. باید بوسیلهٔ عقل و خردتان راه خردمندانهٔ ارضاء آن را بروید، که عرض کردم.
نکات ریزتری هم در این رابطه هست که قابل گفتن نیست و ممکن است برداشتهای غلط از آن شود. لذا میگذاریم برای جا و وقت دگر.
جدید: در مورد خودارضایی و استمناء در پادکست «نامهها و حرفها»، دقیقهٔ ۵۰ به بعد، مفصل صحبت شده است.
جمشید: سلام به شما. من مدتی هستش که با صحبتهای شما آشنا شدم البته از طریق یکی از دوستان. مدتی هست که از عرفان یک چیز هایی میدانم ولی مشقله کاری و تنبلی منو دور نگه داشته و کنترل ذهنم از دستم خارج شده زود اعصبانی میشم نفسم رو نمیتونم کنترل کنم به طور کلی بگم خودم رو سخت تحمل میکنم . ضمنا ورزش کار م هستم ... الان شدم عین یک بادکنک که بادش میکنن و رهاش میکنن. من 27 سال سن دارم و ازدواج هم کردم یک دخترم الان 1 سالشه دارم ...
پانویس: چون صحبت از کنترل ذهن کردهاید، و کنترل ذهن کار صحیحی نیست و در جلسات هم درباره این موضوع صحبت شده، مشخص است که به صحبتها گوش ندادهاید، یا با دقت گوش ندادهاید. بنابراین توصیه میکنم دوباره و دقیق گوش کنید.
- سئوال و موضوع مشترکی هست که خیلی آن را دریافت میکنم. از این قرار است که فرد اتفاقی برایش در زندگی رخ داده و آن اتفاق آسیب و ضرر زیادی به او زده، و باعث تغییر مسیر جریان زندگیاش در جهت خلاف میلش شده. حال این سئوال برایش ایجاد شده است که "چرا برای من باید این اتفاق میافتاد؟"
پادکست "تمایز" را اگر گوش ندادهاید، توصیه میکنم گوش کنید(اینجـا). با نوع تربیت خاصی که محیط، اعم از خانواده و جامعه، کودک را بار میآورد و ایجاد(خیالی) شخصیت و "من" در او میکند، ابتدا فرد برای خودش هستی و وجودی پنداری قائل میشود و آن را واقعی میداند، سپس یکی از تبعات این القاء، تمایز است. یعنی جدائی. انسان از کلیت زندگی و یگانگی با همه چیز، (یگانگی با همه چیز غلط است. از یگانگی) جدا میشود. حالا فکر میکند گویا تافتهٔ جدابافته از هستی است. انگار دلبند و darling کائنات و خداست. هر چه اتفاق ناگوار است روا است که برای دیگر موجودات اتفاق افتد ولی برای من نه!
در صورتیکه اگر انسان کیفیت حقیقتبینی داشته باشد، خیلی ساده و روشن است که هر اتفاقی که برای هر موجودی در جهان ممکن است بیافتد، برای من هم ممکن است بیافتد. به این دلیل ساده که من هم یکی هستم از این همه موجودات! نه تافتهای جدا بافته از آنها. پس، از اینجهت رنجی نباید داشته باشم. من هم امکان دارد، سرطان بگیرم. من هم امکان دارد نابینا شوم. من هم امکان دارم تصادف کنم و قطع نخاعی شوم. من هم امکان دارد گیر انسانی ناهنجار بیافتم و بسیاری چیزهای دیگر. من هم امکان داشته و دارد که مثل آن کودک بیخانمان فقیری باشم که در کنار خیابان بدنیا آمده و در فقر و کثیفی و بدون امکانات زندگی میکند. خیلی ساده است. اما مگر "من" میگذارد موضوعی به این سادگی را ما ببینیم؟!
نسرین: سلام آقای پانویس. من بی مقدمه میرم سر اصل مطلبی که میخوام بپرسم. من تحت تاثیر مطالب روانشناسی در جلسات شما و یا مطالعه کتاب های آقای مصفا و کریشنامورتی با صمیمیترین دوستم قطع رابطه کردم چون دوستم خیلی منو درگیر مسائل هویت فکری میکرد و به اصطلاح میخواستم که از محیط نامطلوب دوری کنم. ولی چون این دوستم را خیلی دوستش دارم همیشه دلم برای اون تنگ میشه و هر جایی که میرم یادش میافتم و هر کاری که میخوام انجام بدم یاد روزهایی که با هم بودم و خوش میگذشت میافتم و به قول معروف قلبم به درد میاد. به طوری که احساس میکنم از دوری اون دچار افسردگی شدم و هیچ چیزی برام جذابیت نداره و حتی انگیزه ام برای انجام کارها و وظایفی که دارم از دست دادم.
یه بار از دلتنگی خیلی زیاد بعد از حدود 10 ماه مقاومت و جدایی از این دوست به اون زنگ زدم و خواستم باهاش ارتباط مجدد برقرار کنم برای اینکه از فکر کردن به اون خسته و کلافه شده بودم ولی اون دیگه حاضر نیست با من صحبت کنه چون از دست من دلخور شده. ولی من همچنان ایشان و دوست دارم و نمی تونم از فکر کردن به اون آزاد بشم. همیشه یه اندوهی همراه منه. راستش از این موضوع خسته شدم. میتونید لطفا راهنمایی ام کنید که چه شگردی بکار بگیرم که کلا این دوست و فراموش کنم و دیگه به اون فکر نکنم.؟ با تشکر.
