یک سالی میگذرد از درگذشت پدربزرگم. آدم وقتی مرگ دیگر انسانها را میبیند، معمولاً با گذاشتن یک برچسب "او مرد" قضیه را براحتی حل میکند. "مرد"! و خلاص! این نگاه از روی اعتقاد است. حالا کسی اعتقاد دارد که وقتی کسی میمیرد به "آن دنیا" میرود و کسی اعتقاد دارد او نیست میشود و تمام، و کسی اعتقاد به تناسخ، و اعتقادهای دیگر. بهرحال همهٔ این اعتقادها یک کاربرد اساسی دارند و آن اینکه با یک برچسب عقیدتی، قضیه را "حل" میکنند! اما وقتی کسی که با او از نزدیک، بسیار نزدیک، زندگی کردهای، میمیرد، قضیه فرق میکند.
یک سال است این سئوال برایم وجود داشته که "بابا چه شد؟"! و در پی این سئوال، این پرسش آمده که "اصلاً بابا چه بود؟"! آن کسی که من به او میگفتم "بابا" چه چیزی بود؟ وقتی من به او فکر میکردم، او چه چیز بود برایم؟ برای من. نمیدانم، آیا سئوالم روشن است؟
کاری به روح و انواع اعتقادات در مورد مرگ ندارم. بنظرم پدرم وقتی زنده هم که بود مفهوم یا معنایی بوده در درون من. وقتی زنده بود، دیدن جسمش برای من معنایی را تداعی میکرد. برای دیگر فرزندش هم معنایی دیگر. برای دوستش، همسرش و هر کسی معنایی دیگر و متفاوت. و هر کدام از این معانی با هم فرق داشتند. شاید تا حدود زیادی نزدیک بهم بودهاند، اما بهرحال تفاوتهایی با هم داشتهاند. اینطور نیست که یک انسان برای همه یک معنی و مفهومی داشته باشد. بسته به اینکه هر کس از او چه تجربهای داشته، معنیئی که از او دارد هم فرق میکند.
پس وقتی من پدرم را میدیدم (جسمش را) یک معنایی در من تداعی میشده که آن معنا برای من حقیقت پدرم بوده. من آن معنا و مفهوم درونی را به عنوان "پدرم" میشناختهام. اما بدون اینکه خودم متوجه باشم، فکر میکردهام آن جسم هست که پدر من است!
پس پدر من بیرون نبوده و درونم بوده! حرفی هست در ادامهٔ همین بحث که نمیدانم چطور بیانش کنم. این صحبت بسیار مستعد برداشت غلط و هپروتیگری است. لذا بازش میگذاریم! فعلاً این زمان بگذار تا وقت دگر.
این صحبت جیدو کریشنامورتی درباره مرگ و زندگی را بشنویم:
ترجمه فارسی صحبت ویدیو که توسط دوست عزیز "همگریز" انجام شده:
... برای ما زندگی تماما مبارزه است. ما زندگی را از مرگ جدا می دانیم. ما مرگ را به عنوان چیزی ترسناک، جدا می دانیم؛ چیزی که باید از آن ترسید... اگر ما، این مساله را به عنوان یک بدبختی قبول نکرده بودیم، زندگی و مرگ یک حرکت واحد بودند. عشق، مرگ و زندگی همه یکی هستند. آدم باید کاملا «بمیرد» تا بفهمد عشق چیست. و برای پرداختن به این سوال که «مرگ چیست ، چه چیزی در ورای مرگ است، آیا تناسخ یا چیز دیگری وجود دارد یا نه» و این قبیل سوال ها، مفهوم خود را از دست می دهند اگر ندانید چطور زندگی کنید. اگر انسان بداند چگونه در این دنیا بدون ستیز زندگی کند، آن گاه می بیند که مرگ مفهومی کاملا متفاوت دارد. برای آن که مرگ را به خوبی درک کنیم آدم باید به سراغ این سئوال برود که «آن چه که می میرد چیست؟»، آیا یک ارگانیسم فیزیکی است؟ که روشن است دیگر وجود نخواهد داشت، چون من از آن به طرز نادرست استفاده کرده ام، ما حقیقتا هوش این ارگانیسم را نابود کرده ایم؛
و برای ما مرگ چیزی است که می خواهیم با آن روبرو نشویم و حالا که وجود دارد، ما در مورد آن، «باور» خاصی داریم؛ به چیزی در ماورا باور داریم. اما آن چه وجود دارد بسی بزرگ تر از هر نوع باوری است که ما داریم. آن چیزی بی نهایت بزرگ است که ذهن آشفته و در تضاد ما به هیچ عنوان توانایی درک آن را ندارد.
