خلاصهنویسی سه جلسه از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
جلسات ۳۹ و ۴٠ و ۴۱
دفتر سوم، بیت ۲۳۵ به بعد
"داستان فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح (اصرار) بسیار" (بخش اول)
یادآوری این نکته که داستانهای مثنوی عمدتاً حکایت از درون ما انسان ها می کنند. شخصیت های این داستان ها در درونِ من و توی انسان هستند و شخصیت هایی بیرونی نیستند... این ها دقیقا عناصر درونی و روانی ما انسانها هستند. این نکتۀ خیلی مهمی است که در داستان "مرد شهری، مرد روستائی" هم جریان دارد. انسان، ذاتاَ با عشق و در پاکی روانی به دنیا می آید و ذهنی پاک و بدون صورت دارد. نفس و من که چیزی جز پندار نیست، چیزی جز صورت نیست، ساختۀ ذهن است و در انسان بصورت ذاتی وجود ندارد. انسان در طول القائاتی که از بیرون و محیط (جامعه، پدر، مادر، رادیو، تلویزیون، مدرسه و...) به او می شود، این القائات را می پذیرد که تو چیزی هستی، یعنی توی انسان از لحاظ ذهنی یک من و شخصیت ذهنی داری. این را به انسان القاء می کنند از کودکی و انسان هم بدلیل خامی، این القائات را می پذیرد و در نهایت گرفتارِ این پندارِ من و خود و هزاران بدبختی ای که نفس به همراه دارد، می شود... با حاکمیت نفس بر ذهن، انسان دچارِ چیزی شدن و "خواستن" می شود.
یکی از موضوعاتی که مولوی در داستان "مرد شهری، مرد روستائی"، به آن می پردازد این است که چه می شود که انسان اسیر "خواستن" می شود؟
قبل از داستان "مرد شهری، مرد روستائی"، مولوی حکایت آن فردی را می آورد که هر شب مشغول ذکر خدا بوده... شیطان به او می گوید تو که هر شب، الله الله می کنی پس چرا یک لبیک ای برایت نمی آید؟... آن فرد هم دیگر چیزی نمی گوید و خدا را نمی خواند تا اینکه در خواب می بیند که به او می گویند چرا الله الله گفتنت را قطع کردی؟ می گوید چون برای من لبیکی نمی آید... به او می گویند که:
گفتِ آن اللهِ تو لبیکِ ماست آن نیاز و درد و سوزت، پیکِ ماست
حیله ها و چاره جویی های تو جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماست زیر هر یا رب تو لبیک هاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست زانکه یا رب گفتنش دستور نیست
....
بعد از این مولوی کمی در مورد حَزم و صبر صحبت می کند... حزم یعنی دوراندیشی که در داستان "مرد شهری، مرد روستائی" هم از حزم صحبت می شود... اینکه انسان باید دور اندیش باشد... اگر می خواهد سفری برود آن طرفی را بگیرد که امکان دارد اتفاق بدی بیفتد و برای آن اندیشه کند.
این را می گوید که فقط باید جویای معشوق حقیقی باشی(بوسیلهء جویا نبودن!) که آن هم چیزی جز فطرت و اصالت انسان نیست.
حزم آن باشد که چون دعوت کنند تو نگویی که مست و خواهان مَنَند
دعوتِ ایشان صفیر مرغ دان که کند صیاد در مَکمَن نهان
هست بی حزمی پشیمانی یقین بشنو این افسانه را در شرحِ این
و شروع داستان:
یک شهری با یک روستائی آشنا بود... مرد روستائی هر سال که می آمد شهر، دو سه ماه در خانۀ مرد شهری اُتراق می کرد و مهمان شهری می شد. هر کار و نیازی که داشت هم مرد شهری برایش انجام می داد.
روستائی هر دفعه موقع خداحافظی رو به شهری می کرد و می گفت که دست زن و بچه را بگیر و به ده ما بیا:
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو هیچ می نایی سوی ده فرجه جو
اللَه اللَه جمله فرزندان بیار کاین زمانِ گلشن است و نوبهار
یا به تابستان بیا وقت ثمر تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار در دهِ ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطه ی ده خوش بُوَد کشت زار و لاله ی دل کَش بُوَد
در این داستان، مرد روستائی سمبل نفس و عقل جزیی است و مرد شهری سمبل عقل کلی یا همان فطرت و اصالت انسان. مرد روستائی یا همان نفس دائماً از مرد شهری یا همان اصالت انسان دعوت می کند که بیا به ده! ــ ده، سمبل جایگاه نفس است ــ یکی از خصوصیات دِه این است که بسته و محدود است. القائات جامعه و محیط، دائما انسان (کودک) را که در اصالتش قرار دارد با وعده های شیرینی که می دهد دعوت به ده نفس و خود می کند. ولی کودک بخصوص تا سنین 10 سالگی به دلیل نیروی فطرت این القائات را نمی پذیرد.
