چند روز پیش ویدیویی در وبلاگ محمدجعفر مصفا منتشر شد که در آن، حکایت "علی بهانهگیر" را ایشان نقل میکند و ارتباط آن با ذهن دائماً بهانهگیر ما را بیان میکند. این حکایت دو جنبه و وجه تشابه با وضعیت ما دارد: یکی همینکه ذهن از هر چیزی بهانهای میسازد برای ناآرام بودن و احساس کمبود، نقص و بدبختی کردن، و دوم و مهمتر اینکه ذهن، خود را آن کسی میپندارد که نیست! و برای آن کسی که نیست، غصه میخورد! یعنی اصلاً او سید نیست، ("حسن آقا" نیست!) ولی خودش را سید میپندارد و برای جد نداشتهاش غصه میخورد!
آقا مرتضی دیانتدار این حکایت را بخوبی به نظم درآورده و برایمان نوشته است:
بشنوید ای دوستان این قصه را
تا چه باشد نفس ما این عرصه را
که به راهی شد به شهری او مقیم
بُد بهانه گیر هر روز خدا
متصل در گریه بودی و بکا
چند روزی در کنار کوچه ها
گریه های او بشد خود ماجرا
کدخدای آن محل جویای او
گشت و گفتش چون بگریی زود گو
گفت من بیکارم و شغلیم نیست
آنکه کاری خوش دهد بر گو که کیست
گفت اکنون من ترا کاری دهم
تا ترا زین گریه ها خوش وارهم
برد او را نزد دکانی و گفت
که ورا کاری بده هم کفو و جفت
روز دیگر هم خبر شد حال او
که به زاری باز گشتست او دوتو
رفت و گفتش از چه نالیدی تو باز
زود بر گو این چه راز است و نیاز
گفت اینجا هر که دارد مسکنی
جز من آوارۀ بی روزنی
گفت او را خانه ای نیکو دهید
تا که از زاری او خوش وا رهید
بار دیگر دید گریانست هنوز
می کند بس گریه های سینه سوز
باز گفتش این جه حالست و هوا
این زمانت چیست زاری و بکا
گفت اینجا هر که دارد همسری
غیر بنده که ندارم دلبری
باز گفتا زوجه ای را بهر او
در نکاحش آورید و در رفو
بار دیگر شد خبر از حال او
می کند او گریه ها با های هو
رفت گفتش ای خدا مرگت دهد
باز از چه در حنینی و کبد
گفت اینجا جمله ساداتند و من
نیستم سید که هستم مفتتن
رفت و شالی سبز آوردش دو تا
بر کمر بستش و دستار و عبا
گفت رو رو تو کنون سید شدی
گوییا از اولت سید بدی
چند روزی زین نمط طی شد عزیز
هم دوباره گریه ها می کرد تیز
باز رفت و گفتش اینبار از چه رو
این همه گریه کنی ای خیره رو
گفتش اینک گریه ها بس میکنم
از پی مظلومی جدم صنم
یاد مظلومی او افتاده ام
زین سبب در های و هو افتاده ام
نفس ما باشد همین مرد دنی
که درون جان ما گشته خفی
هر چه می خواهد مهیایش کنیم
هر کجا گوید همانجا می رویم
آنقدر هویتش دادیم و او
هم بهانه گیر و هم بس غرغرو
تا که بر او مشتبه شد این اثر
کین همه حق منستش ای پسر
ملک طلق خود بداند جان ما
هم به مظلومی ما گردد بکا
این همه یعنی که من هم از توام
در میان شادی و غم از توام
گر ورا گردن نهیمش خام او
میشویم و میشویمش رام او
زین درخت تازۀ جان شاخ و برگ
میکَند از ما همی تا گاه مرگ
کُبکِبو* اندازد او در دوزخت
در درون آتش از سر هم رُخت
ای خدا از دست آن پست خبیث
ده امانم ای غیاث المستغیث
* فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ ﴿الشعراء: ٩٤﴾
آنها و کافران را سر نگون در جهنم اندازد
همین!!!
---