مجمل




سلام، سلامتید انشاءالله آقای پانویس؟

  ازتون راهنمایی میخوام. مزاحمتون شدم چون واقعا کسی کمکم نمیکنه حتی خودم! اونطوری نگاه نکنید تو رودربایسی گذاشتمتون که ناامیدم نکنید.

نمیدونم اگه سر درد دلم واشه چقدر میشه تومارم اما کلا دو سه تا سوال اساسی دارم که سعی میکنم در پایان تفکیکشون کنم. بذارید فکنم حداقل یک آدم با طرز فکریکه یک ساله من باهاش آشنام دلنوشتمو میخونه و شاید درکم میکنه...

   سلام. امیدوارم شما هم خوب باشید.

   با همین رنگ آبی در قسمتهایی از نامه‌تان، وقتی نکته‌ای بنظرم می‌رسد، می‌نویسم. قسمتهایی از نوشتهٔ شما را هم قرمز کرده‌ام برای توجه کردن به آنها. در پایان نامه هم یک مطالبی جداگانه خواهم نوشت. سعی می‌کنم تا حد امکان با شما رک باشم و امیدوارم از این زبان نرنجید و نازک‌نارنجی هم نباشید. که البته بنظر نمی‌رسد اینطور باشید.

  من در دبیرستان رشتم ریاضی بود و موفق هم بودم اما به موسیقی علاقه بسیار داشتم بالاخره در کنکور موسیقی شرکت نموده و قبول شدم!  

 من دوساله از کنکور کارشناسی ارشد رد میشم شاید چون انگیزه  قوی ندارم.. اینکه بازهم موسیقی بخونم که چه؟ همه اساتیدم متفقا بر این باور هستند که تو ارشد چیزی یاد آدم نمیدن اما باز همه متفقا تشویق به ادامه تحصیلت میکنن! خستم از دویدن و نرسیدن... گاهی رویاهای خودمو تو ازدهام رویاهای تجویز شده یا تحمیل شده توسط دیگران گم میکنم.

   این یکی از مشخصه‌های انسانی است که مفصلاً درباره‌اش صحبت کرده‌ایم. در زندگی نمی‌داند چه دوست دارد و بهمین خاطر در زندگی سرگردان است و همیشه نیازمند توصیه و راهنمایی دیگران! 
   چرا انسان خودش نباید بداند و حس کند به چه چیزی در زندگی علاقه دارد؟! آیا دیگری باید بمن بگوید مثلاً "تو نارنگی دوست داری."؟!

آقای پانویس گاهی از شدت فشار هویت فکری تصمیم میگیرم از همون لحظه تا خود دکترا خودمو وقف کنم! تصمیم میگیرم یک نفس مدرک ها رو جمع کنم و برم بالا تا بعد که توجه و احترام و تحسین و تایید اطرافیانمو جلب کردم، باخیال راحت مدرکها رو بگذارم زیر سرم و به علایق خودم بپردازم! (محال است! فرضاً که این کار را هم بکنید، در آن وقت هم چیزهایی درونتان شما را بسمت آرزوها و ارزشهای دیگر هل می‌دهد.)

من آرامش روان ندارم. من حتی خودمم طرف خودم نیستم. همش حس میکنم کمم. حس میکنم تو این مسابقه کم بدست آوردم. اخیرا  یکی از اقوام که هم سنمه تو رشته پزشکی فارق التحصیل شد. در شب مهمانی چنان فشاری روی من بود که حد نداشت. حس یه آدم بی ارزشو داشتم. نمی‌تونستم خودم باشم. بیخودی اعتمادبنفسم رو از دست داده بودم ...