در این داستان هم مرد شهری دائماً دعوت روستائی را رد می کند.
تا اینکه...
بعد ده سال و به هر سالی چنین لابه ها و وعده های شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کرده ای رنجها در کار او بس برده ای
او همی خواهد که بعضی حق آن واگذارد چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان که کشیدش سوی ده لابه کنان
دقیقا وصف حال ما آدم هاست. بعد ۱٠-۱۱ سال، خود و من درونِ کودک شکل می گیرد و دچار خود اشعاری می شود و با این لابه ها و وعده هایی که نفس به او می دهد گرفتار این من می شود... جامعه یا همان نفس به کودک القا می کند که تو چیزی هستی، بعد به او می گوید این چیزی که تو هستی چیزِ پست و بی ارزشی است... حالا باید یک کمالی پیدا بکنی... اینکه می بینیم در حرف خیلی ها بخصوص عوام صحبت از کمال است و در قالب بحث های فلسفی از کمال تعریف و تمجید می کنند یک نوع "دفاعِ زیرکانه و موذیانه ذهن" برای توجیه "چیزی شدن" (خواستن) است. بطور خلاصه اینکه "من" نمی تواند وجود داشته باشد مگر اینکه به این امید باشد که بعداً چیزی شود. اگر انسان متوجه شود که "چیزی شدن" حقۀ ذهن است همین الان از "من" خلاص می شود. چون حیات و وجود نفس به این وابسته است که بعداً چیزی شود.
مولوی در اینجا در قالب حرف های خواجه برای فرزندان خود ابیاتی را در باب دوستی، حَزم (دور اندیشی) و صبر می آورد:
گفت حق است این، ولی ای سیبَوَیه (سیب کوچک) اِتَق مِن شَر مَن أَحسَنتُ اِلَیه (بترسید از شر کسی که در حق او نیکی کرده اید)
دوستی تخمِ دمِ آخر بُود ترسم از وحشت که آن فاسد شود (دوستی مانند تخم گیاهی هست که در آخر فصل کاشت کاشته شود و امکان فاسد شدنش وجود دارد)
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نو بهار زو عمارتها و دخل بی شمار
بعضی همصحبتی ها همچون شمشیر هستند که آدم را از خودش جدا می کند و می بُراند و بعضی همصحبتی ها هم، همچون فصل نو بهار است که باعث شکوفایی استعدادهای فطری انسان می شود.
حزم آن باشد که ظنِ بد بری تا گریزی و شوی از بد بری
روی صحرا هست هموار و فراخ هر قدم دامی است کم ران اوستاخ (گستاخ، بی پروا)
آن که گستاخ آمدند اندر زمین استخوان و کله هاشان را ببین (اشاره به عبرت گرفتن از تاریخ دارد)
چون به گورستان روی ای مرتضی (ای فلانی) استخوانشان را بپرس از ما مضی (با دید عبرت بین در گورستان باش)
تا به ظاهر بینی آن مستانِ کور چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا ور نداری چشم دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را چون نداری دید می کن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست بی عصا کَش بر سر هر ره مه ایست
....
هر طرف غولی همی خواند تُرا کای برادر راه خواهی هین بیا (غول در مثنوی، امور و افرادی هستند که تو را از ذات و فطرت اصلی دور می کنند)
رهنمایم، همرَهَت باشم رفیق من قلاووزم در این راهِ دقیق (قلاووز یعنی راهنما)
نی قلاووز است و نی ره داند او یوسفا کم رو سوی آن گرگ خو
حزم این باشد که نفریبد تو را چرب و نوش و دامهای این سرا (چرب و نوش: منظور ارزشهای اعتباری است)
حزم آن باشد که چون دعوت کنند تو نگویی مست و خواهان منند
هست بی حزمی پشیمانی یقین بشنو این افسانه را در شرحِ این
ادامه داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده:
روستایی در تملُق شیوه کرد تا که حزمِ خواجه را کالیوه (گیج) کرد
از پیام اندر پیامِ او، خیره شد تا زلال حزمِ خواجه تیره شد
می گوید آنقدر جامعه و محیط، این خود و "من" را به فرد القا می کند که انسان عقلش کالیوه (گیج) می شود و می پذیرد. مردشهری هم تا 10-11 سال دعوت روستایی را نمی پذیرد، ولی روستایی آنقدر اصرار و القا می کند تا اینکه حزم و دوراندیشی را از دست می دهد و چاره ای ندارد جز اینکه بپذیرد و به سوی ده حرکت می کند.
