خلاصهنویسی جلسه بیست و دوم شرح و تفسیر مثنوی معنوی مولانا
داستان "فرمودن والی آن مرد را که این خاربن را که نشانده ای بر سر راه، برکن" از دفتر دوم، بیت ۱٢٢٧
مقدمهای در باب کتاب مثنوی:
گر شدی عطشان بحر معنوی فُرجهای کن در جزیرهٔ مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نَفَس مثنوی را معنوی بینی و بس
هر دکانی راست سودائی دگر مثنوی دکان فقر است ای پسر!
در این ابیات، مولوی بیان می کند که اگر می خواهید در مورد معنویت بدانید و طالب آن شده اید، در مثنوی این موضوعات را پیدا خواهید کرد و آن چیزی که مثنوی به تو هدیه می کند، فقر است! منظور از فقر، فقر مادی و نداشتن رفاهیات نیست. منظور از فقر در مثنوی، فنای "خود" و نبودن "من" است که اگر این امر تحقق یابد و در درون انسان "من"ی وجود نداشته باشد، چیزی که در آن می ماند، عشق است.
آب حیوان خوان، مخوان این را سخن روحِ نو بین در تنِ حرف کهن
مثنوی در نگاه اول یک سری داستانهای کهن و در ظاهر عوام پسند و معمولی به نظر می آید، اما این کتاب تنها یکسری سخن و داستان نیست بلکه مثل "آب حیوان" می ماند که به تو زندگی معنوی جدید می بخشد (آب حیوان اشاره دارد به داستان خضر پیامبر که به دنبال آب حیوان [که به انسان زندگی جاوید میبخشیده] بوده است). مثنوی حرفهای عرفانی خود را که بسیار سودمند است در قالب داستانها و تمثیلهای کهنه ارائه میکند.
"آب حیوان" یا همان زندگی جاوید، منظور زندگی روانیِ پویا و در جریان یا به عبارتی همیشه نو بودن و در حال زندگی کردن (از لحاظ روانی و درونی) است.
ما چه خود را در سخن آغشتهایم کز حکایت ما حکایت گشتهایم
این حکایت نیست پیش مرد کار وصف حال است و حضور یار غار
این چه می گویم به قدر فهم توست مُردم اندر حسرت فهم درست
و بالاخره اینکه، این داستان ها و حکایتهایی که مولوی بیان میکند در حقیقت داستان و افسانه نیست بلکه شرح حال تک تک ما انسانهاست و خوانندۀ مثنوی به اندازه فهم خودش از مثنوی درس میگیرد و متوجه میشود (که هر آنچه هم متوجه شود ارزشمند است.)
***
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
دفتر دوم، بیت ۱٢٢٧
(خلاصه داستان بصورت نثر و توضیحات مربوطه)
یک فردی بود که در میان راهی که رفت و آمد میکرد یک بوته خاری کاشته بود و درخت خار رشد کرده بود. دیگران به او میگفتند که خار را بکن، سر راه هست و هم تو را و هم ما را اذیت میکند.
خاربُن(بوتهٔ خار) هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد و نه تنها پای آن فرد را آسیب میرساند، بلکه پای مردم هم از آن خار زخمی و پرخون میشد.
هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پرخون شدی
در این داستان، خاربن سمبل نفس هست و نفس نه تنها برای خود فرد مضر هست و اولین و بیشترین آسیب را به خود ما میرساند، بلکه بدبختی و رنج هایش را نصیب دیگران هم میکند... مثلاً در روابط، من به دیگران آسیب می رسانم، به شکلهای مختلف نیش می زنم و...
جامههای خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار
القصه...
حاکم شهر هم به این مرد گفته بود که این خار را از سر راه بکَن. مرد هم میگفت که باشد، یک روزی میکَنم. و این روز و آن روز میکرد. روزی حاکم به او گفت که ای کسی که مدام خلف وعده میکنی، در کار و دستور ما تعلل نکن و بدان تو که میگویی فردا و فردا این خار را بر میکَنم، هر روز که میگذرد این خار و درخت بد، جوان و قویتر میشود و خارکن، پیر و ضعیف تر.