   امیدوارم مطالب جلسات و بحثها و همینطور کتابهای مصفا را خوانده و گوش کرده باشید. اگر چنین است، باید بخوبی بدانید این جملات شما دقیقاً نشاندهندهٔ تسلط و چیره شدن "شخصیت پنداری" بر وجود و زندگی شماست. نداشتن آرامش، احساس دائمی کم بودن، احساس غبن و بازنده بودن، مقایسهٔ شخصیت و مجموعه اعتباریات خود با شخصیت و مجموعه اعتباریات دیگران، میل به تکیه بر چیزی موهوم بنام "اعتماد بنفس" دربارهٔ همهٔ اینها در جلسات صحبت کرده‌ایم و اگر با دقت گوش داده باشید، حتماً متوجه شده‌اید که کسی که این چیزها برایش مطرح هستند و زندگی‌اش، توجه‌اش حول این چیزها دور می‌زند، در جهنم درونی زندگی می‌کند و آنوقت چه انتظاری می تواند داشته باشد که اگر با دیگری ارتباط برقرار کند، آن ارتباط(تازه بفرض آنکه آن شخص دوم هم سالم باشد!) ارتباط سالمی خواهد بود؟!
   نکتهٔ دیگر اینکه شما با صداقت این خصوصیات خود را نوشته‌اید، یعنی نداشتن آرامش و غیره را، و در جای دیگر نامه‌تان قید کرده‌اید آن آقا بشما گفته "از شخصیتتان خوشش آمده"! و اینکه او شما را بخاطر داشتن شخصیت و روحیاتتان ستوده. آیا در این دو موضوع تضاد روشنی مشاهده نمی‌کنید؟! یا شما با صداقت این مطالب راجع به خودتان را ننوشته‌اید(یعنی وجود آرام و بدون احساس کمی و غبن و بازنده‌گی و مقایسه و ... دارید) یا آن آقا بشما دروغ گفته تا شما را خام کند. و یا اینکه آن آقا واقعیت شما را نمی‌بیند و چیزهایی باعث بسته شدن چشمش شده و یا می‌بیند و عمداً چشمش را می‌بندد.

من از سنین پایین استعداد و توانایی خوبی تو هنر و ادبیات داشتم. بهترین لحظاتمو تو کلاسهای ادبیات و هنر گذروندم. گرچه که بلطف خدا کلا زرنگ بودم! از همون سالها همیشه با فامیل مزبورم وخواهر بزرگم و سایر هم سنو سالهام مقایسه میشدم. هرچی این فامیل جان بی‌هنر بود آقا ما هنرمند بودیم! حتی تو درس هم همسطح بودیم اما اون تمام تلاشش رو تو درس خوندن میکرد پشتکار و اعتماد بنفس خوبی داشت، تو بازیهای بچگیمونم همیشه مادرش دخالت میکرد و طرفشو میگرفت. یشب اگه از مادره جدا بود آبقورشم براه بود؛ اما من تابحال یک بار هم برا دوری از خانوادم گریه نکردم! از بچگی خیلی فکر و خیال میکردم، کل اتفاقات دور و برم رو با تعابیر منفی از ذهن میگذروندم.

   از نوشته‌هایتان مشخص است مانند بسیاری از خانواده‌ها در خانواده شما نیز از کودکی مقایسه و قیاس بشدت انجام میشده. حریف درست کردن، سرکوفت دیگران را زدن(ولو بطور غیرمستقیم). شما باید اینها را در خودتان ببینید. بروی آنها تامل کنید. آنها را بشناسید و بازشان کنید و با آنها روبرو شوید. و الا این جرثومه را تا پایان زندگی روی کولتان حمل خواهید کرد. 
   ببینید، همین که الان دارید این موضوعات را عنوان می‌کنید، به این معنی است که الان هم اینها برایتان مطرح و قابل اهمیت‌اند! وگرنه اصلاً فراموش‌شان کرده بودید.