فرزندانِ مرد شهری هم در راهِ رفتن به ده به رقص و پایکوبی مشغول می شوند. این سادگان هم نمی دانند که می خواهند به کجا بروند. ما انسانها "بازی نفس" را نوعی سرگرمی لذت بخش تصور می کنیم. ولی مولوی هشدار می دهد که:
آن نه بازی بلکه جان بازی است آن حیله و مکر و دغاسازی است آن
هر چه از یارت جدا اندازد آن مشنو آن را کان زیان دارد زیان
بعد، مولوی داستان کوتاهی را در باب همین موضوعِ "جدا شدن انسان از اصالت خودش"، بیان می کند. داستانکی در ترسیم صحنه گفتگوی "باز و بط":
یک باز از بط می خواهد که آب را که سمبل فطرتِ بط است همانگونه که نیستان سمبل فطرت انسان است، رها کند و با او به صحرا برود. شبیه دعوت روستایی از شهری برای رفتن به ده یا دعوت "من"، انسان را، از اصالت خودش به بیابان بی آب و علفِ من و هویت.
باز به بط می گوید که بیا به صحرا و ببین که چه قندستانی است. پر از نعمت است. ولی بط، هشیار است و فریب دعوت باز را نمی خورد و از آب به خشکی نمی رود. بط عاقل می گوید:
بطِ عاقل گویدش ای باز، دور آب ما را حِصن و امن است و سرور (حِصن یعنی دژ، جایی که امنیت دارد)
حِصن ما را، قند و قندستان تُرا من نخواهم هدیه ات، بُستان تُرا
(آب، سمبل حقیقت و فطرت و "خشکی" سمبل "خود" و پوچی می تواند باشد)
و حقیقتاً انسان به جز در فطرت و اصالت خودش که در آن نه مقایسه، نه ملامت کردن و نه آیدنتیفای کردن خودش با امور بیرونی هست، کجا احساس امنیت می کند؟
خلاصه...
خواجۀ حازم بسی عذر آورید بس بهانه کرد با دیوِ مَرید (مَرید کنایه از چیزی که نیکی درونش نیست)
چون قضا آهنگِ نارنجات (نیرنگ ها) کرد روستایی شهریی را مات کرد (چون قضا و قدر الهی به مکر و نیرنگ برخاسته بود این شد که یک روستایی مرد شهری را مغلوب و متحیر کرد)
با هزارن حزم خواجه مات شد ز آن سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثِبات خویش بود گر چه کُه بُد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ، سر عاقلان گردند جمله کور و کر
….
روان شدن خواجه به سوی ده: (جلسه ۴٠)
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت مرغ عزمش سوی ده اِشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاوِ عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده که بَری خوردیم از دِه، مژده ده
این شادمانی زن و فرزندان خواجه دقیقاً همان شادمانی ای هست که یک انسان وقتی به سمت وعده های نفس می رود، دارد. فکر می کند که نفس یک جای سرسبز و خرم است و وعده های نفس بر آورده خواهد شد، اما نمی داند که چه اتفاقی قرار است در آنجا بیفتد.
خواجه خطاب به اهل و فرزندانش می گفت:
عَجِلوا أصحابَنا کَی تَربَحوا عقل می گفت از درون لاتَفرَحوا (یعنی ای یاران بشتابید! تا سود ببریم. اما عقل از درون ندا می دهد که شادمانی نکنید)
انسان وقتی به سمت نفس و وعده های آن می رود، باطنش به این موضوع که وعده های نفس پوچ و دروغ هست، آگاه است.
شاد از وی شو مشو از غیرِ وی او بهار است و دگرها ماهِ دی
هر چه غیر اوست استدراج توست گرچه تخت و مُلک توست و تاج توست
اگر شادی ای قرار است وجود داشته باشد فقط شادی از حق و حقیقت است، از فطرت و اصالت انسانیست نه از غیر آن. فقط با حقیقت است که انسان آرام می گیرد. و هر چه غیر از حقیقت هست مایه استدراج و هلاک تدریجی توست، گر چه تو، دل به آنها یعنی "امور اعتباری" خوش کرده باشی.
شاد از غم شو که غم دامِ لقاست اندر این ره سوی پستی ارتقاست
اگر میخواهی شاد شوی از غمِ حقیقت شاد بشو، چرا که این غم موجب بسط روانی تو می شود. منظور از غم معنای مصطلح و عامیانه آن نیست. این غم همان گرفتگی روحیی است که موجب بسط و باز شدن روح و روان می شود.
غم یکی گنج است و رنجِ تو چو کان لیک کِی درگیرد این در کودکان
آن غم و قبضی که منجر به بسط می شود مثل گنج است و آن رنجی که تو بواسطه این قبض می بری، همچون معدن است ولی این حرف در کودکان (منظور انسانهای سطحی) معنایی ندارد.
کودکان چون نام بازی بشنوند جمله با خر گور هم تَگ میدوند
مثال می آورد، می گوید مثل بچه ها که وقتی اسم بازی را می شنوند حاضرند حتا با گورخر هم برای بازی کردن بِدَوند و این کنایه از انسان هایی دارد که شیفته امور ظاهری و پست و اعتباریات می شوند و از پرداختن به روح و روان خود غافل می شوند. به اصطلاح اسیرِ "بازی نفس" می شوند.