آن درخت بد جوانتر میشود وین کَنَنده، پیر و مضطر میشود
خاربن در قُوَت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبَر
یکی از خصوصیات نفس، "به فردا افکندن کارها" است(تسویف). از حیله های نفس اینست که می گوید فردا این کار را میکنم، آن کار را میکنم. اینجا مثنوی میگوید، همین امروز ریشهاش را بکَن که فردا دیر است. اگر امروز چارهای برایش نکنی فردا دیر است. تو پیرتر میشوی، قدرت ات کمتر میشود و او قوی و قویتر.
در اینجا اصل داستان تمام است، مولوی در چند بیت، سمبل های داستان را باز می کند:
خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار، آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بیحس آمدی
غافلی، باری ز زخم خود نهای تو عذاب خویش و هر بیگانهای
میگوید این خوی تو، این وضعیت روحی روانیای که تو الان داری باعث شده که از خوی خودت خسته بشوی. واقعاً هم همین است. ما اگر دقت کنیم از وضعیت روانیمان یک نوع کراهت داریم... انگار همیشه در یک حالت گرفتگی و ملالت هستیم. بخاطر اینکه حسهای تازهمان از بین رفته است.
غافل هستی که این وضعیت باعث عذاب بیشتر خودت و دیگران است.
در ادامه مولوی، دو راه حل برای رهائی از این خاربن (خاربن روانی) ارائه میدهد:
یا تبر برگیر و مردانه بزن تو علیوار این درِ خیبر بِکَن
یا به گُلُبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را
می گوید یک راه اینکه ریشه کنش کنی و از او رها بشوی.
راه حل دوم که باز راه حلی هست برای راه اولی، چون در نهایت باید نفس را ریشه کن کرد و از او رها شد.
راه حل دوم کمی لطیف تر و ساده تر است و به مرور آن تبر را برای ریشه کن کردن، دست انسان میدهد و آن این است که این خار را به گُل پیوند بزنی، وصل کنی و رفته رفته این خار تبدیل به گل شود و این آتش را کنار نور یار بگذاری. نور یار یعنی فرد یا افرادی که در اصالت انسانیشان هستند. از نظر روحی روانی سالم هستند.
گر همی خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار
بس گریزان است نفس تو از او ز آنکه تو از آتشی، او آب جو
کِرم در بیخِ درخت تن فِتاد بایدش برکند و در آتش نهاد
در ادامۀ داستان چند بیت، که از ابیات کلیدی مثنوی هم هستند، میآید:
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد
هین مگو فردا که فرداها گُذِشت تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن، بند قوی است کهنه بیرون کن، گرت میل نُوی است
مولوی در این ابیات با لفظ هین و هین که لفظ هشدار است به انسان هشدارهایی میدهد و مانند خیلی از جاها در مثنوی سعی در هی زدن انسان و بیدار کردن او میکند. در مصرع دومِ بیت آخر میگوید عشق کیفیت تازگی و نوئی دارد. اگر میل این نوئی و تر و تازگی را داری، نفس و کهنگی را بیرون کن. نفس، کهنه است چون همه از حافظه و گذشته نشخوار میکند.
لب ببند و کف پُر زر برگشا بُخل تن بگذار و پیش آور سخا
یوسف حُسنی و این عالم چو چاه وین رَسَن صبر است بر امر اِله
ما انسانها مثل یوسف هستیم (یوسف سمبل زیبایی و حقیقت) و عالم نفس مثل چاه هست. ما در این چاه رفتهایم و طنابی که ما را از این چاه نجات میدهد صبر است. پس ای یوسف، ای انسان دور افتاده از فطرت خویش، طناب صبر را سفت بچسب و از آن غافل نشو تا دیر نشده است.