بین نزدیکان رسم بود که همه بچه هاشونو به حفظ قرآن و شرکت توی مسابقات قرآن تشویق میکردند. (می‌بینید؟ توجه دارید چه چیزهایی برایتان و برای خانواده‌تان و هم اکنون در ذهن شما برای خود شما مطرح است؟ انسانی که گرفتار این چیزها نیست این حرفها برایش بسیار بسیار پیش پا افتاده است و بچه‌گانه. مثل اینست که من و تو سر یک قران دو زار با هم جنگ و جدل کنیم. – حالا اگر سر چند میلیونی دعوا کنیم، باز یک چیزی!) خواهرم تو این دویدنها کم نمی‌آورد و باعلاقه  تلاش میکرد. اما من بزرگترین آرزوم بود که بزرگ بشم و دیگه مجبور نباشم برم مسابقه...من خیلی بازیگوش و خیال پرداز بودم و اگر چیزی داشتم از استعدادهای خدادادیم بود؛ کمی تا قسمتی بی‌تفاوت بودم، بچه پرتلاشی نبودم. تو موسیقی و آوازم با استعداد بودم صوت قرآنمم بهمین دلیل خوب بود. کلا خوب می‌خوندم! اما بزور فقط یک جزء حفظ کردم و ازین بابت هم همیشه خودمو شماتت میکردم؛ که چرا باعث مباهات خودمو بقیه نیستم... هنوز وقتی به اون روزها فکر میکنم غصم میگیره. اون روزهای سخت بچگی..

خلاصه من هروز گوشه گیرتر شدم. حتی بسیاری شبها زیر پتو گریه میکردم تا خوابم میبرد. خواهر و برادر کوچکتر هم دارم و جالبه بدونید که این خواهر کوچک اصلا در این جریانات مقایسه-مسابقه شرکت داده نمیشد, فقط ما دو تا که بزرگتر بودیم. این بود که از یک خانواده سه دختر با سه تربیت متفاوت  بثمر رسید:
 اولی با اعتماد بنفس و مسئولیت پذیر، خانه دار و کلی امتیازات مسابقه ای –تحصیلی
دومی که من باشم بی اعتماد بنفس و دوستدار تنهایی و بعبارتی غیر اجتماعی و مسئولیت نپذیر و خیال پرداز با کلی استعداد و هنر خاموش و روشن!
سومی آزادتر بود. نه درس می‌خوند و نه به لحاظ پوشش مث ما بود و کلی شاد بود و خودشیفته. گرچه الان هم درس‌خون شده هم سنگین رنگین! (فکر نکنید خانواده های دیگر چیزی سوای این هستند. همه گرفتار این بازیهای مخرب مقایسه و مسابقه و ... هستیم.)
...من با بغض بزرگ شدم. با خشم با نفرت. نفرت ازهمه.. والدینم، فامیلم، خواهرام.. از مسابقه از مقایسه... من با ترس بزرگ شدم با تردید‌های بی‌پایان، با ترس از قضاوت دیگران, با فکر و خیال و خیال پردازی.. با قهرمانهای ذهنی با خود خیالی..خود خالی. (و کسی از این شخصیت "خوشش آمده" و شما حرف او را باور کرده‌اید!!)

هیچوقت برای دوستی با کسی پیشقدم نبودم. چون فکر میکردم کمم. چون خشمگین بودم ازینکه کمم و دیگران بزودی می‌فهمن کمم..

تا اینکه یروزی یه روزگاری با یه آقایی تو نت آشنا شدم. ابتدا فقط دوستی مجازی بود بعد تلفن و..

سابقه ازدواج داشت. تحصیلات دانشگاهی نداشت. اما سواد و شعور اجتماعی بالایی داشت. (دقیق بگویید! بگویید "من اینطور برداشت کردم که سواد و شعور زیادی داشت". یا دقیقتر: "اینطور بنظر می رسید که ...". بگمانم تجربه چندانی از ارتباط نزدیک نداشته باشید. دوست عزیزم، انسانها بطور عجیبی میتوانند برای هم نقش بازی کنند. حتی خودشان هم بنوعی آگاهی از این فیلم بازی کردن خودشان ندارند. دارند و ندارند. حتی دو نفر پس از سالها زندگی مشترک، نمی‌توانند به قطع و یقین بگویند همدیگر را می‌شناسند. امیدوارم دید مرا بدبینانه تلقی نکنید! شما درباره ازدواج راهنمایی خواسته‌اید و شوخی‌بردار نیست. یک عمر زندگی است. دوستیِ کوتاه مدت نیست. در این موضوع انسان باید با حزم و محتاط باشد. بسیار محتاط.) مسائل رو خیلی خوب تجزیه و تحلیل میکرد. آدم راحتی بود. تفکر مستقلی داشت. هیچوقت نظر دیگران رو بلغور نمیکرد. از من بخاطر سلامت تربیتی و بقول خودش شخصیتمو ..خوشش میومد. چرند نمیگفت وعده نمیداد فقط دوستم بود.

