رابطه



   در کودکی و نوجوانی در انبار و باغ پدر بزرگ تعداد معتنابهی پرنده داشتم. از مرغ و خروس بگیر تا غاز و بوقلمون و مرغ‌های شاخدار با پرهای خالخالی زیبا. قسمت زیادی از وقتم هم به بررسی و آزمایش رفتار آنها در شرایط گوناگون می‌گذشت.

   به هر ده و روستایی هم که سفر می‌کردیم، معمولاً چند مرغ و خروس فوق‌العاده زیبا با پرهای رنگوارنگ و تاج‌های قبراق می‌آوردیم و به باغ پرندگانم اضافه می‌شد. گاهی بعضی از خروس‌ها را بقدری دوست داشتم که می‌آوردمشان خانه و روی پشت‌بام ازشان نگهداری می‌کردم تا کنارم باشند و هر ساعت ببینمشان. یادم هست دایی کوچکم که دوست داشت تا کلهٔ ظهر بخوابد، از دست یکی از خروس‌هایم که با پرخوابی سر لج داشت به ستوه آمده بود. خروس می‌آمد درست روبروی پنجرهٔ اتاق دایی اصغر و تا او از رختخواب بلند نمی‌شد، می‌خواند و می‌خواند. آخرش هم بخاطر همین لج‌بازی‌اش در یک روز غمگین، دایی چشم من را دور دید و راهی‌اش کرد به قابلمهٔ مادر. خروس عزیزم! عکسش را هنوز دارم. دو نفره گرفتیم.

   داشتم از باغ پدر بزرگ و پرندگانم می‌گفتم، و بررسی رفتارشان. گلهٔ مرغ و خروس‌ها، اردک‌ها و مرغابی‌ها، بوقلمون‌ها، غازها و مرغ‌شاخدارها. هر گروهی از پرنده‌ها یک گوشهٔ باغ تجمع خودشان را داشتند. درست مثل اینجا در سیدنی که چینی‌ها، یونانی‌ها، ترک‌ها، عرب‌ها، و سایر قوم و ملت‌ها هر کدام برای خودشان منطقه‌ای دارند و دور هم زندگی می‌کنند. زندگی مرغ و خروس‌ها اینطور بود که طی هر دورهٔ زمانی، یک خروس و فقط یک خروس مشخص، رئیس و صاحب همهٔ عشیره و قبیله بود. آن رئیس هم با جنگ‌های هر از گاهی بین خروس‌های مدعی، تعیین می‌شد.

   یادم هست در دوره‌ای، یک خروس بزرگ و بزن‌بهادر رئیس کل بود و البته صاحب همهٔ مرغ‌ها هم. هیچ خروسی حق نداشت به احدی از نوامیس ایشان دست‌درازی که هیچ، چشم چپ بیاندازد. اتفاقاً دو خروس دو قلو هم آن زمان داشتم، هر دو سفید با تاج‌های بلند، و درست شبیه هم. هر دو هم خیلی کله‌خراب و قُد بودند و گهگاه سربسر رئیس‌کل می‌گذاشتند.

   روزی از روزها که حرمسرای رئیس در باغ پخش شده بودند به گشت و گذار، در گوشه‌ای از باغ یکی از دو خروس سفید یکی از ناموس‌های رئیس را نوازش می‌کرد و در گوشهٔ دیگر باغ، که نزدیک هم نبود، خروس سفید دوم، با یکی دیگر از مرغ‌های جناب رئیس مشغول "مصاحبت" بود. و ایشان(یعنی رئیس) دائم بین این طرف باغ و آن طرف باغ در حال دویدن بود تا خروس‌ها را ادب و نوامیسش را جدا کند. بواسطهٔ این دویدن به چنان هِن و هُنی افتاده بود که دل آدم برایش کباب می‌شد.

   البته ظاهراً این به هِن و هُن افتادن در ارتباط با جنس (باصطلاح) مخالف، فقط مختص آن خروس نبوده. اخیراً دوست عزیز اصفهانی‌ئی به نکته‌ای لطیف از قرآن اشاره فرمودند که از دید اینجانب مغفول مانده بود و آن اینکه حتی خداوند هم وقتی سر و کارش با نسوان گرامی می‌افتد، به هِن و هُن می‌افتد! باور نداری؟ سورهٔ النساء آیهٔ بیست و پنجم از قرآن را مطالعه فرمائید. "همین"!


   بله، عرض می‌کردم. خلاصه اینکه آن دو خروس سفید همیشه محروم می‌ماندند و بجای برخورداری از مصاحبت با جفتشان، هر بار از رئیس قلدر عشیره کتک مفصلی می‌خوردند. روزها گذشت و یک قُل خروسهای سفید برحمت خدا رفت. اخوی‌اش هم صحنه‌ای را مکرراً اجرا می‌کرد که احتمالاً شما هم دیده باشی: چون دسترسی به مرغی نداشت، با دمپایی و کفش عشق‌بازی می‌کرد! بعضی‌ها می‌گفتند گرفتار افسردگی شده بخاطر بی‌جفت بودن. بعضی‌ها هم چیزهای دیگری می‌گفتند. اما آنچه واضح بود شوق و شور وصف‌ناشدنی او هنگام به سانفرانسیسکو بردن دمپایی بود! (البته کودکی که صاحبش بود هر از گاهی موجبات این مسافرت را فراهم می‌کرد. و نه بعنوان یک شغل، البته!)