در ادامه مولوی خطاب به این انسانها می گوید:
ای خرانِ کور این سو دامهاست در کمین این سوی خون آشامهاست
ای انسان هایی که جایی را نمی بینید و غافل هستید، این سو یعنی دنیای اعتباریات پر از دام هاست که روح و روان شما را اسیر می کنند و خون آشامهایی کمین کرده اند که خون روان شما را بخورند. و انسانی که اسیر این اعتباریات باشد به خودش می آید و می بیند سال ها گذشت و همۀ زندگی را در بازیِ مشغول بودن به اعتباریات گذرانده و زندگی کرده، به امید اینکه بعداً احساس رضایت از زندگی داشته باشد.
گام در صحرای دل باید نهاد ز آنکه در صحرای گِل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان چشمه ها و گُلسِتان در گُلسِتان
زندگی انسان باید در صحرای دل باشد، زیرا که در صحرای گِل و بی آب و علف، خرمی و شادابی نیست. انسان وقتی در ذات و درون خودش هست یک نوع احساس امنیت دارد... لفظِ "مؤمن" یعنی انسانی که دارای ایمان هست، یعنی کسی که از لحاظ روحی در یک کیفیت امن قرار دارد. احساس آرامش دارد.
عُج إلیَ القلبِ و سِر یا ساریه فیهِ اشجارٌ و عَینٍ جاریه (ای ساریه، ای شب رو، بسوی قلب و عالم دل و معنویت سفر کن که در آن درختان و نهرهای جاری هست)
دِه مرو دِه مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند (ده، سمبل نفس می باشد)
دِه چه باشد؟ شیخ واصل ناشده دست در تقلید و حجت در زده (شیخ واصل نشده منظور انسانی که به تجربه نرسیده باشد)
پیشِ شهرِ عقلِ کلی، این حواس چون خرانِ چشم بسته در خَراس (خراس: سنگ آسیابی که حیوانات آن را می چرخانند)
رفتن خواجه و قومش به سوی ده...
خواجه و بچگان جهازی ساختند بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند سافِرو کَی تَغنَموا بر خواندند (برگرفته از یکی از احادیث که سفر کنید تا غنیمت حاصل کنید)
روز، روی از آفتابی سوختند شب ز اختر راه می آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت از نشاطِ ده شده ره چون بهشت
از آن رنج و بدبختی ای که انسان می کشد، حرف می زند. اینکه، انسان در حالیکه از عقل کلی و اصالتش دارد جدا می شود و به سمت ده نفس می رود تا به وعده های نفس برسد، در این راه رنج زیادی می بَرَد اما هیچ وقت متوجه این سختی ها نیست و همۀ این رنج ها را به امید وعده های نفس به جان می خرد! انسانی که به سمت وعده های نفس می رود، بخاطر مستی و نشاطی که از وعده های نفس دارد، توجهی ندارد که آن راه چقدر سختی دارد.
در ادامه مولوی با آوردن ابیاتی، خصوصیات معشوق حقیقی و در واقع اصالت و فطرت انسان را بیان می کند:
بر امید زنده ای کن اجتهاد کاو نگردد بعدِ روزی دو، جَماد (جماد یعنی جسم بی جان)
مونسی مگزین خسی را از خسی عاریت باشد در او آن مونسی
کان خوشی در قلبها عاریتی است زیر زینت مایه بی زینتی است
"زنده ای" در بیت اول اشاره به زنده و نو بودن معشوق که کیفیت نوکنندگی دارد، می کند. یا نو به نو شدن انسان و تازه شدن دنیا و باطن انسان در هر لحظه. می گوید ای انسان، معشوق خودت را کسی یا چیزی قرار بده و برای او تلاش کن که بعد از دو روز زیبایی خودش را از دست ندهد. این نو شدن را درون خودت تجربه کن و اسیر اعتباریات و جمادات و زیبایی های کاذب آنها نباش. خوشی های عاریتی، زینتی هستند که مدتی دوام ندارند.
زر ز روی قلب در کان (معدن) می رود سوی آن کان (معدن) رو تو هم، کان (که آن) می رود
ای انسان، مانند آن طلایی که در آخر به سمت آن معدن و اصالت خودش می رود تو هم به سوی معدن اصالت خودت برو. چرا که آن اعتباریات، رفتنی و زایل شدنی هستند.
مترادف با آیه قرآنی:
وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّـهِ إِلَـٰهًا آخَرَ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿قصص، ٨٨﴾: و هرگز با خدای یکتا، دیگری را به خدایی مخوان، که جز او هیچ خدایی نیست، هر چیزی جز ذات پاک الهی، هالک الذّات و نابود است. فرمان با او و رجوع شما به سوی اوست.
بازگشت به داستان:
مرد شهری و قومش که خیال می کردند برایشان کیسه های زر آماده کرده اند، مغرورانه و سرمست سوی ده می رفتند.