ترجمه متن آخر فیلم:
فناناپذیری، نه در کلمات است، نه در کتاب ها و نه در تصاویری که در ذهنتان دارید. روح و «من» زاده تفکرات ما هستند که آن هم همان زمان است.
وقتی زمان نباشد، مرگ نیست؛ عشق هست...
متن انگلیسی ویدیو که دوست عزیز نرگس فرستاده است:
We have made life into a hideous thing, living. Life has become a battle, which is an obvious fact, constant fight, fight, fight. And we have divorced that living from death. We separate death as something horrible, something to be frightened about, and to us this living which is misery, we accept. If we didn't accept this existence as misery, then life and death are the same movement. Like love, death and living are one. One must totally die to find what love is. And to go into this question of what is death, what lies beyond death, whether there is reincarnation, whether there is resurrection, you follow, all that, becomes rather meaningless if you don' t know how to live. If the human being knows how to live in this world without conflict then death has quite a different meaning.
To understand death really one has to go into the question of what is it that dies. The physical organism obviously is going to end, because we have misused it, we have really destroyed the intelligence of the organism itself, and to us death is something to be avoided, and as it exists, we believe, we believe in something beyond. There is something beyond far greater than any of our belief, there is something tremendously great which the mind cannot possibly grasp, a mind which is in such chaos, which is in such contradiction.
ترجمه فارسی توسط جناب تبکم:
ما زندگی را به چیزی چرکین و نامطبوع تبدیل میکنیم و کاملا واضح است که در یک نبرد دائمی هستیم.....ما پیوسته در حال جنگیدن و جنگیدن هستیم....و بدین سان زندگی را از مرگ جدا میانگاریم....و مرگ را به عنوان پدیدهای هولناک که ما را به وحشت میاندازد، از زندگی تفکیک میکنیم و اینگونه است که زندگی برای ما تبدیل به یک نکبت و بدبختی میشود.....و ما آنرا به این صورت میپذیریم....
اگر به این باور برسیم که زندگی یک جنگ نکبتباری نیست که مرگی هولناک در انتهای آن قرار داشته باشد،......آن وقت درک میکنیم مرگ و زندگی یک حرکت واحد هستند شبیه عشق.....زندگی و مرگ یکی هستند.....
باید کاملا مرده بشوی(از تصاویر و پندارها) تا بدانی عشق چیست.....تا به این سوال پاسخ بدهی که مرگ چیست؟.....
در پس مرگ چه نهفته است؟.....آیا تناسخ یا رستاخیز وجود دارند........و از این دست پرسشها که اگر ندانید چگونه باید زندگی کنید، هیچ معنائی برای آنها نخواهید یافت.....
اگر بشر بداند چگونه بدون کشمکش و درگیری در این جهان زندگی کند، آنوقت درمی یابد که مرگ معنائی کاملا متفاوت پیدا میکند....
برای درک مرگ به طور حقیقی، باید ببینیم آنچه که میمیرد چیست؟......واضح است که ارگانیسم فیزیکی ما به علت استفاده نادرستی که از آن میکنیم ، فنا خواهد شد......ما حقیقتا آگاهی و هوشیاری ارگانیسم خود را نابود میکنیم......و مرگ برای ما چیزی میشود که باید از آن اجتناب کنیم.....اما وقتی مرگ به واقع وجود دارد، ما ناچارا به چیزی ورای آن باور پیدا میکنیم(تا حیات ذهنی خود را تداوم بخشیده باشیم)..... اما آن چه در پس مرگ وجود دارد بسی بزرگ تر از هر نوع باور ذهنی است که ما داریم. آن چیزی بی نهایت با عظمت میباشد که ذهن آشفته و در تضاد ما به هیچ عنوان توانایی درک آن را ندارد.