اصفهان هستیم، داخل پاساژی کنار خیابان چهار باغ. شش هفت نفری میشویم. داخل پاساژ وارد کتابفروشیئی میشویم و کتابفروش، آشنای دیرین یکی از همراهان ما درمیآید. آدمیست خوش سر و زبان. دوست ایام جوانیاش را که میبیند شروع میکند به آوردن کتابهای شعر و با آب و تاب برایش میخواند. شعر میخواند و شعر میخواند و ما مجذوب شور و حرارت شعرخوانیاش شدهایم، و البته شعرهای کم و بیش خوبی که انتخاب میکند.
جمعمان جمعی نیمه متأهل، نیمه مطلقه و نیمه مجرد است! کتابفروش به این شعر که میرسد همه از ذوق رودهبُر میشوند:
چه روزگار خوشی بود
روزگار جدایی
خدا کند که نیایی!
چند سال بعد، همین دو سه ماه پیش، در یکی از مراکز خرید تهران، حوالی پونک، همراه با دوستی در حال ولگردی هستیم. میرویم داخل یکی از این سینماهای موسوم به پنج شش بُعدی(مال پدرشان که نیست، بیست بُعدی!). داریم بیرون میآییم که خانم جوانی شاد و خندان، جعبهٔ شیرینی بدست، میآید جلویمان و تعارف میکند. برمیدارم و میپرسم: "شیرینی چی هست؟" با خوشحالی میگوید: "شیرینی طلاق"!
نمیدانم چه اصراری داریم که وقتی مجرد هستیم در رویای ازدواج باشیم، و وقتی ازدواج کردهایم حسرت مجردی را بخوریم. برای ما ازدواج و جدایی هر دو اولش خوب و بعدش پشیمانی است. ازدواج که معلوم است چرا(!)، طلاق هم اول فکر میکنیم اگر جدا شویم راحت میشویم و کیف دنیا را میکنیم، اما بعد از جدایی باز فکر میکنیم تنهایی هم چیز دندانگیری نیست و اگر همدمی داشته باشیم زندگیمان رنگ و بوی دیگری خواهد گرفت، "قبلی خوب نبود اما این یکی چیز دیگریست"! لذا باز عزم "طویله" میکنیم.
واقعیت روابط انسانها طوری است که گویی فقط در فیلمها، کتابها، کلاسها و سمینارهای آموزش داشتن روابط خوب، قصهها و خیالاتمان ممکن است زندگی مشترک سالم و آرام وجود داشته باشد. واقعیت حی و حاضر روابط یک چیز است و خواب و خیالی که فکر میکنیم بوقوع خواهد پیوست چیزی دیگر.
دهکدهٔ پراتوفونگو را یادت هست؟ ما همه جذام "من" داریم. و وقتی کنار هم زندگی میکنیم بجای اینکه مانند پراتوفونگوییها بهمدیگر کمک کنیم تا زندگی را برای هم آسان، هموار و لذتبخش کنیم و اصطلاحاً "سر همدیگر را بجوریم"، درست در "زخمهای" یکدیگر انگشت فرو میکنیم و آزار میدهیم. و زندگی را برای هم به جهنم تبدیل میکنیم. من و تو هم نداریم، همهمان اینطور هستیم. تعارف که نداریم با هم. آنوقت من خوشخیال فکر میکنم که "نه، این که دوستش دارم یک انسان استثناییست. با دیگران فرق دارد. حسابش جداست."! و جالب آنکه همه فکر میکنند معشوقشان استثناست!
بدانیم چه ازدواج کنیم، چه طلاق بگیریم، چه مجرد بمانیم، تا وقتی به آن جذام گرفتاریم و نمیدانیم، هیچ فرق چندانی ندارد. سر و ته ازدواج و طلاق و تجرد یک کرباس است.
منی که از مجرد بودن ناراحتم، ناراحتیام بخاطر مقایسهٔ وضعیت تجردم با وضعیت بعد از ازدواج(خیالیام) است. خیال میکنم ازدواج کنم چقدر خوب خواهد شد! در صورتیکه باید بدانم هیچ چیز خاصی را بدست نمیآورم که هیچ، خرده آرامش نسبیئی را هم که دارم به فنا میدهم.
و منی که از متأهل بودن در رنجم نیز نارضایتیام بخاطر مقایسهٔ وضعیتم با وضعیت تجرد بعد از طلاق است. خیال میکنم بعد از جدایی، در آرامش زندگی خواهم کرد. زهی خیال باطل!
ممکن است بگویی "این بنده خدا چقدر موضوع روابط را تیره و تلخ میبیند و به آن بدبین است". اما واقعیت روابط متاسفانه بسیار تیرهتر از این هم هست! یادم میآید همین اواخر پیش آقای مصفا بودیم و شخصی به سخنان وی ایراد میگرفت که "شما زیاد سیاهنمائی میکنید." و ایشان، بحق، پاسخ میداد: "تازه من کم واقعیت سیاه روابط انسانها را نشان دادهام."! درست میگوید. وضعیت روابط افتضاحتر از اینهاست. حالا آیا ما بهتر است با واقعیت (هرچند تلخ) روبرو شویم یا با خواب و خیالات (ولو شیرین) زندگی کنیم؟!
---