ایام سرگشتگی و بلکه آشفتگی، بعد از سیر در انواع سیستمها و روانشناسیها و برنیامدن کامی از آنها و بلکه بدتر شدن وضعیت، چنین اتفاق افتاد تا با مردی آشنا شوم که تاثیر زیادی بر من گذاشت. هر چند قبلاً در دوران نوجوانی کتاب «خود هیپنوتیزم»ش را خوانده بودم و علاقمند شده بودم، اما حضوراً ندیده بودمش. تا اینکه بنا بر میلی درونی مبنی بر تماس حضوری با کسی که به او علاقمند هستی، او را دیدار و نه کم کم، که بسرعت رابطهٔ نزدیکی با او پیدا کردم.
صمد ولیزاده آن سالها و روزها جلسات هپینوتیزم میگذاشت، خصوصی. کلاسهای باشگاه ووشو هم برقرار بود، خیابان آزادی (بگمانم! حد فاصل میدان فردوسی و امام حسین خیابان آزادی میشود؟ یا خیابان امام حسین؟ تهران عزیز دارد کمرنگ میشود!) باری، با شور و اشتیاق زیادی در جلسات و باشگاه شرکت میکردم و خیلی چیزها از او یاد گرفتم. کار تا آنجا پیش رفت که به شرف مربیگری ووشو نائل شدیم و مدرک فدراسیون به بنده دادند و تا مدتی سینهٔ دیوار اتاقم زده بودم بلکه کسی از من حساب ببرد! نبردند و برش داشتیم!
آن سالها و روزها بسبب رفت و آمدهای بسیار، رابطهٔ نزدیکی برقرار شده بود و صمیمیت دلچسبی وجود داشت. نمیدانم چرا چند روزی است بعضی حرفهای حکمتآمیزی که در خلوت و هنگام تمرین یا قدم زدن بمن میگفت در گوشم میپیچد. یکی از شعرهایی که بسیار میخواند این بود:
حبابآسا چنان بر چشمهٔ هستی سبک بنشین
که تا چین بر جبین زد از نسیمی، خیمه برچین
هر کجا هست، خدایا بسلامت دارش.