این عکس مسجدی در ترکیه نیست! اینجا محلهای است بنام Auburn در سیدنی که بیشتر اهالی آن، ترکهای ترکیهاند و این مسجد بزرگ و زیبا را هم آنها ساختهاند، با همان سبک معماری مساجد ترکیه. سیدنی و کلاً استرالیا، همانطور که قبلاً هم در پادکستهایی گفته بودم، شهر و کشوری بلحاظ فرهنگی بسیار متنوعاند. هندوها معابد خودشان را دارند، مناسکشان و جشنهایشان را اجرا میکنند، چینیها معابد و مراسم خودشان را دارند(محلهٔ Cabramatta)، مسیحیها و مسلمانها هم کلیسا و مساجد خودشان را. همجنسگراها هم البته همینطور. (در مورد یکی از معابد بودایی در سیدنی قبلاً مطلبی نوشته بودم. اینجـا)
سانفرانسیسکو
بعد از یادداشت "رابطه"، بعضیها دربارهٔ معنی "سانفرانسیسکو بردن" سئوال کردهاند. این سئوال بهانهای شده است تا رمان "دائی جان ناپلئون" نوشتهٔ ایرج پزشکزاد را به دوستان معرفی و البته توصیه کنم.
اول و آخر مطلب اینکه بر هر ایرانی پاکنهاد، میهنپرست و آریایینژاد که عرق ملی دارد(جای اتفاقی که شب مهمانی ابتدای رمان افتاد، خالی! با منشاء انسانی البته!) واجب، بل از اوجب واجبات است که "دائیجان ناپلئون"نخوانده از دنیا نرود. و اگر هم خوانده، مستحب مؤکد است هر از سالی مکرر کند. این از استجابت استفتای مقدر که خواهناخواه پرسیده میشد.
رابطه
در کودکی و نوجوانی در انبار و باغ پدر بزرگ تعداد معتنابهی پرنده داشتم. از مرغ و خروس بگیر تا غاز و بوقلمون و مرغهای شاخدار با پرهای خالخالی زیبا. قسمت زیادی از وقتم هم به بررسی و آزمایش رفتار آنها در شرایط گوناگون میگذشت.
به هر ده و روستایی هم که سفر میکردیم، معمولاً چند مرغ و خروس فوقالعاده زیبا با پرهای رنگوارنگ و تاجهای قبراق میآوردیم و به باغ پرندگانم اضافه میشد. گاهی بعضی از خروسها را بقدری دوست داشتم که میآوردمشان خانه و روی پشتبام ازشان نگهداری میکردم تا کنارم باشند و هر ساعت ببینمشان. یادم هست دایی کوچکم که دوست داشت تا کلهٔ ظهر بخوابد، از دست یکی از خروسهایم که با پرخوابی سر لج داشت به ستوه آمده بود. خروس میآمد درست روبروی پنجرهٔ اتاق دایی اصغر و تا او از رختخواب بلند نمیشد، میخواند و میخواند. آخرش هم بخاطر همین لجبازیاش در یک روز غمگین، دایی چشم من را دور دید و راهیاش کرد به قابلمهٔ مادر. خروس عزیزم! عکسش را هنوز دارم. دو نفره گرفتیم.
"خودشناسی"
عرض میشود خدمتتان که چند وقت پیش که ایران بودم اینطرف آنطرف به وفور (و نه وافور!) میدیدم کتابها و نوشتههایی را که در آنها کلمهٔ "خودشناسی" را به معنای "شناختن خود، خود ایرانیمان، تاریخ و فرهنگمان" و چنین مفهومی بکار میبرند. جدیداً هم که رادیو حافظ خودمان(!) مقالهای با عنوان "حافظشناسی، خودشناسی" پخش فرموده که نویسنده در ابتدای آن، "خودشناسی" را به همین مفهوم ذکر میکند. (رادیو حافظ جان، تو دیگه چرا؟!)
صد البته بر شما عرفانیکاران عزیز و کارکشته واضح و مبرهن است که این مفهوم از "خودشناسی" دقیقاً عکس معنایی است که تابحال در مباحث شرح مثنوی و این وبلاگ از "خودشناسی" داشتهایم. چرا که هستیبخش است، هویتدهنده است. در حالیکه خودشناسی بمعنی عرفانیاش عکس این قضیه است، هستیگیر است و هویتزدا. البته از طریق آگاه شدن بر اینکه اصلاً هستی و هویت، خیال است و نیست.
خلاصه اینکه اشتراک لفظی برای "خودشناسی" پیش آمده که ممکن است رهزنی کند. گفتیم بگوییم تا یکوقت از راه ضلالتی که در آن هستید به راه راست منحرف نشوید!
یا حضرت عباس، استثنائاً این بار با شما کاری نداریم.