دوست!

وابسته شدیم.. تو نت. تا اینکه اولین تماسو گرفتیم و بعد... اعتیاد عاطفی! (انسان اسیر پندار، شدیداً به تکیه‌گاه روانی احتیاج دارد. بنابراین، "اعتیاد عاطفی" برایش یک ضرورت است. حال به کسی یا به چیزی.)
برا منی که تو ارتباط با آدما اونقد گارد داشتم و اونقد نفرت و خشم, بهترین دوست بود.

دوستام اکثرا دوست جنس مخالف داشتند. منم بخاطر رفتار سنگینم طرفدارایی تو دانشگاه داشتم اما همیشه از اینکه باهاشون روبرو بشم واهمه داشتم. میترسیدم پی به شخصیت خالی من ببرن. از طرفی دوست نداشتم مورد سوء استفاده کسی باشم برای همین همیشه با ترس و تردید رفتار میکردم و برداشت دیگران این بود که آدم مغروری هستم!

تا اینکه دانشگاه تموم شد و من با این آقا دوست تر شدم! یه مرد سرد و گرم کشیده. یه آدم مجازی که هیچ خطر هویت فکرانه ای برام نداشت(اینطور نیست! هویت فکری در هر ارتباطی – حتی بقول شما ارتباط مجازی – احساس ترس و اضطرابش را دارد.) گرچه در برخورد با اونم کلی ترس شخصیتی داشتم و کلی احساس گناه. با اینکه ۳ سال بزرگتر بود از من، اما کلی تجربه داشت. مثل یه گنج پنهان تو دلم نگهش داشته بودم. تو این دنیای سرد و سرگردون, گرمم میکرد. دیگه نمیشد به نبودش فکر کرد. نماز می‌خوند روزه می‌گرفت و بقول خودش مایه تعجب خیلیا شده بود. الان هم در حال ادامه تحصیله. (با توجه به مطالبی که در نامه‌ای دیگر در رابطه با برخی عادات قبلی ایشان نوشته بودید، نکتهٔ مهمی را دقت فرمایید: کسی که بخاطر دیگری می‌آید و چیزی را ترک می‌کند و رو به چیزهای به اصطلاح "مخالف آن" (بقول شما به نماز و روزه) می‌آورد، مطمئن باشید پس از مدتی که آن فرد برایش عادی شد(مثلاً در زندگی مشترک) باز رو به همان کارها و رفتار سابق خواهد آورد. انسان اگر عادتی و رفتاری را ترک می‌کند، باید به خاطر نفس آگاه شدن بر مخرب و مضر بودن آن رفتار باشد، نه اینکه بخاطر فلانی آن رفتار را ترک کند! فردای روزگار که آن فرد دیگر آن شور و اشتیاق را برایش نداشت و عادی شد، باز همان رفتار سابق و رویکرد به عادت قبلی‌اش را خواهد داشت. این موضوع خیلی ساده و روشنی است.)