زر گمان بردند بسته در گره می شتابیدند مغروران به ده (مغرور یعنی فریب خوردۀ نفس)
همچنین خندان و رقصان می شدند سوی آن دولاب چرخی می زدند (دولاب: چرخ آسیاب)
هر که می آمد ز ده از سوی او بوسه می دادند خوش بر روی او
که تو روی یار ما را دیده ای پس تو جان را جان و ما را دیده ای (دیده ای: دیده و چشم هستی)
دقیقاً نقد حال ماست، ما هم وقتی انسان های به اصطلاح موفق را میبینیم و به ظاهر، وعده های نفس را نقد شده می بینیم خیلی این افراد را تحویل می گیریم. در واقع با این کار ما هم بر صورت کسانی که رفتند ده و برگشتند بوسه می دهیم!
....
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم ترسم ای رهرو که بی گاهت کنم (تو را معطل کنم)
مختصر کردم، چو آمد ده پدید خود نبود آن دِه، رهِ دیگر گزید
مولوی در ادامه می گوید که مختصر کردم و خلاصه اینکه خواجه به همراه فرزندانش وقتی به ده نزدیک و نزدیک تر می شد متوجه می شد که این ده، آن ده نیست که به او وعده داده شده بود... می خواهد بگوید که آدرسی که نفس می دهد، آدرسی نیست که به راحتی پیدا شود، انسان را سردرگم می کند و انسان باید مدتی در این سردرگمی و گیجی و منگی باشد تا تازه به آن وعده های پوچ برسد.
هر که در ره بی قلاووزی (راهنما) رود هر دو روزه راه صد ساله شود
هرکه تازد سوی کعبه بی دلیل همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشه بی اوستا (استاد) ریش خندی شد به شهر و روستا
رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را: (جلسه ۴۱)
بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف بی نوا ایشان، ستوران بی علف
روستایی بین که از بد نیتی می کند بعدَ اللُّتَیا و الَّتی (یعنی حالا باشد بعداً، من تو را نمی شناسم)
روی پنهان می کُنَد ز ایشان به روز تا سوی باغش بنَگشایند پوز (یعنی دهانشان را به روی باغش باز نکنند)
بعد از یک ماه مرد شهری و خانواده اش در حالیکه بی نوا بودند و چهارپایان شان هم بی علف، به روستا رسیدند. روستایی از سرِ بدنیتی که داشت، بعد از آن همه لطفی که مرد شهری در حقش کرده بود، شروع به "حالا باشد بعداً"، "من تو را نمی شناسم" و... کرد. خواجه و اهل و عیالش بعد از پرس و جو و یافتن خانه مرد روستایی مانند خویشاوندان به طرف خانه او دویدند. اما اهل خانۀ مرد روستایی درِ خانه را بر روی آنها باز نکردند. خواجه از این رفتار آنها برآشفت... ولی آنجا هم جایگاهی نبود که بخواهد تندی و بداخلاقی کند.
لیک هنگام دُرُشتی هم نبود چون در افتادی به چَه، تیزی چه سود
وقتی به چاه افتادی دیگر تندی کردن فایده ای ندارد. وقتی انسان به درِ خانۀ نفس می رسد و آن وعده هایی که نفس به او داده که بیا که اینجا چقدر خوب خواهد بود و تو از لحاظ روانی به فلان چیز مثلاً شخصیت می رسی (مثلا با شخصیت و با هیبت می شوی)، وقتی می بیند آن وعده ها دروغ و سرابی بیش نبوده، شرایطی برایش پیش می آید که انگار در را به روی او بسته اند.
بر درش ماندند ایشان پنج روز شب به سرما روز خود خورشید سوز
نی ز غفلت بود ماندن، نی خری بلکه بود از اضطرار و بی خوری
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار شیر، مُرداری خورَد از جوعِ زار
او همی دیدش همی کردش سلام که فلانم من مرا این است نام
روستایی گفت:
گفت باشد من چه دانم تو کی ای یا پلیدی یا قرین پاکی ای
مرد شهری هم گفت:
گفت این دم با قیامت شد شبیه تا برادر شد یَفِرُّ مِن أخیه
القصه...
چند روزی را مرد شهری و خانواده اش از روی ناچاری بر درِ خانۀ مرد روستایی ماندند و سرمای شب و گرمای روز را تحمل کردند... انسانهای نیک از روی ناچاری و اضطرار مجبور می شوند با فرومایگان رابطه برقرار کنند. مرد شهری هم چند بار در طول روز مرد روستایی را می دید و به او گوشزد می کرد من فلانی هستم که مهمان من می شدی و برایت کالا می خریدم و...، اما مرد روستایی می گفت من تو را نمی شناسم.
تا اینکه شب پنجم شد، ابر و بارانی گرفت و مرد شهری شروع کرد به در زدن و فریاد زدن و مرد روستائی را خواست... رو به روستائی کرد و گفت که دوستی ما به کنار، لااقل برای امشب که باد و باران هست به من و اهل و عیالم پناه و امانی بده.
