حلوا



   عکس فوق از جلسهٔ پنجاه و چهارم گروه خمر کهن است. در پارک طالقانی و روی زیراندازی بیادماندنی که دیگر یکی از اعضای گروه‌مان شده بود. آن فلاسک چای سفیدقرمز، جلد اول شرح مثنوی کریم زمانی و دیوان حافظ جیبی با آن عکس‌های مینیاتوری کج و معوجش که آدم را از هر چه حور و پری است فراری می‌داد و به احسن‌الخالقین بودن ارباب، شک!

   عکاس این عکس علی آقای پاداش که آنوقت‌ها "عکاس‌باشی" صدایش می‌کردیم، حالا "بابا علی"، همیشه کولهٔ کوهنوردی‌اش به دوشش بود و وقتی آن را باز می‌کرد مثل اتاقی که تخته سیاه سه‌بُعدی آقای ووپی در آن بود، همهٔ محتویاتش بیرون می‌ریخت و از تخم مرغ تا خود مرغ در آن پیدا می‌شد.(تحول در ضرب‌المثل ناشی از جبر زمانه است.) باور نمی‌کنی اما حتی بالشت خواب هم در کوله‌اش بود! و بعد از جلسه به لطف و لطافت آن، چرتی هم می‌زد.

ماه مبارک!




گیرند همه روزه و من گیسویت
جویند همه هلال و من ابرویت

از جملهٔ این دوازده ماه تمام
یک ماه مبارک است، آن هم رویت



اشعار



   معمولاً وقتی آدم در خط خودشناسی و انسان‌شناسی می‌افتد رفته رفته علاقمند به شناختن موجود انسان بمعنی عام آن می‌شود و دوست دارد ریشه‌ها و گذشتهٔ این موجود خاص را بشناسد. اینکه اصلاً چطور بوجود آمده و چه شده که ذهن و مغز و زندگی او شکل امروزی‌اش را پیدا کرده.

   برای این کار هم باید به عقب و عقب‌تر برگردد. اینکه انسان‌هایی که در قبیله‌ها زندگی می‌کردند و یا انسانهای اولیه و نئاندرتال چگونه بوده‌اند، برایش جذاب و جذاب‌تر می‌شود. عقاید و نگاه آنها به هستی، طرز زندگی‌شان، حتی فیزیولوژی‌شان موضوعات جالبی برای شناختن می‌شود. در دوران دانشجویی درسی داشتیم بنام "ادیان ابتدایی و قدیم"(Primitive Religions) که برایم یکی از جذاب‌ترین دروس هنگام تحصیل بود. یاد آقای علمی بخیر. در این درس به بررسی شکل‌گیری جوامع قبیله‌ای، ریشهٔ ادیان و باورهای انسان می‌پرداختیم. علاقه به این درس باعث شد رفته رفته به Anthropology علاقمند شوم که قصهٔ خودش را دارد.

مهتاب




 برای فارسی‌زبان‌ها اینکه می‌توانند متون پرمحتوایی مانند مثنوی معنوی را بخوانند و نسبت به غیرفارسی‌زبانها راحت‌تر آن را درک کنند، البته موهبتی است. از این موضوع برویم بالاتر، اینکه انسان بطور طبیعی و ذاتی و از ابتدای تولدش در جایگاه معنوی عالی‌ئی قرار دارد و اینگونه نیست که از جایگاهی پست (بلحاظ معنوی) متولد شود و مجبور باشد مراحلی طی کند تا به جایگاهی عالی برسد، هم موهبتی است. این ثروت معنوی ذاتی تشبیهاً "به ارث" به او رسیده است. مانند آپارتمانی در طبقه‌ای بسیار مرتفع با دیدی از اوج، که از پدرت ارث برده‌ای.

  اما متاسفانه فرهنگ، نحوهٔ رفتار و دقیق‌تر بگوییم، محتویات ذهنی‌ئی هم بعداً به او تزریق شده که باعث می‌شود آن میراث ارزشمند را اینگونه زائل کند. بجای نشستن در بالکن، نوشیدن چای قند پهلو و از آن بالا مهتاب زندگی را در سکوت تماشا کردن، رخت و لباس هویت و هستی‌اش را روی ماه پهن می‌کند.

  ماه نورافشانی می‌کند و ذهن همچون غربتی‌های قرشمال حرف می‌زند و حرف می‌زند و حرف می‌زند!

مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر هستی خود می‌تند



---
+ دوستانی که در ملبورن(استرالیا) هستند، احتمالاً در این چند روزه صحبتی و جلسه‌ای بگذاریم.
   (شانزدهم جولای 2012)
  

ناپرهیزی



پانویس عزیز، سلام  و درود.

دوست داشتم این ویدیو را به شما نشان دهم، البته امیدوارم قبلا ندیده باشید. یک تمثیلی هست از کتاب جمهور افلاطون.

ازدواج

فردا



مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

فأین تذهبون



عرض می‌شود حضور انورتان که خواجه شمس‌الدین خان جان می‌فرماید که:

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

بیت سوم است از غزل معروف "الا یا ایهالساقی...". شرح و توضیح‌هایی که بر این بیت شده بجز یکی، چنگی به دل نمی‌زنند. چون عرفانی نیستند. ما هم که می‌دانی مذاقمان خو گرفته به معنی باطنی کردن و بدون تأویل خماریم. این بود که سری نه سرسری به چند شرحی که از غزلیات حافظ دم دست داریم زدیم ببینیم چه گفته‌اند اما حرف مایه‌داری از آنها بیرون نیامد.

"ازدواج"