او می‌پرسید ازم که اگه سابقه یک ازدواج رو نداشتم و ازت خاستگاری میکردم چکار میکردی؟ منم بی تعارف میگفتم دوسدارم تحصیلات همسرم فلان بود مومن بود همشهریم بود و... ناراحت میشد؛ منم سعی میکردم کمتر باهاش روراست باشم. (بطور ظریفی حس می کنم آن فرد شما را در رودربایستی قرار می‌داده یا می‌دهد. و این احتمالاً یکی از خصوصیات رفتاری اوست در رابطه. این موضوع نقطهٔ ضعفی در شما هم هست(در رودرواسی قرار گرفتن و ناتوانی در "نه" گفتن). اگر احساس بدی از رک بودن و روراستی می‌کند، دلیلی ندارد شما رک بودن خود را کنار بگذارید. مجدداً هشدار می‌دهم که شما روی ازدواج دارید فکر می‌کنید و می‌خواهید تصمیم بگیرید، نه صرف دوستی. صداقت و رک بودن در رابطه باید باشد و دلیلی بر ناراحت شدن نباید در کسی وجود داشته باشد.) دوستش داشتم اما واقعا نمیخواستم باهاش ازدواج کنم. شرایط زندگیش جالب نبود. اوایل همش ساز رفتن می‌زدم اما نمیگذاشت..نمیشد..  (خیر! باحتمال زیاد شما هم با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن را پیش گرفته بوده‌اید! آن شخصیت(وضعیت روحی شما)، نیاز به آن تکیه‌گاه هم دارد.)

تو همین بهبوهه با جلسات شرح مثنوی آشنا شدم. همیشه دنبال راهی برای رهاییی بودم. برای جبران ضعفها و زخمهای عمیق شخصیتیم به هر دری میزدم. تو جلسات  مثنوی ریشه مشکلمو پیدا کردم اما بازم عاجز و درمانده بودم.

انگار چراغی تو دلم روشن میشد و حقیقت شفابخشی پیش روم بود. ادامه دادم. کتابهای مصفا, فایلهای مثنوی. برملا شدن دروغهای موفقیت و اعتمادبنفس در ده دقیقه و قانون جذب! چه حس خوبی!

من کلا مطالعه مذهبی و ادبی و.. هم داشتم اما هیچوقت با ریشه مشکل روبرو نشده بودم.

با این وجود هنوز گیجم. هنوز در تور مقایسه و تقلام. هنوز از خودم لذت نمیبرم. هنوز محبت رو بیرون از خودم جستجو میکنم.

من نزدیک سه ساله با این آقا دوستم. حالا به قصد ازدواج. حتی با خانوادم صحبت کرده ولی با عکس العمل نچندان جالبشون روبرو شد. منم اگه فشار و زور این هویت فکریه نبود شاید حاضر بودم.. آخه هیچکس تابحال اینطوری دوستم نداشته .به لحاظ فکری هم نزدیکیم بهم.

شاید دلیل دو سال رد شدنم از کنکور ارشد همین دغدغه هاس. با همه خطاها و گناهانم همیشه به هدایت خدا و توجهش اعتقاد داشتم. مسیر زندگیم گرچه تلخ اما در جهت آمالم بوده. پیوستنم به هنر، آشنایی با مردیکه بیشتر از هرچیز انسانیت داره و عشق(از کجا می دانی، جوان؟!) آشنایی با شما و نوری که امیدم بخشیده.

شما بگید من چکنم که درست تصمیم بگیرم؟

من دوست دارم ارشد ادبیات بخونم و کتاب کودک بنویسم و کلا در حوزه کودک فعالیت کنم. مرکزی برای کودکان تاسیس کنم و نگذارم که زندگیهایی ازین دست تازه و نو شکفته مثل امثال من در ترس ورقابت و احساس حقارت بگذره.

البته این یه آرزو یا تصمیم بلند مدته شایدم زیادی آرمانی! ولی کار کردن با بچه‌ها در زمینه‌ی حرفه‌ام رو واقعا دوست دارم.

۱. میشه راهنماییم کنید برای تحقق این رویا که هیچ مدال شخصیتی رو به گردن من نمی آویزه چه باید بکنم؟ در چه شاخه ای مطالعه کنم و ادامه تحصیل بدم. آیا دانشگاهش اهمیتی داره؟

میتونید راهنماییم کنید برای نوشتن در حوزه کودک و نوجوان چکنم؟ در حوزه ادبیات ادامه تحصیل بدم یا روانشناسی یا اصلا خود هنر..؟!!