مرد روستایی گفت:
گفتش یک گوشه است آنِ باغبان هست اینجا گرگ را او پاسبان
در کَفَش تیر و کمان از بهرِ گرگ تا زَنَد گر آید آن گرگِ ستُرگ
گر تو آن خدمت کنی، جا، آنِ تُست ورنه جای دیگری فرمای جست
این دقیقاً وضعیت نفس است. نفس، روح و روان آدم را پاسبان تعلقات خودش می کند. انسان را اولاً در کمین می گذارد، در یک حالت نگرانی قرار می دهد که دائماً انسان مواظب باشد از این متعلقات نفس نگهداری کند... مثلاً به من القا کردند که شخصیت تو این است و این باید باشی و وضعیت تو دائماً باید طوری باشد که از این من و شخصیت مواظبت کنی. به من گفته اند که تو انسانِ با شخصیتی هستی، حالا من دروناً، ذهناً، نگران این هستم که مبادا کسی به من بگوید بی شخصیت، یا ای انسانِ ضد ارزش!... به محض اینکه به من گفته شود بی شخصیت، چنان به من القا شده که من سریع باید جواب بدهم و بگویم خودت هستی! یعنی سریعاً باید از این متعلقات نفس نگهداری کنم. باید مواظب این القائاتی که به من در قالب هویت شده باشم. نفس، نه تنها بر ما القا شده بلکه ما به نوعی گماشته و پاسبان او هم شده ایم. و آن هم مواظبت و پاسبانی در شرایط بد. مثل شرایط مرد روستایی که در شب بارانی و گل و لای، پیشنهاد روستایی را می پذیرد.
مرد شهری گفت:
گفت صد خدمت کنم تو جای ده آن کمان و تیر در کَفَم بنه
نشان می دهد که عقل کلی و فطرت انسان، وقتی اسیر نفس می شود تا چه حد می تواند ذلیل شود.
گوشه ای خالی شد و او با عیال رفت آن جا جای تنگ و بی مجال
جای تنگ و بی مجال سمبل محدودیت و کوته بینی انسان اسیر خود و نفس است.
(از کتاب "با پیر بلخ"، محمدجعفر مصفا): *"جای تنگ و بی مجال"، سمبل محدودیت و کوته بینی انسان اسیر "خود" است. آن "اطاقک" یعنی "خود" مرد روستایی. یعنی "مرکز"ی که ذهن از آنجا به حراست از تعلقات "خود" می پردازد. و مرد شهری نیز اکنون به اطاقک "خود" کشانده شده است! در آن اطاقک تنگ و محدود با دغدغه و اضطراب ــ که از خواص "خود" است ــ بیدار می ماند و تیر و کمان در دست به انتظار می ایستد تا از تعلقات "خود" یا مرد روستایی حراست نماید.*
آن کمان و تیر اندر دستِ او گرگ را جویان به شب او سو به سو
گرگ بر وی خود مسلط چون شَرَر گرگ، جویان و ز گرگ او بی خبر
وصف حال مرد شهری، که در جایی نامناسب و گل و لای با تیر و کمان به دست مواظب است که مبادا گرگ بیاید... بی خبر از اینکه گرگِ واقعی آن نفس است که بر او مسلط شده، و او در بیرون دنبال گرگ بود!
ناگهان سایۀ گرگ مانندی از پشت تپه نمودار شد و مرد شهری تیری را به سمت او رها کرد. تیر اصابت کرد و حیوان بر زمین افتاد.
اندر افتادن ز حیوان باد جَست روستایی، های کرد و کوفت دست!
ناجوانمردا، که خر کرۀ من است! گفت نه، این گرگِ چون اهریمن است
به محض افتادن حیوان، یک بادی هم از حیوان خارج شد. روستایی داد و بیداد کرد و دستانش را به هم کوفت. این نشان می دهد که مرد روستایی آنجا حضور داشته و این یعنی هنگامی که نفس انسان را به پاسبانی از متعلقاتش می گمارد، او را رها نمی کند و مراقب است که این کار را می کند یا نه!
روستایی رو به مرد شهری گفت چه کار کردی؟ تو تیر را به خر کرۀ من زدی... مرد شهری هم گفت که از سایه اش مشخص بود که گرگ است... مرد روستایی هم می گوید تو کره الاغ من را کُشتی که الهی هیچ وقت در زندگی خیر نبینی. مرد شهری گفت نه اشتباه می کنی، بهتر جستجو کن، شب و تاریکی اجازۀ تشخیص درست را نمی دهد.
مرد روستایی در جواب گفت:
گفت آن بر من چو روزِ روشن است می شناسم، بادِ خر کرۀ من است!