صد البته بر شما عرفانیکاران عزیز و کارکشته واضح و مبرهن است که این مفهوم از "خودشناسی" دقیقاً عکس معنایی است که تابحال در مباحث شرح مثنوی و این وبلاگ از "خودشناسی" داشتهایم. چرا که هستیبخش است، هویتدهنده است. در حالیکه خودشناسی بمعنی عرفانیاش عکس این قضیه است، هستیگیر است و هویتزدا. البته از طریق آگاه شدن بر اینکه اصلاً هستی و هویت، خیال است و نیست.
خلاصه اینکه اشتراک لفظی برای "خودشناسی" پیش آمده که ممکن است رهزنی کند. گفتیم بگوییم تا یکوقت از راه ضلالتی که در آن هستید به راه راست منحرف نشوید!
یا حضرت عباس، استثنائاً این بار با شما کاری نداریم.
مسخ
میدانم میگویی: "همه اینطور نیستند، همه که پدر مادرشان را خانه سالمندان نمیگذارند." قبول! و باز میگویی: "بیشتر، کسانی این کار را میکنند که والدینشان در جوانی رفتار خوبی با آنها نداشتهاند. اگر والدین در طول زندگی و تعامل با فرزندانشان انسانهای دلنشین و خوشرفتاری بودند، فرزندان هم دلشان نمیآمد که آنها را خانه سالمندان بگذارند." و باز هم قبول! اینها جای خود.
معشوق مشهور
صحبت از فطرت و عشق در حالیکه خودش حضور ندارد، زائد است و بیفایده. نمیدانم چه اصراری است به اینکه ما ترسیمی و نقشهای از عشق و خصوصیات آن داشته باشیم. محافل بسیاری را میبینم که نُقل مجلسشان صحبت دربارهٔ عشق و "مقامات" و "انسان عارف" و اینجور موضوعات است. حکایت ما حکایت کسانی است که خودشان در پای نردبان ایستادهاند و بجای بالا رفتن، دربارهٔ آنها که (احتمالاً) از نردبان استفاده کردهاند حرف میزنند! (توجه داشته باش که این صرفاً یک مثال است. بالا رفتنی در کار نیست.)
بله، ذات آدمی قصهای دراز با حقیقت دارد. چرا که حقیقت، خودش است. تمثیلاً مانند عاشق و معشوقی که در حقیقت یکی بودهاند اما جدا افتادهاند. مانند همان تمثیل معروف نی و نیستان. اما صرف صحبت و تفکر به این موضوع، حرف زدن دربارهٔ لعل لب و چشم سیاه و زلف دراز حقیقت، بخودی خود که درمانی بر درد جدایی نمیکند، برادر!
نه تنها صحبت از زلف دلکش و لب یاقوتی و چشم شهلا و ملنز معشوق حقیقی چارهٔ کار نیست، بلکه مشکل را دوچندان هم میکند. با تصویرسازی از حقیقت، فرد از آن دور و دورتر میشود.
گوارای وجود!
پاتوق شنای ما در تابستهای سالهای نوجوانی استخر کانون مالک اشتر بود. استخری بسیار بزرگ و روباز که باغ و باغچهای هم آن را احاطه کرده بود. تا مدتها رختکن درستدرمونی نداشت و ما لباسهایمان را لای درختها و بوتههای باغچه میگذاشتیم و مشغول شنا میشدیم.
یک طرف قسمت عمیق استخر معمولاً آفتاب افتاده بود و طرف چپ، سایهٔ درختهای بید بزرگی که روی آب افتاده بود و آب را خنک نگه میداشت. نمیدانم چرا من این گوشهٔ چپ را دوستتر داشتم و برخلاف بیشتر دوستانم که سمت آفتاب میرفتند، همینجا میماندم و مشغول شنا و شیرجهام میشدم.
هشلهف
وقتی میگویم زندگی و روابط آدمی را چنان عفونت معنوییی دربرگرفته که امیدی به بهبودش نمیرود، میگویی نه! میدانم، نگفتهای "نه"، اما "رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر".
پدیدهای قابل تأمل را خواندم و تماشا کردم که آدم از دیدنش شاخ درمیآورد. مسابقهٔ بوکسی در افغانستان برگزار کردهاند با عنوان "جنگیدن برای صلح"! دو نفر را بجان هم انداختهاند تا بطور نمادین سمبلی برای کنار گذاشتن اختلافها شود و "سیاست و قومگرایی کنار گذاشته شود" و اقوام با هم آشتی کنند!! ( + و + و + و + )
پیش چشم
خلاصهبرداری جلسهٔ چهل و هشتم از جلسات آنلاين شرح و تفسير مثنوی معنوی مولانا
داستان توبهٔ نصوح
---
تشکر از ندا خانم و آقا داود برای خلاصهبرداریها. دوستان میتوانند تمامی فایلهای pdf خلاصهبرداریهای این دو دوست، که در چند پست اخیر منتشر شده بودند را از این لینـک دریافت کنند.
موضوع:
اجتماعی،
خودشناسی،
زندگی،
شعر،
عرفان،
عشق،
محمدجعفر مصفا،
مطالب دوستان،
مولانا