معشوق مشهور




  صحبت از فطرت و عشق در حالیکه خودش حضور ندارد، زائد است و بی‌فایده. نمی‌دانم چه اصراری است به اینکه ما ترسیمی و نقشه‌ای از عشق و خصوصیات آن داشته باشیم. محافل بسیاری را می‌بینم که نُقل مجلسشان صحبت دربارهٔ عشق و "مقامات" و "انسان عارف" و اینجور موضوعات است. حکایت ما حکایت کسانی است که خودشان در پای نردبان ایستاده‌اند و بجای بالا رفتن، دربارهٔ آنها که (احتمالاً) از نردبان استفاده کرده‌اند حرف می‌زنند! (توجه داشته باش که این صرفاً یک مثال است. بالا رفتنی در کار نیست.)

   بله، ذات آدمی قصه‌ای دراز با حقیقت دارد. چرا که حقیقت، خودش است. تمثیلاً مانند عاشق و معشوقی که در حقیقت یکی بوده‌اند اما جدا افتاده‌اند. مانند همان تمثیل معروف نی و نیستان. اما صرف صحبت و تفکر به این موضوع، حرف زدن دربارهٔ لعل لب و چشم سیاه و زلف دراز حقیقت، بخودی خود که درمانی بر درد جدایی نمی‌کند، برادر!

   نه تنها صحبت از زلف دلکش و لب یاقوتی و چشم شهلا و ملنز معشوق حقیقی چارهٔ کار نیست، بلکه مشکل را دوچندان هم می‌کند. با تصویرسازی از حقیقت، فرد از آن دور و دورتر می‌شود.