در میان بیست باد، آن باد را می شناسم، چون مسافر، زاد را! (زاد: توشه سفر)
که بله، من بادِ خَرَم را در میان بیست باد دیگر تشخیص می دهم. مرد شهری تا این حرف را شنید بلند شد و آمد گریبان مرد روستایی را گرفت که:
کَابلَهِ طَرّار، شِید آورده ای؟ (داری مکر می ورزی؟) بنگ و افیون هر دو با هم خورده ای؟
در سه تاریکی شناسی بادِ خر چون ندانی مر مرا ای خیره سر؟
آن که داند نیم شب گوساله را چون نداند همره ده ساله را؟
که ای ابله دزد، داری مکر می ورزی؟ و بنگ و افیون را با هم خوردی؟ درونِ سه تاریکی یعنی ابر و باد و باران و گل و لای، بادِ خر خود را تشخیص می دهی، پس چطور من را نمی شناسی!؟
اتمام داستان و در ادامه حرف های مولوی:
مولوی رو می کند سوی افراد عارف نما که:
خویشتن را واله و عارف کنی خاک در چشم مروت می زنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست در دلم گنجایِ جز الله نیست
آن چه دی خوردم از آنم یاد نیست (دی: دیروز) این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنونِ حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار
نوشته ای از محمد جعفر مصفا در باره این داستان، از کتاب "با پیر بلخ":
وقتی مرد شهری با روستایی مواجه می شود، روستایی برای توجیه پستی خود ادعا می کند که عارف وارسته ای هستم که حتی از وجود خویشتن خود بی خبرم، نسبت به خود هم هشیار نیستم، چه رسد به اینکه بخواهم دیگری را بشناسم. ولی بعد می بینیم که او خر خود را حتی از بادش، و در شب تاریک می شناسد.
در این واقعه مولوی به نکته ظریفی اشاره می کند. "روستایی" یعنی انسانِ اسیر قالب "خود". و "خود" یک کلاف جهل و تیرگی است (زیرا بنیان آن بر "وهم" است). و این جهل یک جهل نیمه عمدی و از روی مصلحت است. مصلحتِ حفظ و استمرار تعلقات مجازی "خود" ایجاب می کند که انسان در مواردی که ممکن است تعلقات "خود" به خطر افتد، خود را به گیج و گولی و ندانستن بزند. و مهمترین موردی که این خطر را پیش می آورد، آگاهی و روشنایی است. حاکمیت و عملکرد عقل و خرد، مفید است. به همین جهت است که وقتی روستایی با شهری مواجه می شود (شهری که سمبل و نماینده عقل آگاه و مفید است) روستایی او را از خود می راند، میل ندارد او را بپذیرد، میل دارد با او بیگانه و ناآشنا بماند. به این دلیل است که به مرد شهری می گوید "از من بجِه!"، یعنی از من دور شو، من نمی خواهم با تو اخت و آشنا باشم! عقل جزیی تشکیل دهنده "خود" از عقل مفید هراس دارد و از آن بیزار است. زیرا وقتی عقل مفید بیاید، جایی برای "خود" باقی نمی ماند."خود" تنها می تواند به وسیله وهم، جهل و پندار، حیلت دروغین خود را حفظ و تغذیه کند.
اما می بینیم همین عقل جزیی که نمی تواند خیر و فایدت را (که مرد شهری نماینده آن است) بشناسد، در شب تاریک خر کره متعلق به خود را خوب می شناسد، آن هم از بادش! عقل جزیی، عقل مفید را نمی شناسد، ولی برای حفظ تعلقات خودش فوق العاده زرنگ، زیرک، حساس و هشیار است، مثل اینکه "بنگ و افیون را با هم خورده است". یعنی هم منگ و گیج و گول است، و هم هشیار و مراقب!
در پایان داستان، مولوی، اگر چه باز هم با زبان استعاره و سمبلیک، اما بسیار دقیق و واقع بینانه مسأله "عارف نماها" را که لابد در زمان او هم فراوان بوده اند، و وسیله فریب و گمراهی انسان ها می شده اند، و با ادعاها و لاف های خود برای عارفان واقعی مزاحمت و دردسر ایجاد می کرده اند، مطرح می کند.
وقتی مرد شهری با مرد روستایی مواجه می شود، روستایی ادعا می کند:
که مرا از خویش هم آگاه نیست در دلم گُنجای جز الله نیست
یعنی چنان در "عدم" و حقیقت محو شده ام که "خود" یَت و هستی ای برایم باقی نمانده است تا نسبت به آن مُشعِر باشم، تا آن را بشناسم، چه رسد به اینکه بخواهم دیگری را بشناسم! ولی باد خر کره، او را لو می دهد و "هستی" ای را ــ که وجودش را نفی می کرده است ــ اثبات می کند. و مولوی به این نوع پرمدعاها می گوید:
باد خر کره عجب رســـوات کرد هستی نفی تو را اثبات کرد!
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد این چنین فربه تن عاقل مباد!
"خود" یا "هویت" و شخصیت پر زرق و برقِ پرادعا و متظاهرانه یا بقول مولوی "فربه" ای که ما برای خویش متصوریم، حاصلِ یک مقدار اندیشه های توهمی و پنداری است، حاصل باد کبر و غرور است، ولی اساس و ریشه ای ندارد. بنابراین هر لحظه به وسیلۀ یک سوزن باد آن تهی می شود، لو می رود، همانگونه که عارف نمائیِ مرد روستایی، بوسیله "باد خر کره" لو می رود و رسوا می شود!