پانویس: اول اینکه من این سئوال را دارم: اگر من کسی را دوست داشته باشم، اما او نخواهد با من رابطه داشته باشد، کار منطقی من چه باید باشد؟ آیا غیر از اینست که باید به حال خودش رهایش کنم؟! اگر واقعاً او را دوست دارم و خواستش برایم اهمیت دارد، باید رهایش کنم بحال خودش، نه؟!
اما حالا ببینیم چرا من این کار را نمیکنم. چون او به من لذتی میداده که من نمیتوانم از آن لذت بگذرم. احتمالاً طوری مرا تایید میکرده و حمایت (شخصیتی) میکرده که به من احساس خوشی میداده است. لذا میخواهم این لذت تداوم داشته باشد.
احتمال دیگر اینست که بر اثر طول مدتی که با هم دوست بودهایم، انسی بوجود آمده است. و البته کندن از انس دشوار است. اما یکی از ویژگیهای بدرد بخور ذهن، فراموشی است! حتی انس نیز بر اثر تماس نداشتن و ندیدن و مصاحبت نداشتن رفته رفته به فراموشی میرود.
از دیده برون رفت و ز دل نیز رود
از دل برود هر آنچه از دیده برفت
حسین: پانويس جان عزيز. با سلام و احترام. با تشكر از زحمات شما و تمام دوستاني كه در اين راه به شما كمك مي كنند. اينجانب حسین از ايران يكي از مشتريان آفلاين شما هستم كه تا بحال تمام جلسات شما را گوش داده ام و ميخواستم: 1 – شعر دكتر خانلري را براي شما بفرستم چون در چند جلسه از زيبايي اين شعر گوشزد كرديد -2 يك سئوال در مورد مراقبه داشتم كه ميخواستم از شما بپرسم. سئوالم اين بود زماني كه مي خواهم به مراقبه بنشينم و به افكارم نگاه كنم در همان موقع هيچ فكري نيست كه به آن نگاه كنم البته اين را بگويم كه من خيلي خيلي در راه مراقبه مبتدي و شديدا علاقه مند به اين كار مي باشم لطفا در اين راه مرا راهنايي كنيد البته اگر نگوييد جلسات قبلي را گوش داده ايد چون تمامي انها را گوش داده ام و بسيار از مسائلم گشايش يافته است و صميمانه از شما متشكرم. البته بدليل اينكه من شيراز ساكن مي باشم و با توجه به كارمند بودنم چندين بار براي رفتن به تهران براي دوره هاي ويپاسانا اقدام كردم ولي بدليل مشكلات هنوز موفق نشدم و در مورد مراقبه با مشكلاتي مواجه هستم.
پانویس: اول اینکه مراقبه چیزی نیست که شما بنشینی و شروعش کنی. مراقبه همین الان باید باشد. این موضوع در جلسات توضیح داده شده، مفصل. اما در مورد اینکه نوشتهاید "هیچ فکری نیست..."، چه بهتر! اگر نیست، یعنی سکوت هست. با همان سکوت دل بدهید و قلوه بگیرید! نه، اشتباه گفتم، اجازه دهید همان حالت خودش بخودش دل بدهد و قلوه بگیرد. لازم نیست کاری کنید. تازه شیرازی هم که هستید!
حکمت: آقای پانویس سلام خسته نباشید. میخواستم در مورد بی آرزویی بیشتر صحبت کنین و درست بگین به چه معنییه چون من از کار و زندگی افتادم نمیتونم درس بخونم چون آرزو دارم مشروط نشم آیا این هم یک نوع ارزو محسوب میشه یا نه. خلاصه خوب توضیح بدین که بی قصدی یعنی چه و در کجا مصداق داره. متشکر و ممنون.
پانویس: معلوم است جلسات را خوب گوش نکردهای. و مطمئنم تا آخر هم گوش نکردهای. چون این موضوع در جلسات بارها توضیح داده شده. پدر پرانتزها را درآوردهام بسکه باز و بستهشان کردم فقط بخاطر همین نکته.
که برنامهریزی برای زندگی و معیشت، کار عاقلانه و لازمی است. گاهی بعضی چیزها بقدری واضح و روشن هستند، که لزومی نمیبینم از آنها حرف بزنم. مثلاً آیا من باید توصیه کنم که مواظب وضع سلامتی خودتان باشید؟ آیا من باید توصیه کنم که ورزش کنید؟ که خوب و سالم غذا بخورید؟ که تعادل را در تمام وجوه زندگیتان (غذا، ورزش، تحصیل، روابط ...) داشته باشید؟ که به فکر داشتن یک تخصص برای تامین زندگیتان باشید؟ اینها جزو بدیهیات زندگی است.
آنچه در خودشناسی در مورد بیآرزویی گفته میشود، در رابطه با امور شخصیتی است. اینکه من آرزو داشته باشم یک ماشین رولزرویس داشته باشم، خیلی هم خوب است اگر من واقعاً بخواهم از آن استفاده کنم. نه اینکه پزش را بدهم(پشتوانهٔ شخصیتم کنمش). یعنی اعتباریات و امور ذهنی (که همه خیالی و پنداری هستند) را از امور زندگیات حذف کن. حذف هم نمیتوانی بکنی. اگر به مخرب بودن لولیدن در آنها آگاه شوی(بوسیلهٔ مجموعه مطالب خودشناسی)، خودبخود حذف میشوند از زندگیات. پس بیآرزویی، و بیقصدی در این زمینه است.
اینکه من باید برای درس خواندنم و داشتن شغلم برنامه داشته باشم، کاری خردمندانه است و عملکرد ذهن در همین زمینههاست و درست هم هست. امور مادی زندگی.
باقی سئوالها بماند برای بعد. همین امسال!
نام برخی دوستان به علت حفظ حریم شخصیشان تغییر داده شده است.