گوارای وجود!



   پاتوق شنای ما در تابستهای سالهای نوجوانی استخر کانون مالک اشتر بود. استخری بسیار بزرگ و روباز که باغ و باغچه‌ای هم آن را احاطه کرده بود. تا مدتها رختکن درست‌درمونی نداشت و ما لباسهایمان را لای درختها و بوته‌های باغچه می‌گذاشتیم و مشغول شنا می‌شدیم. 

   یک طرف قسمت عمیق استخر معمولاً آفتاب افتاده بود و طرف چپ، سایهٔ درختهای بید بزرگی که روی آب افتاده بود و آب را خنک نگه می‌داشت. نمی‌دانم چرا من این گوشهٔ چپ را دوست‌تر داشتم و برخلاف بیشتر دوستانم که سمت آفتاب می‌رفتند، همینجا می‌ماندم و مشغول شنا و شیرجه‌ام می‌شدم.

   روزی معلم جبرمان، آقای عبداللهی، را در همین سمت چپ استخر دیدم که به آرامی داشت شنا می‌کرد. در آب پریدم و با او مشغول صحبت شدم. صحبت به شاگرد و معلم بودن و رابطه‌شان گل انداخت. می‌گفت: فلانی، نمی‌دانی چقدر لذت دارد وقتی بچه‌هایی را می‌بینی که چیزهایی که بهشان یاد داده‌ای را خوب یاد گرفته‌اند و مسائل جبر و مثلثات را راحت حل می‌کنند.

   سالها گذشت و من هم در کار تدریس افتادم و آنوقت بود که درک می‌کردم لذتی که از آن صحبت می‌کرد چه معنایی داشت. وقتی شاگردهایم را می‌دیدم که از کلاسهای ابتدایی زبان انگلیسی پیشم می‌آمدند و هیچ بلد نبودند و حالا دیگر می‌توانستند به روانی انگلیسی صحبت کنند، شوق و شعفی می‌گرفتم که نپرس.

   وقتی کسانی را می‌بینی که شاداب و سرحال و بدون گره، بدون خمودگی، با نشاط و با انرژی زندگی می‌کنند، چه لذتی دارد. 

هنیئاً لهم!