در پایان داستان "فریفتن روستایی شهری را" مولوی چند داستان دیگر می آورد که در آنها نه فقط به تظاهرات و ادعاهای گزاف عارف نماها، بلکه به تظاهرات نوعِ انسان اسیرِ "خود" اشاره می کند. داستان شغالی را که در خُم رنگرزی می افتد و وقتی بیرون می آید و می بیند که رنگارنگ شده است ــ و بنابراین ادعای طاووسی می کند ــ در دنبالۀ لو رفتن ادعای عارف بودن مرد روستایی آورده است ــ داستان آن مرد مُفلسی را هم که هر روز سبیل خود را با دنبه چرب می کرد تا وانمود کند که غذاهای چرب و نرمی خورده است، دنبالۀ آن داستان ها می آورد. مولوی در این داستان ها، "نفس" و شغال و مرد مفلس را بهم تشبیه می کند ــ هر سه پر مدعا و پر باد و رنگ، ولی هر سه لاف و دروغ.
در داستان "فریفتن روستایی..."، از آنجا که تم اصلی داستان شرح اسارت انسان است، و عامل این اسارت "عقل جزیی در خدمت نفس" است، می بینیم که عقل جزیی ــ در سمبل مرد روستایی ــ از آعاز تا پایان داستان حضور فعال دارد.
***
موضوعات: عشق ــ پندار ــ القائات ــ حاکمیت نفس بر ذهن ــ چیزی شدن ــ خواستن ــ حزم و صبر ــ معشوق حقیقی ــ عقل جزیی ــ عقل کلی ــ فطرت و اصالت ــ نیروی فطرت ــ خود اشعاری ــ جامعه ــ دفاع زیرکانه و موذیانه ذهن ــ همصحبتی ــ حزم و استدلال ــ جدا شدن انسان از اصالت خودش ــ وعده های نفس ــ حق و حقیقت ــ استدراج ــ غم حقیقت ــ دنیای اعتباریات ــ صحرای دل ــ بازی نفس ــ کیفیت نوکنندگی ــ نو به نو شدن انسان ــ خوشی های عاریتی ــ وعده های پوچ ــ خانه نفس ــ اضطرار ــ پاسبان تعلقات ــ متعلقات نفس ــ محدودیت و کوته بینی انسان اسیر خود.
***
لینکهای جلسات مربوطه که حاوی فایلهای صوتی شرح و تفسیر تمام داستان است:
***
آیه های قرآنی مرتبط با ابیات این داستان: (برگفته از کتاب "قرآن و مثنوی" تدوین بهاءالدین خرمشاهی و سیامک مختاری، نشر قطره)
آن که گستاخ آمدند اندر زمین استخوان و کله هاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضی استخوانشان را بپرس از ما مضی
اشاره به آیاتِ "قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ"، (پيش از شما سنتهايى بوده و گذشته است، در زمين سير و سفر كنيد و سرانجام دروغ انگاران را بنگريد.)، (آل عمران، 137)
"قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُجْرِمِينَ"، (بگو در زمين سير و سفر كنيد و بنگريد كه سرانجام گناهكاران چگونه بوده است.)، (نمل، 69)
**
خواجۀ حازم بسی عذر آورید بس بهانه کرد با دیوِ مَرید
اقتباس لفظی از آیۀ "إِن يَدْعُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا إِنَاثًا وَإِن يَدْعُونَ إِلَّا شَيْطَانًا مَّرِيدًا"، (اينان به جاى خداوند جز مادگانى را نمىپرستند، و جز شيطان سركش را پرستش نمىكنند.)، (نساء، 117)، نیز حج،3
**
عَجِلوا أصحابَنا کَی تَربَحوا عقل می گفت از درون لاتَفرَحوا
الهام از عبارت قرآنیِ "...لَا تَفْرَحْ ۖ إِنَّ اللَّـهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ"، (...شادى مكن، بىگمان خداوند شادى زدگان را دوست ندارد.)، (قصص، 76)
**
روز، روی از آفتابی سوختند شب ز اختر راه می آموختند
اشاره به آیۀ "وَعَلَامَاتٍ ۚ وَبِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ"، (و نيز نشانههايى [ديگر]، و آنان با نظر به ستارگان [در دريا] راه مىيابند.)، (نحل، 16)
**
گفت این دم با قیامت شد شبیه تا برادر شد یَفِرُّ مِن أخیه
برگرفته از آیۀ "يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ"، (روزى كه انسان از برادرش بگريزد.)، (عبس، 34)
---
خلاصه برداری و تنظیم از: notehaftom@gmail.com
صفحه اصلی جلسات شرح مثنوی معنوی: masnawi.persiangig.com