هم‌کاسهٔ سلطان



   غزل شمارهٔ ۳۱۷۱ دیوان شمس به شرح خانم پری‌سیما

خشم مرو خواجه! پشیمان شوی                   جمع نشین، ورنه پریشان شوی

   روی سخن مولانا با انسان اسیر نفس و هویت پنداری‌ست. می‌گوید: ای انسان، برای کسب ارزشهای توهمی اینقدر حرص نورز، خشمگین نشو وگرنه پشیمان می‌شوی. انسان کی و از چه چیز خشمگین می‌شود، گرفتار رنجش می‌شود، دچار حسادت و بدخواهی می‌شود؟ زمانی که اوضاع بر وفق مراد هویت نمی‌چرخد، ارزش‌های اعتباریش را از دست داده، دیگر کسی به‌به‌اش را نمی‌گوید، تأییدش نمی‌کند. و یا زمانی که انسان در جریان خودشناسی و سیر و سلوک دچار تلون مزاج می‌شود و مرتب افکار او را به خود می‌کشند و او از این موضوع یا می‌ترسد یا ناامید می‌شود و یا خود را سرزنش می‌کند.

   آنکسی که از این اعتراض و خشم پشیمان می‌شود باز همان نفس و یا شخصیت خیالی‌ست. چرا که نفس خودش را به دو قسمت بد و خوب تقسیم می‌کند و زمانیکه رفتاری خلاف آنچه که بظاهر در نظر جامعه ارزش است نشان می‌دهد، از این امر پشیمان شده و خودش را ملامت می‌کند. "جمع نشین" به این معناست که روان انسان یکپارچه است و یکپارچه‌نگر، یعنی وقتی انسان در کیفیت سکوت(درونی) است امور و پدیده‌ها را جدا از هم نمی‌بیند. ذهن آرام است، مقایسه‌ای در کار نیست تا بین خود و دیگران جدائی ببیند، اما وقتی در ذهن از این فکر به فکر دیگر، از این موضوع به موضوع دیگر می‌پرد و در میان هزاران تصاویر ذهنی خودش را گیج و گول می‌کند در واقع روانش را پراکنده و پریشان می‌کند، روح و روانش را تکه پاره می‌کند. از حالت سکون و آرامش خارج می‌شود. مولانا در جائی می‌گوید: هوش را توزیع کردی بر جهات / می‌نیرزد تره‌ای از ترهات!

طیره مشو، خیره مرو زین چمن                  ورنه چو جغدان سوی ویران شوی

   ای انسان خودت را برای ارزشهای حقیر و بی‌مقدار جامعه خوار و سبک نکن، بخاطر از دست دادن آنها آزرده و خشمگین مشو. این چمن سرسبز و آباد و تر و تازهٔ ذات و فطرتت را سرکشانه ترک مکن. اینقدر نسبت به حقیقت درون، بداندیش مباش وگرنه مانند جغدی که گرفتار خرابه‌هاست تو هم گرفتار ویرانکدهٔ ذهن و نفس می‌شوی.

گر بگریزی ز خراجات شهر                         بارکش غول بیابان شوی

   شهر سمبل فطرت انسان است برای اینکه انسان در وصل به حقیقت و در کیفیت ذاتی خود باشد، باید از "خود" بگذرد. منیت را قربانی حقیقت درون کند. یعنی این "خود" یا "من" را برای زیستن در شهر اصالت درون، به فطرت، به پادشاه درون، باج یا مالیات دهد. در غیر اینصورت همیشه باید برای غول بیابان ذهن که همان افکار و تصاویر توهمی می‌باشد مفت و مجانی بیگاری کند. که مثل غول بیابان قصه‌ها توهمی و بی‌ریشه است و کاری جز رهزنی حقیقت ندارد.
(غول: موجودی افسانه‌ای که هیکلی درشت و ترسناک دارد و در بیابان‌ها موجب گمراهی کاروان‌ها از مسیرشان می‌شده است.)