حمدلله کین رَسَن آویختند فضل و رحمت را بهم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده وان جهان هست بس پنهان شده
اینکه بر کار است بیکار است و پوست وانکه پنهان است مغز و اصل اوست
حقیقت آن جهانی است که هستِ واقعیست و وقتی من گرفتار نفس هستم نمیتوانم آن را ببینم، اگر از نفس خلاصی پیدا کنیم در کیفیت زیبای درون یا حقیقت هستیم. این جهانی که وجود ندارد ما فکر میکنیم هست، یعنی همین جهان اعتباری، جهان خیالی، جهانی که ما در آن پدیدهها را دو تا یا چند تا میبینیم. مثلاً در راه رفتن یک شخص، یک واقعیت راه رفتن فیزیکی هست و یکی اعتباری که به آن میچسبانیم، مثلاً چه با شخصیت یا بی شخصیت راه میرود. همین چسباندن یک صفت، همان جهانِ نیستِ مصرع اول هست که میپنداریم واقعیت است. در بیت دوم هم میگوید کسانی که در راستای امور اعتباری در کار هستند و مشغولند در حقیقت بیکارند!
در پایین، متن خلاصه شده داستان، آمده است:
همچو آن شخص دُرُشتِ خوش سُخُن در میان ره نشاند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند بس بگفتندش بکَن این را نَکَند
هر دمی آن خار بن افزون شدی پای خلق از زخم آن پرخون شدی
جامه های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخُستی زارِ زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بِکن گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خارِ او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کَژ پیش آ در کار ما واپس مغَژ
تو که میگویی فردا این بدان که به هر روزی که میآید زمان
این درخت بد جوانتر میشود وین کَنَنده پیر و مُضطر میشود
خار بن در قوت و برخاستن خار کن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود تو پیرتر زودباش و روزگار خود مَبَر
خار بن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار، آخِر زَدت
بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بیحس آمدی
غافلی باری ز زخم خود نهای تو عذاب خویش و هر بیگانهای
یا تبر برگیر و مردانه بزن تو علیوار این درِ خیبر بکن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را وصل کن با نار نورِ یار را
تا که نورِ او کُشد نارِ تو را وصل او گلشن کند خار تو را
گر همی خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار
بس گریزان است نفس تو از او زانکه تو از آتشی، او آب جو
کِرم در بیخٍ درخت تن فتاد بایدش بر کند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد
هین مگو فردا که فرداها گُذِشت تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن، بند قوی است کهنه بیرون کن گرت میل نوی است
لب بـبند و کف پُر زر بر گشا بُخل تن بگذار و پیش آور سخا
یوسف حُسنی و این عالم چو چاه وین رَسَن صبر است بر امر اِله
یوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو، بیگَه شدهست
حمدَ للّه کین رسن آویختند فضل و رحمت را بهم آمیختند
تا ببینی عالمِ جان جدید عالمِ بس آشکار ناپدید!
این جهان نیست چون هستان شده و آن جهان هست بس پنهان شده
اینکه بر کار است، بیکار است و پوست وانکه پنهان است مغز و اصل اوست
***
گفتیم مولوی دو راه حل ارائه میدهد:
یا تبر بر گیر و مردانه بزن تو علیوار این درِ خیبر بِکَن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را وصل کن با نار نورِ یار را
که در مورد "وصل کردن خار به گلبن" ابیات و مثال های بسیاری در ادامه داستان میآورد که بخشی از آنها در متن خلاصه شده ابیات داستان آورده شد و در ادامه هم ابیاتی دیگر را در این زمینه مرور میکنیم:
تو مثال دوزخی او مؤمنست کشتن آتش بمؤمن مُمکنست
مصطفی فرمود از گفت جحیم کو بمؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود هین که نورت سوزِ نارم را ربود
پس هلاکِ نار، نور مؤمنست زانک بی ضد دفع ضد لا یُمکنست
نار، ضد نور باشد روز عدل کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمۀ آن آبِ رحمت مؤمنست آب حیوان روح پاک مُحسنست
***
موضوعات داستان: فقر در مثنوی ــ فنای خود ــ عشق ــ آب حیوان ــ نفس ــ حیله های نفس ــ گرفتار نفس ــ روابط ــ به فردا افکندن کارها ــ گرفتگی و ملالت ــ وصل ــ نور یار ــ کیفیت تازگی و نوئی ــ صبر ــ انسان دور افتاده از فطرت ــ کیفیت زیبای درون ــ جهان خیالی ــ تن، بند قوی ــ اصالت انسانی.