   خیر، چون من در این زمینه فعالیت چندانی نداشته ام. فقط مختصراً با دوستی چند کتاب کودک کار کرده‌ام. باید از اهلش بپرسید. بروید سراغ کسانیکه در همان فضایی هستند که شما دوست دارید در آن فضا قرار بگیرید. از آنها بپرسید.

۲. و دیگه اینکه نظرتون راجع به این مورد ازدواجی که دارم و خانوادمم مخالفن چیه؟ 

۳. کلا من با این هویت فکری که یک ساله باهاش آشنا شدم چکنم؟ چرا ولم نمیکنه.. (مگر نگفتید کتابهای مصفا و جلسات آنلاین را مرور کرده اید؟! این چه سئوالی است پس؟!)
آیا شما هم پیروی از یک پیر رو توصیه می‌کنید و اینکه به راه عشق منه بی دلیل راه قدم....؟ (باز هم می‌خواهید تکیه کنید! و فکر می‌کنید غیر از انگشت خودتان، کس دیگری می‌تواند پشتتان را بخاراند.)

کمک آقای پانویس! دعاتون میکنم! لطفا جواب کاملی بهم بدین قول میدم دوبل دعاتون کنم.
خواهشا کلی نگید خواهشا... نمیگم وظیفه دارید جواب بدید اما  میدونم که خدا یک در دنیا و هزار در آخرت عوضتون میده!
ببخشید رمان نوشتم. شرمندم.
ممنون از توجهتون
در پناه حق باشید


---

نکاتی از نامهٔ دیگر ایشان: (بدلیل حفظ حریم خصوصی‌ ایشان، نه تمام نامه، بلکه قسمت‌هایی را بصورت گزیده از این نامه می‌آورم.)

من وقتی با "آقا" دوست شدم در حال متارکه با همسرش بود ولی دیرتر بمن گفت. و توجیهش این بود که ترسیدم از دستت بدم...

اوایل دوستیمون توی نت خیلی بش توجه نمی‌کردم. قرار میذاشتم و یادم میرفت. اما اون همیشه بود می‌گفت با بقیه فرق داری ...

   این "با بقیه فرق داری" و جملاتی اینچنین (مثلاً "تو شخصیت خاصی داری" و ...) یکی از راههای خام کردن خانمهای ساده است که آقایانِ بدجنس و چرب‌زبان از آن استفاده می‌کنند و خانمها هم براحتی با اینگونه جملات خام می‌شوند!
   می‌دانم گلویتان پیش ایشان گیر کرده، اما بگذارید تلخی رک بودن سخنم در نقطه‌ای مهم از زندگی‌تان باعث هوشیاری‌تان شود تا مبادا تصمیم غیرعاقلانه‌ای بگیرید. موضوع ازدواج فقط عشق و دوست داشتن نیست. درصد بیشترش عقل و خردمندی‌ست. چرا، اگر صرفاً دوستی بود، می‌شد خیلی چیزها را نادیده گرفت.
   ضمناً این را هم اضافه کنم که حزم و احتیاط بنده به این معنی نیست که ایشان انسان خبیثی هستند! اما بهرحال بنده بر اساس شواهدی که در سخن شماست، چنین برداشتهایی دارم. 