   مدتی پیش همراه با دو دوست در کافه‌ای نشسته بودیم. یکی از این دو دوست تعریف می‌کرد که خانمی از شهری دور به او علاقمند شده و برایش اس‌ام‌اس‌هایی خاص می‌فرستد. محسن(همین دوستم) می‌گفت او هیچگاه آن خانم را ندیده و هیچ ابراز علاقه‌ای هم به ایشان نکرده که مبنی بر تمایل به رابطهٔ نزدیک و عاطفی باشد. اما از طرف وی، یعنی از طرف آن خانم، پیامهایی غلیظ دریافت می‌کند. از جمله:

"سلام محسن جان. صبح بخیر. من دارم میرم اداره. ببخشید بیدارت نکردم. صبحانه آماده است. نون سنگک تازه گرفتم. صبحانه بخور بعد برو.
راستی محسن جان، لطفاً گاز رو خاموش کن. قورمه‌سبزی نسوزه. ظھر که اومدم برنج رو درست می‌کنم. فقط سر راه اومدن یه دوغ بخر.
محسن جان، بھم گفته بودی امروز عصر میریم پارک. [دلم] یه جای آروم، ساکت و بدون ھیاھو میخواد. من باشم و تو باشی. حتی حرفھامون فقط در سکوت و با نگاه باشه."

   محسن می‌گفت: "ماجرای این اس‌ام‌اس‌ها را برای هر کس تعریف می‌کنم اکثراً می‌خندند و مسخره می‌کنند. یا نسبت دیوانه‌گی و حماقت به آن خانم می‌دهند."

   در حالیکه محسن را نشان سپیده می‌دادم، به سپیده گفتم: "معرفی می‌کنم، آقای دمپایی!" محسن پرسید: "ماجرای دمپایی چیه؟" و سپیده ماجرای مرغ و خروس‌هایم، و آن دو خروس دوقلوی سفید را برایش تعریف کرد. و اینکه یکی از مصداقهای از اوج به زندگی نگاه کردن، در رابطه‌مان با زندگی، با انسانها و کلاً با همه چیز، نگاه عام داشتن است. هر چه در تعین و کثرت فرو رویم، از اوج به پستی فرود آمده‌ایم. مثلاً نگاهی که ما انسانها به حیوانات داریم بطور کلی نگاهی عام است. و بهمین دلیل دوستشان داریم. حیوانات برایمان دوست‌داشتنی هستند.

   در رابطه با حیوان حس بدهکار بودن شخصیت نداریم. در حالیکه وقتی با همدیگر، با انسانی دیگر، روبرو می‌شویم انگار یک بدهکاری نامشخص، مبهم و موهومی به او داریم. و روشن است که از این رابطه گریزانیم. اگر چه از دیدن همدیگر اظهار "خوشوقتی" می‌کنیم!

   از طرف دیگر، ما انسانها انسانهای دیگر را در حکم رقیب‌های ارزشی، رقبای "خود"مان می‌بینیم و از این وجه با همدیگر در ارتباط می‌شویم. لذا رابطه‌مان پرتنش، پراضطراب و همراه با نوعی ترس درونی پنهان است. در حالیکه حیوانات چون نمی‌فهمند ارزش و اعتبار یعنی چه، مثلاً چون نمی‌فهمند "من چون این مدرک را دارم پس انسان باارزش، یا بی‌ارزشی، هستم" یعنی چه، ما در روبرو شدن با آنها ترس نداریم، باز هستیم و راحت. در کسب کردن ارزشهای اجتماعی رقیب‌مان نیستند.

   به این دو علت رابطه‌مان با حیوانات صمیمی است و واقعیت آنها را می‌بینیم و بهشان شفقت می‌ورزیم. اما آیا در رابطه با همنوع‌مان، یعنی انسان، هم اینطوریم؟ نه، ما هم حس بدهکاری شخصیتی نسبت بهمدیگر داریم و هم یکدیگر را رقبای ارزشی همدیگر می‌دانیم.

   این صحنه شاید برای شما هم زیاد تکرار شده باشد که در پارکی، کافه‌ای یا در کوه نشسته‌اید و کسی شروع می‌کند به آواز خواندن، یا در میز کناری دو نفر با همدیگر حرفهای چرندی می‌زنند. شخصی با غرولند کردن، معترض آنها می‌شود و بدون آنکه به آنها چیزی بگوید دائم غر می‌زند که "چه آدم‌های پستی"، "چه آدمهای مزاحمی"، "خفه‌خون بگیری" و اینجور حرفها. در حالیکه اگر مثلاً سگی آنطرفتر پارس می‌کرد یا الاغی عرعر می‌کرد، یا گربه‌ای میومیو می‌کرد، آن شخص معترض نمی‌شد! فکر می‌کنی چرا؟ چون انسان نسبت به انسان (بدلایلی که گفته‌ایم) خشم دارد. نمی‌تواند او را بپذیرد.

   سپیده می‌گفت: ما، و هر کس که ماجرای آن خانم را شنیده و مسخره کرده یا نسبت جنون و حماقت به او داده، بروی این موضوع تأمل کنیم که چرا ایشان را در حکم همان خروسی نمی‌بینیم که، بنا به هر دلیلی، برخی تمنیات زندگی وی برآورده یا تأمین نشده، و به صورت این اس‌ام‌اس‌ها بروز کرده است. اتفاقاً اگر از اوج نگاه کنیم، در همین اس‌ام‌اس‌ها خصوصیات انسانی بسیار ساده، زیبا و عمیقی می‌بینیم که از نگاه تمسخرآمیز یا نگاه از روی خشم، پوشیده می‌ماند.

   لابد می‌پرسی "چه خصوصیاتی؟". خودت ببین! چرا دیگری برایت بگوید؟!