قلعهٔ الموت را لابد میشناسی. نه؟ قلعهای است که در استان قزوین است و حدود هزار سال پیش شخصی بنام حسن صباح که نهضتی راه انداخته بوده و عدهای فدایی دور خودش جمع کرده بود، در این قلعه زندگی و حکمرانی میکرده. قلعهٔ الموت در ارتفاع حدود دو هزار متری ساخته شده بود و الان دیگر جز خرابهای، چیزی خاصی از آن باقی نمانده. اما طبیعت اطرافش بسیار دیدنی است.
نوجوان که بودم پسردایی کتابخوان و عشقرمانی داشتم که یک بار با آب و تاب و ملچ ملوچ فرهنگیاش از رمان تازهخواندهاش تعریف و تمجید میکرد: خداوند الموت. نوشتهٔ ذبیحالله منصوری. که دوستان یحتمل میدانند که تاریخدان و تاریخساز بودهاند ایشان! این رمان به ماجرای حسن صباح ظاهراً پرداخته است.
محمد، پسرداییام، یکبار حکایت جالبی را از حسن صباح برایم نقل کرد. میگفت که این حسن آقا فدائیان سینهچاکی داشته که حاضر بودهاند به اشارتی خود را فدای او کنند. البته نقل هم هست که استفاده از حشیش و مواد مخدر در بین آنها رواج داشته. خلاصه یک روز یک پادشاه یا قلدر دیگری به حسن صباح پیام میفرستد که من میخواهم بیایم به قلعهات حمله کنم و بگیرمش. (میگویند قلعهٔ الموت خیلی نفوذناپذیر بوده). حسن میگه اگر مردی پاشو بیا در صحن قلعهٔ من تا با هم حرف بزنیم. شاه هم قبول میکند.
شاه و حسن وسط حیاط بزرگ قلعه میایستند و شاه رو میکند به حسن: "ببین حسن جان، عاقل باش. من بیست هزار نفر سرباز و لشکر دارم. همه مجهز. تو فقط دو هزار نفر داری. بیا و عاقل باش و خودت با زبان خوش قلعه رو تسلیم کن."
حسن پوزخندی میزند و به یکی از فدائیانش که روی دیوار بلند قلعه داشته نگهبانی میداده اشارهای میکند. طرف گلوی خودش را میبُرد و از آن بالا پرت میشود پایین. حسن رو میکند به آقا شاهه (که چشمانش داشته درمیآمده) و میگوید: "من دو هزار تا از اینها دارم!" و شاه تشکر میکند و میرود منزل!
راست و دروغ داستان گردن محمد و ذبیح.
حدود صد سال پیش با دو دوست عزیزم، مسعود و رحیم، سفر یک روزهای به قلعهٔ الموت و دریاچهٔ اوان (که همان حوالی قلعه است) داشتیم. از کوه و پلهها رفتیم بالا و به خرابههای الموت رسیدیم. یک راهنمای توریستی آنجا بود و دربارهٔ قلعه توضیح میداد و ما گوش میکردیم. از جمله میگفت که این قلعه را بخاطر موقعیت و ارتفاع خاصی که دارد، هیچکس نتوانست از حسن صباح بگیرد و فقط نهایتاً هلاکوخان مغول(قلدری دیگر) بعد از چند بار حمله، توانست او را بالاخره شکست دهد و قلعه را فتح کند.
مسعود رو کرد به من و رحیم و گفت: تصورش رو بکنید هلاکوخان قلعه را گرفته و حسن صباح را بسته به چوب، وسط حیاط قلعه. هلاکو میاد جلو و به حسن میگه: دیدی گرفتمش بالاخره؟ حسن میگه: خوب که چی حالا؟!
و چهرهٔ بور شدهٔ هلاکو چه دیدنی میبوده در این لحظه!
حجم بزرگی از زندگی و فعالیتهای انسان در مقابل این سئوال ساده است که: "خوب که چی؟". واقعاً، ای انسان، تو خودت رو میکشی که بروی اورست را فتح کنی که چی؟! در مسابقه میروی زیر وزنهٔ صد کیلویی زور میزنی که چی؟ جانت بالا میآید که رکورد دو و میدانی، شنا و خیلی رکوردهای دیگر را بزنی که چی؟ مغز و ذهن بیچارهات را جر میدهی که شعر و ادبیات حفظ کنی که چی؟
و یکی دو تا نیست. بیهودگی زندگی انسان منحصر به ورزش نیست. در تمام زمینهها انسان دچار خسران است. وقتی از درون پوچ، کور و نابخرد شده است، همهٔ رفتار و زندگیاش یاوه و بیهوده و بلکه مضر میشود. تمام عمرش در پی لاف زدن است. این لاف که من هم هستم. مرا هم ببینید. مرا بر سر قلهٔ اورست ببینید، مرا بر سر سکوهای المپیک ببینید، روی قلهٔ رکوردها تماشایم کنید، پشت تریبون سخنرانی و میز و مقام هستم، به من توجه کنید، فاتح الموت را تماشا کنید. فاتح لیسانس، فوقلیسانس و دکترا را بنگرید. صاحب ثروت، آقای دانشمند را نظاره کنید. مرا نگاه کنید. من، من!
و این لاف "من" لافی است که عمر و زندگیاش را، روح و روانش را هلاک میکند.
یک لطیفهای از همشهریهای خودم یادم آمد. برایت بگویم و ختم کلام. مقدمتاً عرض کنم که میگویند آبادانیها هر جا درخواست داوطلب بشود، زودی میگویند "مو" یعنی "من"، "من حاضرم". بدون اینکه اصلاً جریان را بدانند که برای چی داوطلب میخواهند.
روزی در هواپیمایی در آسمان، خلبان به کابین مسافرها وارد میشود و میگوید: "متاسفانه موتور هواپیما آسیب دیده و تحمل وزن همه را ندارد. یک نفر باید فداکاری کند و از هواپیما بپرد بیرون تا دیگران نجات پیدا کنند. کی حاضره؟"
بله، همشهری بنده بدون درنگ میگه: "مو!". میبرندش به سمت درب هواپیما که بپرد بیرون. میگه: "جریان چیه؟"(!) میگن: "باید بپری دیگه." خلاصه متوجه میشه. ازش میپرسند: "وصیتی، حرفی نداری؟" میگه: "دارُم. به نِنَم بیگید غلو گفت این لاف آخری به قیمت جونُم تموم شد!"