خیلی تنهاست. خیلی دوستم داره و شاید اگه بگم چکارهایی برام کرده بهم حق بدید. کنارش احساس امنیت میکنم شاید چون ضعفهای شخصیت منو نداره.
   دقیقاً همینطور است! احساس امنیت شما لزوماً بمعنی ثبات شخصیت ایشان نیست. بلکه باحتمال زیاد بخاطر متزلزل بودن درون خود شماست. انسانی که پایش سست است، ممکن است از تکیه به یک نهال نازک هم احساس تعادل کند. (البته موقتاً.)
   دیگر: نمی‌دانم چکار برایتان کرده‌اند اما هیچ کاری، هر چقدر هم از دید شما بزرگ باشد، دلیل بر داشتن عشق بمعنای واقعی نیست. انسانهای بسیاری را می‌شناسم که برای همسر یا دوستشان کارهای "بسیار بسیار بزرگی" کرده‌اند اما بعداً بلایی بهمان اندازه بزرگ بر سرشان در آورده‌اند! این معیارتان معیار و محک صحیحی نیست. عشق واقعی مستقل از این چیزهاست. یعنی این کارهای ایشان دلیل نمی‌شود که عشق در ایشان باشد.
دیگر اینکه بنده باز هم این احساس را دارم که ایشان سعی در قرار دادن شما در موقعیت "رودربایستی" دارد. و شما هم در چنین موقعیتهایی ظاهراً خیلی احساس "منت بر سرتان بودن" دارید و سختتان است این قضیه را در تصمیم نهایی‌تان دخالت ندهید.
   اگر کسی برای کسی هدیه‌ای می‌گیرد یا کاری می‌کند(هر کاری)، دلیل نمی‌شود آن فرد هدیه‌گیرنده حتماً هدیه دادن او را "پس بدهد"! شما برای من هدیه خریده‌اید، کاری کرده‌اید، بمن مثلاً شام داده‌اید و ...، آیا من هم باید لزوماً بخاطر این کارهای شما، بنوعی جبران و تلافی کنم؟! نه! (هرچند جامعه بما یاد داده که باید بکنی!!)
   من اگر دلم بخواهد، واقعاً دلم بخواهد، بدون در نظر گرفتن اینکه شما بمن هدیه داده‌اید یا نداده‌اید، خودم هدیه‌ای بشما می‌دهم، یا کاری برایتان می‌کنم. اگر نمی‌خواهم، نمی‌کنم. این چه زوری است که من روی سر خودم بگذارم که چون فلانی برایم فلان کار را کرده، من هم باید کاری برایش بکنم؟!

هر دوی ما در شرایطی بودیم که بیش از هر چیز به محبت احتیاج داریم؛ البته کسی نمیتونه منکر نیازش به محبت باشه؛ ولی من از ترس تنها موندن باهاشم و اینکه کارایی برام کرده که بی اندازه تو رودربایسی محبتشم. گمون نمیکنم  بتونم بیرحمانه فراموشش کنم.

   موضوع بی رحمی نیست. موضوع حساسیت موضوع ازدواج است. اگر برایتان اهمیتی ندارد کسی که قرار است عمری با او زندگی کنید کیست و چگونه است، که سخنی دیگر است.
   احتیاج به "محبت" در انسان بالغ، کاذب است. این از احتیاجات انسان اسیر شخصیت پنداری است. و تا وقتی اسیر این هویت پنداری هستیم، فرقی نمی‌کند. ازدواج بکنیم و نکنیم زندگی همان کوفت و زهرمار است که هست.
   باز نوشته‌اید: "کارهایی برام کرده که ...". توجه می‌کنید؟! مواظب باشید این "رودربایستی" کار دستتان ندهد!

خیلی به زندگی سختش فکر میکنم. سختیهایی کشیده که هرکسی توان تحملش رو نداره.
   خوب بله! خیلی انسانها اینطورند و شاید هم بمراتب سختی‌های بدتر. این هم دلیل نمی‌شود شما برای بازی کردن نقش فرشتهٔ نجات، دست بکار غیرخردمندانه‌ای بزنید.
   مردها موجودات خیلی ناقلا و بدجنسی‌اند! خوب می‌دانند یکی از راههای بدست آوردن دل خانمها اینست که خود را گرفتار و در سختی نشان دهند تا احساسات مادرانه و زنانه و حس "فرشتهٔ نجات بودن" را در آنها به غلیان در آورند تا خانمها کاری کنند که آنها(مردها) می‌خواهند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