گر تو ز خورشید حمل سرکشی                  بفسری و برف زمستان شوی

   حقیقت درون انسان به خورشید ماه فروردین می‌ماند که از ورای زمستان سرد ذهن و افکار سر برزده، گرم و لطیف و دوست‌داشتنی است، که اگر انسان بواسطهٔ خواسته‌های ذهن و تصاویر و توهمات، از کیفیت سکوت فرار کند، از خورشید درون رو برگرداند، افسرده و بیمار شده و گرفتار برف و سرمای زمستان ذهن می‌شود.

روی به جنگ آر و به صف شیروار                  ورنه چو گربه تو در انبان شوی

   در برابر شجاعت و ابهت شیر جنگل، حیوانات دیگر تاب ایستادگی در برابر وی را ندارند. حقیقت انسان هم همچون شیر شجاع یک تنه در برابر حیوانات  ذهن می‌ایستد و نه با حملهٔ فیزیکی، ذهنی، زبانی، و نه با خشم، که با انداختن پنجهٔ نگاه بر ذهن، از پرتو این نگاه، محتویات ذهن ذوب می‌شود. پس ای انسان در کیفیت سکوت قرار بگیر و همچون شیر درون، از ورای جنگل ذهن، افکار و تصاویر ذهنی را تماشا کن تا محو شوند و گرنه خودت مثل گربه به توبرهٔ محدود و تنگ و تاریک و بستهٔ ذهن می‌افتی و اسیر می‌شوی.(نمی‌دانم اگر گربه را در کیسه قرار بدهند چه می‌شود اما اگر در یک اتاق بسته و محدود قرار بگیرد خودش را به در و دیوار می‌کوبد و بشدت خشمگین می‌شود و به همه چیز و همه کس حمله می‌کند. انسان هم که در ذهن اسیر فکرهایش است، حالی بهتر از این ندارد.

کافر نفست چو زبون تو شد                         گر همه کفری همه ایمان شوی

   نفس کافر است چون روی حقیقت درون را می‌پوشاند و انسان را از روشن‌بینی، واقع‌بینی و امنیت درونی محروم می‌کند. در نتیجه وجود انسان وقتی تحت سلطهٔ هویت فکری‌ست سرتاسر در وضعیت کفر و پوشیدگی‌ست و واقعیتها را آنطور که هست، نمی‌بیند بلکه از فیلتر تصاویر ذهنی در مورد امور بیرونی و درونی قضاوت می‌کند و همیشه هم در وضعیت ترس و ناامنی‌ست. اما وقتیکه انسان در کیفیت سکوت و بی‌"خود"ی است در روشنائی و امنیت  و آسودگی درون بسر می‌برد و گرفتار ترس توهمی نمی‌باشد. بخاطر همین، جان انسان که همه کفر و پوشیدگی بود در این حالت یکسر تبدیل به ایمان می‌شود.

روی مکن ترش ز تلخی یار                         تا ز عنایت گل خندان شوی

   وقتی انسان اختیارش دست نفس یا هویت خیالی‌ست و دائم بر خواهش و خواسته‌های نفسانی اصرار می‌کند، گرفتار احساس و هیجانات منفی چون حرص، خشم، رنجش و احساس ملولی و افسردگی است.(تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای / دان که با دیو لعین همشیره‌ای – مثنوی معنوی) و بخاطر این، از خدا شاکی‌ست و روی ترش می‌کند و زمین و زمان را مقصر می‌داند. در حالیکه این سنت حاکم بر هستی است که اگر انسان کج برود کج خواهد دید.(باد هم گفت ای سلیمان کژ مرو / ور روی کژ از کژم خشمین مشو – مثنوی معنوی) و این همان تلخی روی یار است، انسان یا باید آگاهانه بخواهد که از دست این "من" خلاص شود و خود دست بکار شود وگرنه عنایت حق با دادن درد و رنج او را به خود خواهد آورد. بنابراین ای انسان، وضعیت خود را همانطور که هست بپذیر، به تمام افکار و حالات و هیجان‌های منفی درونت بی هیچ قضاوتی، بی هیچ خشمی نگاه کن. از درد و رنج آگاهانه‌ای که می‌کشی نترس و بر آن صبور باش، تا در کیفیت بی"خود"ی قرار بگیری و همچون گل از نو شکفته و خندان شوی. 

دست و دهان را چو بشوئی ز حرص                صاحب و هم‌کاسهٔ سلطان شوی

   اگر دست و دهان ذهن را از تایید گرفتن‌ها، از به به و چه چه گفتن‌های مردم و جامعه بشوئی، با شاه حقیقت درون هم‌غذا می‌شوی.(این دهان بستی دهانی باز شد / تا خورندهٔ لقمه های راز شد – مثنوی معنوی)
(مصاحبت و هم‌کاسه‌گی با سلطان، حدیث نبوی معروف "أبیت عند ربی، یطعمنی و یسقینی" را به ذهن متبادر می‌کند.)

ای دل یک لحظه تو دیوانه‌ای                        باز دمی خواجهٔ دیوان شوی

   ای انسان، لحظه‌ای گرفتار ذهن و توهمات می‌شوی و بی‌عقل و بی‌خرد می‌شوی و لحظهٔ بعد در حالت سکوت قرار می‌گیری و بر ذهن و افکار مسلط می‌شوی و مانند سلیمان، دیوهای توهمی ذهن را تسلیم خود می‌کنی، که نشانگر این است چگونه انسان در جریان خودشناسی و سیر و سلوک - که هنوز سکوت عمیق نشده است - ذهن تا انسان را غافل می‌بیند، به سمت افکار و توهمات کشیده می‌شود.

گاه به دزدی ره ایران زنی                           گاه روی شحنهٔ توران شوی

   گاه تحت اختیار نفس قرار می‌گیری و رهزن حقیقت می‌شوی و گاه داروغه‌ای می‌شوی و می‌افتی بجان نفس.

گه ز سپاهان و حجاز و عراق                      مطرب آن ماه خراسان شوی

   گاه از موسیقی و خودشناسی برای خودت شخصیت می‌سازی و برای این و آن آهنگ‌های عرفانی می‌نوازی و دم از عرفان میزنی.
("سپاهان"، "حجاز" و "عراق" از اصطلاحات موسیقی‌اند.)

بوقلمونی چه شود گر چو عقل                    یک‌صفت و یک‌دل و یکسان شوی؟

   می‌بینی که چقدر بوقلمون‌صفت هستی؟ چه می‌شود اگر که مانند عقل و خردی که از ذات و حقیقت درونت به زندگی جاری می‌شود یکدل و صادق و باصفا باشی و بین خود و دیگران تفاوت قائل نشوی و خود را با همه یکی بدانی.

گر نکنی این همه، خاموش باش                   تا به خموشی همگی جان شوی

   چنانچه اینکارها را نمی‌توانی انجام بدهی، ناامید نشو، خودت را سرزنش نکن. بلکه خودت را همانطور که هستی بپذیر و ساکت باش و همین ناتوانی‌ات را هم بپذیر و در سکوت نگاهش کن، در کیفیت سکوت و بی‌اندیشه‌گی قرار بگیر تا حقیقت درون تجربه شود. (این ابیات بنوعی امیدوارکننده است تا انسان که گرفتار چنین وضعیتی می‌شود خودش را سرزنش نکند و یا نترسد.)

روی به شمس الحق تبریز کن                    تا مَلک مُلک سلیمان شوی

   اگر شمس و سلیمان را سمبل ذات انسان بگیریم اینطور می‌شود: به حقیقت درون، به ذات و اصالتت رو کن تا خود از جنس حقیقت شده و پادشاه مملکت وجودت شوی، یعنی ذهن و اختیارت در دست حقیقت قرار گیرد.