***
لینک جلسه مربوطه: www.panevis.net/molana/masnawi22.htm
***
آیه های قرآنی مرتبط با ابیات این داستان: (برگفته از کتاب "قرآن و مثنوی" تدوین بهاءالدین خرمشاهی و سیامک مختاری، نشر قطره)
لب بـبند و کف پُر زر بر گشا بُخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترکِ شهوتها و لذتها سخاست هر که در شهوت فرو شد بر نخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت وای او کز کَف چنین شاخی بهشت
عُروَةُ الوُثقاست این ترک هوا برکشد این شاخ جان را بر سَما
اقتباس از عبارت قرآنیِ "...فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّـهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ"، (...پس هر کس که به طاغوت کفر ورزد، و به خداوند ایمان آورد، به راستی که به دستاویز استواری دست زده است که گسستی ندارد و خداوند شنوای داناست.)، (بقره، 256)
و آیه " وَمَن يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّـهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ ۗ وَإِلَى اللَّـهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ "، (و هر کس روی دلش را به سوی خداوند نهد و نیکوکار باشد، به راستی که دست در دستاویز استواری زده است، و سرانجام کارها با خداوند است.)، (لقمان، 22)
**
سوی حسی رو که نورش راکِبَست حس را آن نور نیکو صاحبست
نور حس را نور حق تزیین بود معنی نورُ علی نور این بود
نورِ حسی می کشد سوی ثَری نورِ حقش می بَرد سوی عُلی
اقتباس از عبارت قرآنیِ "...نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّـهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّـهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّـهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ"، (...نور در نور است، خداوند به نور خود هر کس را که خواهد هدایت کند، و خداوند برای مردم این مثلها را می زند و خداوند به هر چیزی داناست.)، (نور، 35)
**
یا در ادامه می گوید:
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ گفت حق کارِ حق بر کارها دارد سَبَق
اقتباس از عبارت قرآنیِ "فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَـٰكِنَّ اللَّـهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـٰكِنَّ اللَّـهَ رَمَىٰ..."، (پس شما آنان را نکشته اید بلکه خداوند آنان را کشته است، و چون تیر انداختی به حقیقت تو نبودی که تیر می انداختی بلکه خداوند بود که می انداخت...) (انفال، 17)
**
چون قیامت کوهها را برکَنَد بر سَر ما سایه کی افکَنَد
الهام از آیات "وَيَوْمَ نُسَيِّرُ الْجِبَالَ وَتَرَى الْأَرْضَ بَارِزَةً وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا"، (و روزی (آید) که کوهها را به حرکت درآوریم و زمین را آشکار و هموار بینی و آنان را گرد آوریم و هیچکس از آنان را فرو نگذاریم.)، (کهف، 47).
و آیه "وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسًّا "، (و کوهها سخت خرد و ریز شوند.)، (واقعه، 5)
**
بیت 1346 در ادامه همین داستان:
صِبغةُ الله هست خُمّ رنگِ هو پیسها یک رنگ گردد اندَرو
اقتباس از آیه "صِبغةَالله و من اَحسنُ مِنَ اللهِ صبغةَ و نحن لهُ عابدونَ"، (خوشا نگارگری الهی، و چه کس خوش نگارتر از خداوند است و ما پرستندگان او هستیم.)، (بقره، 138)
**
و این ابیات:
دل ز پایۀ حوض تن گِلناک شد تن ز آب حوض دلها پاک شد
گردِ پایۀ حوض دل گَرد ای پسر هان ز پایۀ حوض تن میکُن حذر
بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در میانشان برزخٌ لایبغیان
برگرفته از آیاتِ "مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ * بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا يَبْغِيَانِ"، (دو دریا را که به هم می رسند در آمیخت. در میان آنها برزخی است که به همدیگر تجاوز نکنند.)، (الرّحمن، 20 - 19)
---
صفحه اصلی جلسات شرح مثنوی معنوی: masnawi.persiangig.com