سه سال باهم بودن کم نیست و نقشه هایی که کشیدیم و رویاهایی که بافتیم. (این موضوع، خیلی عادی و طبیعی‌ست. همه وقتی در این شرایط و ارتباطات قرار می‌گیرند این نقشه‌ها و رویاها را می‌ریزند.) آدم عاشق پیشه‌ایه، گاهی خرده میگیره که چرا بیتفاوتی چرا اونقدیکه دوستت دارم نداری..گاهی مایوس میشه میگه وقتی همه مخالفن چکارکنیم بعد در میاد که غصه نخوریا هیچوقت تنهات نمیذارم و...بیشتر و بیشتر مایه میذاره!

   بترس از این جمله: "چرا اونقدیکه دوستت دارم نداری"! این جمله یک دنیا حرف و معنی پشتش هست! انصافاً چه دلیلی هست که اگر من کسی را دوست دارم، توقع داشته باشم او هم مرا دوست داشته باشد؟!! هیچ دلیلی منطقی و سالم بر این توقع نیست. و اتفاقاً کسی که چنین برداشتی دارد، خدا می‌داند وقتی در ارتباط نزدیک(زیر یک سقف) قرار بگیرد، چه جهنمی که بپا نکند! دائماً انسان تحت فشار توقعات و انتظارهای وی خواهد بود.
   دوست عزیز، دوستی و رابطهٔ دوستی خیلی خیلی متفاوت از زندگی مشترک و زیر یک سقف و از نزدیک است. علت به جدایی کشیدن بسیاری از ازدواجها و یا به جنگ و دعوا کشیدنها هم همین است که بعد از ازدواج تازه می‌فهمند چه گندابی درون همدیگر دارند! و تازه، این می‌خواسته به آن تکیه کند، و آن می‌خواسته به این!

تو این سالها چیزایی رو از دست دادم و پا رو ارزشهایی گذاشتم که بخواب هم نمیدیدم.. فکر میکنم ازدواجم با هرکسی به خوشبختی نمی انجامه چون خاطراتش همیشه همراهمه، محبتا و سنگ تموم گذاشتناش.. مقایسه‌ی اینها با همسر فرضی آیندم و اینکه دیگه اون دختر معصوم نیستم و این خیانته به همسرم، اینکه حتی خاطره و یاد قیاس کردن کسی همراهم باشه همه و همه دست بدست هم میدن که راهی جز این ازدواج برام نمونه..
خستم
همه‌ی این فکرا تحلیلم میبره
..
شاد باشید
متشکرم

   اینکه نوشته‌اید: "فکر میکنم ازدواجم با هرکسی به خوشبختی نمی‌انجامه چون خاطراتش همیشه همراهمه" نمی تواند لزوماً درست باشد. انسان خوشبختانه موجود فراموشکاری است! گذشت زمان خیلی چیزها را تغییر می‌دهد. زندگی بزرگتر از این صحبت‌هاست.
   قصد داشتم نکات دیگری هم در انتهای نامه بیاورم، اما فکر می‌کنم مطالبی را که در متن نامه‌تان نوشته‌ام کفایت کند.
   نکته آخر اینکه بنده باز هم عرض می‌کنم که نظر بنده نه سلبی است و نه ایجابی. نه می‌گویم این کار را بکنید و نه نکنید. بلکه با توجه به مطالبی که شما نوشته‌اید نکاتی که می‌دیدم را عرض کردم. میزان بینش بنده به این ماجرا و موضوعات، بسته به میزان صداقتی است که شما در نوشتن نامه داشته‌اید.
   مجدداً همچون ابتدای نامه اظهار امیدواری بر نازک‌نارنجی نبودن شما می‌کنم.
شادکام باشید.


---

   به دوستانی که مایلند دو صحبت مفید دربارهٔ عشق و دوست داشتن را بشنوند یا ببیند، این دو لینک را پیشنهاد می‌کنم: