- ساعت چنده مسعود؟
- تاریکه. نمیبینم. صبر کن الان از روی گوشیم میگم... یازده و نیم تقریباً.
- چه خوب اومدیم بالا. دو هفته پیش، از عمران تا کارا نیم ساعت طول میکشید بیایم. الان تقریباً یک ربعه رسیدیم. اون هم با کولههای پر.
- و این خربزه که دستته!
- گمونم از همین پایین اگه صداشون کنیم بشنوند.
- نترسند یک وقت.
- (با فریاد) ما اومدیـــــم!
- نشنیدند. دوباره!
- یک کم بیشتر باید از دره بریم بالا. صدا از پایین به بالا راحت نمیره.
- باشه. بریم بالاتر.
...
- ما رسیدیــــــم!
- اومدین داود؟ بیایید بالا...
- داود، دقت کردهای؟ همیشه یک حالت و لحن داره!
- آره. داشتم به همین فکر میکردم.
(چهارده پانزده سال بعد، بیست و ششم ژانویهٔ 2013)
جای شما خالی(!) امروز رفته بودیم کنسرت (بقول عزیزی، کنسرو!) موسیقی سنتی ایرانی. گروه مهر بعد از اجراهایشان در چند شهر استرالیا، برنامهای هم در سیدنی داشتند. بخش اول برنامهشان موسیقی آذری بود - و چه خوب نواختند – و بخش دوم آن، موسیقی سنتی ایرانی، تصنیفهایی از دستگاههای مختلف، که آن را هم زیبا و بقول همولایتیهای امین، بسیار معقول اجرا کردند.
این کنسرت یک ویژگی خاص و منحصر بفرد داشت. البته منظورم چای و بیسکویت میان برنامه نیست! قیمت نسبتاً خوب بلیط هم نه. از ابتدای برنامه یک فرشتهٔ کوچولو در همان جلوی صحنه مشغول رقصیدن بود و هیچکس هم مانع او نمیشد!
گروه نوازندهها در انواع دستگاهها ساز زدند، چهارگاه، همایون، دشتی و چند دستگاه دیگر، اما این فرشته در همهٔ دستگاهها رقص شورانگیز خودش را میکرد و کاری نداشت حس و حال دستگاه موسیقی چی هست!
همان موقع با خودم میگفتم: ما آدم بزرگها بسکه وضعیت روانیمان وابسته به عوامل بیرونی است، حتی احساساتمان را بیرونیها تعیین میکنند. دستگاه چهارگاه گوش میدهیم، شارژ میشویم. شش و هشت گوش میدهیم، شنگول میشویم. دستگاه سهگاه گوش میدهیم، حال و هوای به اصطلاح عرفانی بهمان دست میدهد. بیات ترک گوش میدهیم، میرویم به عوالم عاشقیت. دشتی گوش میدهیم، غمگین و افسرده میشویم. خلاصه اینکه بسته به اینکه چه موسیقیئی گوش دهیم، حال و هوایمان هم با آن تغییر میکند! تا این حد رواناً متزلزل، از درون بریده و مستعد تأثیرپذیری هستیم.
این کودک هنوز دستگاهش روی شور کوک است، شور زندگی. بقول مولانا: "مطربانش از درون دف میزنند". حس و حال زندگی و احساساتش چنان قوی، مستحکم، درونریشه، و زنده است که در بیرون هر دستگاهی زده شود، او همان ساز خودش را میزند.
عشق در عین لطافت، مثل کوه محکم و استوار است. هیچ چیز تکانش نمیدهد. اگر این موجود سالم بماند، در بزرگسالی هم حتی وقایعی که در زندگی بیرونیاش رخ میدهد مثل مرگ عزیزان، و ... باعث بهمریختگی او نمیشود. چه برسد به اموری مانند اینکه تعریف یا تحقیر بشنود!